اگر کسی مقید باشد نماز را اول وقت بخواند به جایی که باید برسد خواهد رسید😍...
#آیت_الله_بهجت
دقت کردین چقدر قشنگه؟! ☺️
خلاصه ی کلاس های مجازی :
یا صدای معلم هست ، تصویر نیست
یا تصویر هست ، صدا نیست
یا هم تصویر هست هم صدا ولی معلم نیست
و یا اینکه صدا و تصویر و معلم هستند ولی من نیستم😂😎
#وقت_اضافه😁🙌🏻
#متوسطه_اول🙈
کانال ماروبه رفیقات معرفی کن!😉
@AnjomanEslamihamdely
#انجمن_اسلامی_دانش_آموزان
#قرارگاه_همدلی
#هفت_و_هیجده_دقیقه
صبح پامیشی یک ساعت درس میخونی به ساعت نگاه میکنی میبینی فقط ده دقیقه گذشته، 😐♂
ده دقیقه گوشیت رو چک میکنی به خودت میای میبینی صدات میزنن شام حاضره 😐😃😃😂😂
@Bedoonsemmat🍃✨
من همیشه به کارنامهام با این دید نگاه میکردم که عیب نداره نوزده برادر بیسته،
هیژده خواهر نوزدهه
هیوده داداش ناتنی هیژدهه
شونزده آبجی کوچیکه هیودهه
همینجوری پیش میرفتم تا اینکه یه بار چاهار و نیم شدم احساس کردم این باید عمهی پنج باشه 😂😂
@Bedoonsemmat🍃✨
#مسیرعشق
#تلنگـــــر
.
.
یه سیدی میگفت:
بچه هایی که سید و سادات هستند
امام زاده اند🌱'
هرچه باشد از تبار ائمه هستند. .ツ
بچه سید جآن!
مراقب باش که پاک بیای و پاک بری
اخه هر کس و که سیــــ💚ـــد صدا نمیکنن!
•♥️✨•❁❁•✨♥️•
@Bedoonsemmat
•♥️✨•❁❁•✨♥️•
#استوری_درسی🍉🧡
اگه میخوای شنا کردن رو یاد بگیری
به درون آب بپر
زمین خشک
هیچ کمکی به تو نمیکنه!✌
@Bedoonsemmat
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری💛
{باید با چادرت سپر عمه جون باشی}❤️
🦋♥️🦋
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🍃
تورا من چشم در راهم «همه هنگام»...🕊🤍🍂
#اللهمعجللولیکالفرجــ ♥️✨
❀___❀___❀___❀
@Bedoonsemmat
❀___❀___❀___❀
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_74 رو
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_75
در سالن اجتماعات شهید باکری،دختر ها و پسر های زیادی آمده بودند برای مراسم قرعه کشی. اما نمیدانم مثل من بودند یا مثل مریم؟احتمالا مثل مریم عاشق این سفر بودند،نام مثل من که دوست نداشتم اسمم توی قرعه کشی در بیاید.
دختری که کنار مریم نشسته بود،گریه می کرد و زیر لب دعا می خواند. از خود بیخود شده بود. گمان کنم از استرس و انتظاربود که پاهایش را مدام تکان میداد و عاقله زنی که کنارش بود،التماس میکرد:
_مامان جون!دعا کن اسمم در بیاد...من باید برم و شفای تو رو از خانم فاطمهٔ زهرا بگیرم.
مجری مراسم از آقایی که نمی دانم کی بود وچه کاره بود،خواست که روی سن برود برای سخنرانی و بعد هم نظارت قرعه کشی.مراسم خسته کننده ای بود، اما بالاخره نوبت به قرعه کشی رسید.چندتا اسم خواندند و اسم ما در میانشان نبود.هرچه می گذشت خوشحالی من بیشتر میشد و اظطراب مریم نیز بیشتر.
از مراسمی به این خشکی و بی روحی خسته شده بودم. بلند شدم و سرپا ایستادم تا بلکه مریم رضایت بدهد و زودتر برویم،اما او تکان نمی خورد و شش دانگ هواسش به مراسم بود.داشتم بند کیفم را روی دوشم می انداختم که با صدای بلندگوی سالن میخکوب شدم:
_نفر بعدی... خانم نغمه مشکین. دانشجوی رشته حقوق از واحد تهران مرکز.
باورم نشد. اما همین که مریم از جا پرید و به آغوشم کشید، انگار باید باور میکردم. حالا دیگر مریم سر پا بود و برای من ذوق میکرد و اشک میریخت،اما من روی صندلی افتاده بودم. سردم بود و می لرزیدم. من هم می خواستم اشک بریزم،اما نه از شوق بلکه از بهت و ترس.
جرات نمیکردم به صورت مریم نگاه کنم. دلم براش میسوخت. با خودم فکر می کردم که چطور او که عاشق است،اسمش در نمیاد و من که علاقهای به این سفر ندارم،انتخاب میشوم؟
وقتی قرعه کشی تمام شد،همان آقایی که نمیدانم کی بود و چه کاره،از روی سن به بزرگان تبریک گفت و اعلام کرد که یک سهمیهٔ ویژه دارد که آن را اختصاص به کسی میدهد که به سؤالش پاسخ درست بدهد. آن وقت شروع کرد به نصیحت کردن:
_بدونین که دعا خیلی اثر داره... اگه آدم دعا نکنه،طبعاً خدا هم بهش توجهی نمیکنه... خدا بنده ای رو بیشتر دوست داره که خودش را از خدا و دعا کردن به درگاهش بی نیاز ندونه؛حالا که مستجاب بشه چه مستجاب نشه... مهم اصل دعاست.
کمی از این حرف های تکراری زد و بعد یک آیه از قرآن خواند و خواست که بچه ها منظور آیه را بگویند. میگفت آیه آخر سوره فرقان است.
عده ای دست بلند کردند. مریم هم. خوشحال شدم و آرزو کردم که برنده شود. هم به خاطر علاقه و شوقش به این سفر و هم به خاطر خودم که تنها نباشم.تنها نباشم در سفری که هیچ انگیزهای برایش نداشتم و هنوز نمی دانستم میروم یا نه.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸