eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_132 ر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 دوستی که به اصرار او به آلمان رفته بودم، درست پانزده روز بعد از ورود من به آلمان، از آنجا رفت و ساکن کانادا شد و من را با خانه‌اش تنها گذاشت. اضطراب تصمیم گیری و فکر عواقب آن از یک سو و تنهایی و غربت از سوی دیگر، و بدتر از همه فکر و خیال نغمه آسوده ام نمی گذاشت. هنوز چند ماهی اقامتم در آلمان نگذشته بود و خودم را پیدا نکرده بودم که یک شب داغ و دم کرده، خبر مرگ لاله و لادن را شنیدم. تب و تابِ دوری از نغمه کمم بود که این خبر باعث شد عقدهٔ چند ماهه ام سر باز کند. من که خود به خود دلم گرفته بود و هوای گریه داشتم، وقتی تصاویر خندان آنها را قبل از رفتن به اتاق عمل از تلویزیون آلمان دیدم، از خانه بیرون زدم و آوارهٔ خیابان ها شدم. یادم نمیاد آن شب تا چه ساعتی در خیابان‌های مونیخ چرخیدم و اشک ریختم. دورهٔ اقامتم در آلمان خیلی سخت بود. ده ها بار از دوری عشقی که جانم را می‌سوزاند، مُردم و با امید به آینده زنده شدم، با این حال سعی کردم برای هدفی که دارم کم نیاورم و به راهی که انتخاب کرده بودم ادامه دهم. خیلی وقت ها دلم لک می زد که از طریق مسنجر با او ارتباط برقرار کنم، اما جلوی خودم را گرفتم و با تمام سختی‌ اش تحمل کردم. در تمام این مدت مگر گاهی که برای پی گیری مطالعاتم و مناظره با طرف‌های بحثم، به صورت محدود به اینترنت وصل می شدم، عمداً از مسنجر پرهیز می‌کردم. در این یک سال و نیم، ده ها کتاب خواندم و با ده ها روحانی مسلمان و کشیش مسیحی گفت و گو کردم. از بس به مراکز معتبر اسلامی مونیخ و هامبورگ و کتابخانه های مختلف رفتم، سانت به سانت آنجاها و رنگ کاشی ها و سرامیک هایشان را هم حفظ شده بودم. □ نفس کشیدن در تهران یعنی در هوایی که او نفس می کشید، جانم را تازه می کرد. خوشحال و بی قرار، سوار تاکسی بودم و راننده از همه جا حرف می زد. داشت در مورد انرژی هسته ای و خطرات حملهٔ آمریکا می گفت، اما من به او فکر می کردم و به لحظات پر شکوهی که در انتظارمان است. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_133 د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 به خانه که رسیدم، با دیدن پارچهٔ سیاه روی دیوار خانهٔ آقای مشکین،نفهمیدم چطور از تاکسی پیاده شدم. حتی چمدان و ساکم را یادم رفته بود که راننده یادم آورد و برش داشتم. دوباره با دقت و البته ناباورانه به پارچه مشکی خیره شدم: خانواده محترم مشکین!شهادت جانباز فداکار اسلام حاج یدالله مشکین را به شما به همه بازماندگان تسلیت می گوییم. کارکنان ثبت احوال تهران. زانوهایم سست شده بود. حتی راه خانه مان را که چسبیده به خانه آقای مشکین بود،گم کرده بودم. بغضم متراکم شده بود،اما نمی ترکید.یاد آن شب افتادم که تنگی نفس اذیتش کرد و نغمه با دستپاچگی به سمت کپسول اکسیژن دوید. الان نغمه من در فراق پدری که با وجود اختلاف سلیقه با او، مثل جان دوستش می داشت، چه می کند؟ حالا چطور باید به نغمه بگویم که من را هم در غمش شریک بداند؟ شریک ! واژه قشنگی است که بارها مرورش کرده بودم،اما نه برای شرکت در غم او که برای شرکت در زندگی اش. من تازه داشتم با خودم گفتگوی شب خواستگاری را تمرین می کردم: _جناب آقای مشکین! حمل بر بی ادبی من نشه که تنها خدمت رسیدم... حتما میدونین که خانواده من با این کار من موافق نیستن... تعجب آقای مشکین را که میبینم،دستپاچه می‌شوم: _ ... نه به خاطر شما،بلکه از دست من ناراحتن ... نگاهم را از نگاه آقای مشکین می دزدم و سرم را تا آنجا که ممکن است پایین می اندازم: _اومدم که خواهش کنم با ازدواج من و نغمه خانم موافقت کنین ... اومدم بگم منو به غلامی بپذیرین ... □ حالا می فهمم که چرا نغمه ام پس از چهار بار چت،ناگهان و بی آنکه چیزی بگوید،غیبش زد و در دو هفته آخری که در مونیخ بودم،دیگر نه در مسنجر دیدمش و نه به پیغام ها و ایمیل هایم جواب داد. اولین چتم با او بعد از یک سال و نیم قطع ارتباط، درست جمعه شب بیست روز پیش بود. کارم در آلمان تمام شده بود و من آماده می شدم تا به ایران برگردم. هرچند از او خجالت می کشیدم و از واکنشش به خاطر نوع رفتار و رفتنم هراس داشتم، چند شبی بود که به مسنجر وصل می شدم تا شاید ببینمش و در عین اینکه با کارهایم می رسیدم، نگاهی به صفحهٔ مانیتور داشتم که آن اتفاق افتاد: Masoud: سلام نغمه خانم Naghmeh: salam ... shoma? Masoud: شاید یک دوست Naghmeh: doosti ke man nemishnasam? Masoud: من روبیکم ... البته روبیک سابق. سرکیسیان Naghmeh: bavaram nemisheh Masoud: میخواین نشانه بدم؟ کلمهٔ《نشانه》خوبه یا بیشتر بگم؟ Naghmeh:man hang kardam. Chera ID toon Masoud e? masoud: یادتونه یه بار گفتین منتظر تولدم می مونین؟ Naghmeh:khob? masoud: من دوباره متولد شدم ... و اسمم شده مسعود. حالا دیگه می تونین بهم تبریک بگین Naghmeh:nemidoonam chi begam. Yani mosalman shodin. Masoud: بله به لطف خدا. دوماهه. در مرکز اسلامی هامبورگ Naghmeh: khob mobarak bashe. Alaan kojaeen? Masoud: هنوز آلمان هستم ولی به زودی میام تهران Naghmeh: ok. man kheili delkhor hastam azatoon Masoud: حق دارین. اما چاره ای نبود باید این اتفاق می افتاد Naghmeh:inam shod javab. Masoud: حرف خیلی زیاده ... باید حضوری صحبت کنیم Naghmeh:delkhoram ... Naghmeh has signed out. ( 09:16 ب.ظ 2004/07/23 ) بعد از کلمهٔ(دلخورم) قطع کرد و شاید هم قطع شد. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_134 ب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 دفعهٔ بعد هم آنلاین دیدمش و سلام کردم، جوابم را نداد و هر چه نوشتم عکس العملی از سوی او ندیدم. هزار جور فکر خوب و بد به سرم زد و از همه بدتر فکر اینکه ازدواج کرده باشد، دلم را لرزاند. با این حال، امیدم را از دست ندادم و کوتاه نیامدم و تماسم را ادامه دادم. می خواستم بدانم که اگر ازدواج کرده است، دیگر مزاحمش نشوم و برای فراموش کردنش تلاش کنم و با خود بجنگم. آنقدر تماس های یک طرفه را ادامه دادم تا بالاخره سماجتم نتیجه داد. نغمه ای که من می شناختم مهربان بود و سرشار از عاطفه. دلخوری اش از روی عشق بود و گلایه اش عاشقانه؛ و البته حق هم داشت. هر چند هنوز دلخور بود، اما چون هجرتم بی نتیجه نبود و با دست پر به تهران بر می گشتم، به قهرش پایان داد. در چت دوم یا سوم بود که فهمیدم ازدواج نکرده است. اما پس از آن دیگر آنلاین نشد. هر چه به اینترنت سر زدم، اثری از او نبود که نبود. دلم هزار راه رفت و بدتر از همه فکر شده بودم که نکند می خواهد از من انتقام بگیرد و هجرت ناگهانی مرا تلافی کند. دو هفته گذشت و هیچ خبری از او نداشتم و له شدت نگران بودم. آن دو هفته، برای من مثل دو سال گذشت و حالا که آمده ام می فهمم همهٔ تخیلاتم در مورد او بیخود بوده است و نغمهٔ من در مرگ پدر عزیزش سوگوار است. □ روزها به سختی می گذشت و منتظر بودم که پدر و مادرم از آلمان برگردند. می دانستم که با آمدنشان، البته به شرطی که از مسلمان شدنم ناراحت نشوند و از خانواده طردم نکنند، باید برای سرسلامتی نغمه و مادرش به دیدنشان برویم. در این فاصله، چند بار برای دیدن نغمه که آخرین ترم دورهٔ کارشناسی را می گذراند، به دانشکده رفتم. می دانستم که دیدار با او در آن محیط به مصلحت نیست. می بایست شمارهٔ تلفن همراهش را می گرفتم، اما هر بار که خواستم حرفی بزنم، نجابتش اجازه نداد که شماره اش را بگیرم و منصرف شدم. ارتباطمان بیشتر از پشت دیوار اتاقمان بود و ضربه های منظمی که گاهی به دیوار می زدیم. ضربه هایی که دیگری را دلگرم می کرد و گرمای عشق را در جانش می نشاند. عید نوروز، پدر و مادرم با انوشه به تهران رسیدند. پدرم از مسلمان شدنم راضی نبود و اعتراضش را با بی محلی به من نشان می داد. انوشه به بی تفاوتی می زد و ادای روشنفکران را در می آورد. اما مادرم چیزی نمی گفت. شاید هم پیش خودش می گفت که خودشان داده اند، باشد مال خودشان. مادرم به بهانهٔ دیدن طبیعت، بساط سیزده به در راه انداخته بود. انگار قول و قرارش را هم با خانم دشتی و دخترش مریم که بهترین دوست نغمه است گذاشته بودند. می خواستند به این بهانه هم که شده خانم مشکین و نغمه را بیرون ببرند تا هوایی تازه کنند. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_135 د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 پدرم برای کار به جلفا رفته بود و حضور نداشت. اگر هم بود، احتمالاً به خاطر مخالفتش با مسلمان شدن من، همراهمان نمی آمد. قرار شد من و انوشه و مادرم، زودتر راه بیفتیم که جای مناسبی پیدا کنیم تا بقیه برسند. بی بی رقیه هم با ما می آمد تا آقای دشتی بتواند همراه با همسرش و مریم، نغمه و مادرش را نیز با خودشان بیاورند. در راه که می‌رفتیم دلم‌ پیش نغمه بود. خواستم با یادش فضای ماشین را قشنگ تر کنم. نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم: _نغمه انگار خیلی بی تابی می کنه. انوشه از توی آینه با تعجب نگاهم کرد: _نغمه؟ _ بب ... خشین ... نغمه خانم. همه خندیدند و بی بی رقیه قربان صدقه رفت. نمیدانم قربان صدقه کی. شاید انوشه. ساکت شدم که دیگر خراب کاری نکنم. بقیه هم ساکت بودند. انگار همگی داشتیم به آینده فکر می کردیم. در جاده فشم،کنار رودخانه بساط پهن کردیم. مادرم با انوشه رفته بودند از مغازه آن طرف رودخانه،دوغ بخرند. بی بی رقیه کوزه شیرازی اش روبه راه کرده و منتظر آتشی بود که من داشتم آماده اش می کردم. گوشی انوشه که روی کیف برزنتی اش بود زنگ خورد. طنین زنگش حس قشنگی داشت انگار من را صدا میکرد. نگاه که کردم و روی صفحه گوشی،اسم نغمه را دیدم،فهمیدم چرا زنگ گوشی با همیشه فرق می‌کند. می‌خواستم گوشی را بردارم،اما ترسیدم انوشه شاکی ‌شود. لحظاتی بعد،دوباره صدای گوشی انوشه بلند شد. این بار بدون معطلی آن را برداشتم. خودش بود و تا صدای من را شنید،گفت: _الو...سلام... ببخشید انوشه نیست؟ _سلام نغمه خانم! همین دورو براس. رفتن با مامان چیزی بخرن. _ببخشید آقا مسعود! آقای دشتی رانندگی میکنن و نمیتونن صحبت کنن... من زنگ زدم از انوشه بپرسم کجاها نشستین. آدرس دادن و به سرعت،شماره اش را از روی صفحه گوشی انوشه برداشتم و درگوشی ام ثبت کردم. یک دقیقه بیشتر نگذشته بود که پیامک دادم و پرسیدم کجا هستند. چند دقیقه بعد،زنگ زدم: _چرا این قدر دیر کردین؟نکنه راه دیگه ای رفته باشین. تا او بخواهد جواب بدهد به بهانهٔ سر زدن به آتش، کمی از بی بی رقیه فاصله گرفتم: _ راستی نغمه خانوم ! کسی نمیدونه که شمارهٔ شما رو از گوشی انوشه برداشتم. دلم قرار نداشت. رفتم سر راه اصلی و مکالمه را طول دادم: _ تابلوی رستوران رودخانه رو می بینین؟ رستوران چشمه رو چطور ؟ می شه بگین دقیقاً کجا هستین؟ پمپ بنزین رو رد کردین، نه ؟ و هر بار که او جوابم را می‌داد شکفته تر می‌شدم و منتظرتر. جمعمان جمع شده در استکان های کمر باریک و لب طلایی شیرازی که خانم دشتی آورده بود، چایی ذغالی ریختم و جلوی همه گرفتم. نغمه چایی را از توی سینی برداشت و تا لب به تشکر باز کرد، ناگهان مشامم پر شد از عطر یک دنیا گل که با تمام گل های دنیا فرق می کرد. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_136 پ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 بلند می شوم برای وضو گرفتن. می خواهم تا خانم ها گوشت ها را سیخ می زنند، نمازم را بخوانم و بعد گوشت ها را کباب کنم. انوشه متلک می اندازد: _ تو از پاپ هم کاتولیک تر شدی تازه مسلمان؟ آخه روبیک جا ... حرفش نیمه تمام می ماند و به سرعت اصلاحش می‌کند: _ ببخشید ... مسعود جان ! آقای دشتی در حالی که قبله نما را تنظیم می کند، جوابش را می دهد: _ دخترم ! اتفاقاً تازه مسلمان هایی مثل مسعود جان که با تحقیق و مطالعه مسلمان شدن همه منطقه را بهتر از ما که نه مسلمان ها می فهمند و هم از عبادتشان بیشتر لذت میبرم از او تشکر می کنم آقای دشتی شکسته نفسی می کنین. آقای دشتی دنبال به دست آوردن فاصله تا تهران است تا مشخص شود که نمازمان را باید تمام بخوانیم یا قصر. نغمه او را عمو خطاب میکند: _عمو جان! این نماز شکسته یا همون نماز قصر،مال قدیم ها نبود؟مال اون روزها که یه مسافرت ده بیست کیلومتری طاقت فرسا بود... الان که هزار کیلومتر راه رو توی یه ساعت میرن و کسی خسته نمی شه،چرا باید نماز مسافر،شکسته باشه؟ آقای دشتی نگاه محبت آمیز ای به نغمه می‌کند. دارد آستین هایش را بالا می‌زند که برود برای وضو: _اگه خدا گفته بود که خستگی مسافر،تنها دلیل قصر شدن نمازه،می شد حرف شما را قبول کرد... ولی موچه می دونیم فلسفه این کار چیه. ما فقط می دونیم که خدا گفته اگه فلان مقدار از شهرتون خارج شدین،نمازو قصر بخونین... والسلام. _خوب لازم نیست که خدا بگه. ما خودمون عقل داریم و می فهمیم که دلیلش همینه دیگه ... _ نه دخترم ! این حرف شما، یعنی تکیه بر عقل و استدلال در برابر حکم و ارادهٔ خدا یعنی عقل ما صلاح‌ها کارمونو بهتر از خدا میدونه؟ بعد این بیت شعر را می خواند: رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار؟ کار ملک است آنکه تدبیر و تأمل بایدش _حالا نمیشه ما تو سفری که خسته نمیشیم، نمازمون رو کامل بخونیم؟ ثوابش بیشتره خب ... نیست؟ آقای دشتی نگاهی نافذ به نغمه می کند: _ دخترم ! ثواب بیشتر در رعایت دستور خداست نه در سلیقه ای عمل کردن به احکام شرع. آنگاه نگاهش را از نغمه می گیرد و به نوک درخت چناری خیره می شود: مزن ز چون و چرا دم که بندهٔ مقابل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_137
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 ناهار را که خوردیم، خانم ها به صحبت‌های خودشان مشغول شدند و آقای دشتی به داخل ماشینش رفت تا کمی استراحت کند. به قول خودش میخواست چشمش را ببندد تا خواب تویش نرود. من که تنها شدم، کمی از جمع خانم ها فاصله گرفتم و خودم را با روزنامه قدیمی ای که در وسایلمان بود مشغول کردم و زیر چشمی هوای جمع آنان به ویژه نغمه را هم داشتم. ناگهان صدای گوشی ام بلند شد. نگاه کردم: _1 new message from: او اسمش را در موبایلم 《او》ثبت کرده بودم. شکفته شدم و به سرعت بازش کردم: _ خیلی ممنونم آقا مسعود ! به خاطر تمام کمک هاتون در این مدت ... خدای من ! خودش رو به رویم نشسته بود و حرفش را آهسته می گفت. اگر این حرف را جلوی همه و بلند می گفت این قدر لذت نمی بردم. چه حس قشنگی داشتم وقتی که نبضم شروع کرد به تند تند زدن و چه خوب شد که کسی حواسش به من نبود، وگرنه حتماً لو می رفتم. جوابش را دادم: _ دوستان در هوای صحبت یار ... زر فشانند و ما سر افشانیم. □ بهار می گذشت و من به خاطر امتحانات ترم آخرش، خیلی مزاحمش نمی‌شدم. فقط گاهی پیامکی می فرستام و جوابی می گرفتم تا آنکه امتحاناتش تمام شد. در یک غروب تابستانی دیگر طاقت از دست دادم و پیامکی عاشقانه و صریح برایش فرستادم: _ برای تو دلی را به دریا زده ام که از آب واهمه داشت. و او جوابم داد: _ اگر بگویی باران خیس می شوم ... از بس باورت دارم. و از آن به بعد، پیامک هایی رد و بدل شد که مقدمه ای بود برای اولین دیدار عاشقانه مان. عصر یک پنجشنبهٔ به شدت گرم، با قرار قبلی، در کافه ویونای خیابان پاسداران همدیگر را دیدیم. صندلی چرمی را از زیر میز برایش بیرون کشیدم و تعارفش کردم تا بنشیند. تا سر و کلهٔ کافه مَن پیدا شد، پرسیدم: _ چی بخوریم؟ ما رو چه به این جور جاها آقا مسعود ! ما باکلاس ترین جایی که تا حالا رفتیم آب میوه فروشی های میدان انقلاب بوده. کافه مَن هم شنید و لبخند زد. یادش بخیر؛ از آن به بعد، هر وقت می رفتیم و ما را می‌دید، کلی تحویلمان می‌گرفت و پذیرایی می‌کرد. کافه ویونا شده بود پاتوق همیشگی مان و میعادگاه عاشقانه هامان. بارها به آنجا رفتیم و دربارهٔ آینده مان حرف زدیم و همه چیز را با هم بریدیم و دوختیم. بالاخره اوایل مرداد ماه بود که قرارهایمان را گذاشتیم و منتظر شدیم تا سال پدرش بگذرد. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_138 ن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 نگران بود. البته از نگرانی گذشته بود و تا حدودی مضطرب به نظر می رسید. به اطرافش نگاه کرد: _ می شه زودتر بگین چی شده ... من عجله دارم ... باید زود برگردم. نگاهی به ساعتم انداختم و نگاهی به کافه مَن که جلو می آمد تا سفارش بگیرد. کافه مَن با خوشرویی همیشگی اش نزدیک شد و تا من را با دختری غیر از نغمه دید، تعجب کرد. سینِ سلام را نگفته بود که لامش را قورت داد و لبخند روی لبش خشکید. او همیشه من را با نغمه دیده بود و شاید انتظار نداشت که دختر دیگری به جای نغمه رو به روی من بنشیند. حالا بدون اینکه مثل همیشه گرم بگیرد، فقط ایستاده بود و به او نگاهی از روی ترحم می کرد و به من نگاهی همراه با خشم و نفرت. دستپاچه شدم و برای اینکه سریع تر بفرستمش دنبال کارش، گفتم نیم ساعت دیگر سفارش می دهیم. وقتی که رفت، سر صحبت را باز کردم: _ می دونین امروز ... ششم شهریور ... چه روزیه؟ با تعجب به فکر فرو می رود. دلم برایش می سوزد و نمی گذارم بیش از این فکر کند: _ حتماً می دونین که امروز تولد نغمه س ... _ تولد؟ نغمه؟ بله ... ولی خب!؟ _ من می خواستم با وجود شما شیرینی این تولد رو براش بیشتر کنیم. مریم ناباورانه نگاهم می کرد. حتماً داشت با خودش فکر می کرد که تولد نغمه چه ارتباطی به من دارد، آن هم به این شکل. دیروز هم که به او زنگ زده بودم تا دعوتش کنم برای همین ملاقات، شوکه شده بود و زیر بار نمی رفت و مایل بود که تلفنی حرف بزنم. کلی برایش آسمان ریسمان کردم و از موضوع مهمی دربارهٔ نغمه حرف زدم که باید تنها به او بگویم؛ چون تنها اوست که با نغمه اینقدر نزدیک است و می تواند کمکش کند. با این حرف ها بود که برخلاف میلش حاضر شد با من قرار بگذارد و بیاید. نگاهش را از من گرفت و دستش را برد سمت کیفش که روی صندلی کنار خودش گذاشته بود. ابتدا ترسیدم، فکر کردم ناراحت شده است و می خواهد کیفش را بردارد و برود، اما خوشبختانه فقط گوشی همراهش را از توی کیفش برداشت و در حالی که به صفحهٔ آن خیره شده بود، گفت: _ پس خودش کو؟ _ کم کم پیداش می شه ... راستش یه موضوعی بود که ... خجالت می کشید خودش بهتون بگه ... با هم قرار گذاشتیم یه نیم ساعت دیرتر بیاد تا من براتون بگم. _چه موضوعی؟ _ راستش یه جورایی مربوط به من و نغمه می شه ...می دونین؟ نغمه شما رو بهترین و صمیمی ترین دوست خودش می دونه که همیشه در تلخ و شیرین ها کنارش بودین ... مریم به گوشهٔ میز خیره شده بود. گاهی که سری بلند می کرد، از نگاهش آب می شدم، اما چاره ای نبود باید ادامه می دادم: _ به خاطر همین، نمی خواست شما هم همزمان با بقیه از این موضوع مطلع بشین ... دوست داشت شما زودتر از همه بدونین ... من می گفتم و مریم بیشتر تعجب می کرد. سرش زیر بود و آنقدر با تکمهٌ آستین مانتوأش ور رفت که کم مانده بود کنده شود. در همین حال و هوا بودیم که نغمه از راه رسید و تا جلو آمد و توی صورت مریم نگاه کرد، قرمز شد. مریم هم حال عجیبی داشت؛ هم مهربانانه به نغمه نگاه می کرد و هم جوری که من معنایش را نمی فهمیدم. شاید هم گلایه مندانه که چرا زودتر از اینها از این وابستگی و عشق خبر دار نشده است. کافه مَن را صدا کردم. این بار با لبخند همیشگی اش آمد؛ انگار با دیدن نغمه خیالش راحت شده بود. از او خواستم که سفارشمان را بیاورد. کافه مَن آمد و بسته ای را روی میز گذاشت که رویش پوشیده بود. همین که رفت، سرپوشش را برداشتم. نغمه کیک را دید و نوشتهٔ رویش را: _ تولدت مبارک نغمه ! ناگهان فریادی از روی شادی و غافلگیری کشید: _ واااای ... خیلی بدجنسین آقا مسعود ! هرگز از یاد نمی برم تعجب کافه مَن را وقتی که مرا با دختر دیگری دید و فراموش نمی کنم غافلگیری مریم از این ماجرا را و همین طور برق چشم های از حدقه بیرون زدهٔ نغمه را که انتظار چنین جشن تولدی را نداشت. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_139
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 حالا از وقتی که عاقد می پرسد《آیا من وکیلم؟》و نغمه اشک می ریزد، دو سال و نیم می گذرد. دوسال و نیم از لحظه ای که مادرش او را به عنوان امانت آن مرد بزرگ به من سپرد. پدر صبورش را می گویم. پدر بی توقعش، شهید حاج یدالله مشکین. مریم هم گریه می کرد. طوبی خانم هم: _ مسعود جان ! تنها دخترم و تنها یادگار مشکین خدابیامرز رو به تو می سپارم ... مراقبش باش لطفاً. زندگی ام با حضور نغمه شیرین شده بود. چه رویاهایی که با هم نپروراندیم و چه دنیای شادی که فارغ از همه چیز نساختیم. قرار بود همین که کاری مناسب پیدا کنم، عروسی کنیم و به خانهٔ خودمان برویم؛ به آپارتمان نقلی ای که در خیابان سهروردی با وام بانکی خریده بودم. طولی نکشید که برای انجام یک پروژه تحقیقی از طرف شبکهٔ 3 سیما دعوت شدم و پس از دو سه بار رفت و آمد، به برکت حضور نغمه در زندگی ام، کارم جور شد و یک قرارداد پنج ساله امضا کردم. به نغمه زنگ زدم و بدون اینکه در این باره چیزی بگویم هماهنگ شدیم که بعد از ظهر به آپارتمانی که قرار است در آن زندگی کنیم برویم و در مورد وسایل و نوع چیدمان آن تصمیم بگیریم. کلید را که چرخاندم و درِ واحد باز شد، تعارفش کردم: _ بفرمایین ... اینم کلبهٔ عاشقانهٔ ما ... درسته یکم کوچیکه، اما برای هفت تا بچهٔ قد و نیم قد که از سر و کولت بالا برن کفاف می ده. _ نه بابا ... مگه مسابقه گذاشتی با کسی؟ خدا یکی ... زن یکی و بچه هم یکی ... تازه قرارمون که یادت نرفته !!؟ _ کدوم قرار؟ _ همین که تا کار درستی گیر نیاوردی، به فکر عروسی نباشیم ... انگار منتظر همین حرف بودم. به سرعت از داخل کیفم قراردادی که هنوز جوهرش خشک نشده بود را درآوردم و دو دستی تقدیم نغمه کردم. تا قرارداد را خواند و آمد ذوق کند، جعبه ای را که همراه قرار داد به من هدیه داده بودند و هنوز خودم هم نمی دانستم چیست، توی دو دست گرفتم و هر دو دستم را به سمتش دراز کردم: _ تقدیم به همسر بانوی مهربان، سرکار خانم نغمهٔ مشکین ... با احترامات فراوان ... مسعود. نغمه که هنوز در ذوق قرار داد بود، با عجله جعبه را باز کرد: _ وای چه ساعت قشنگی ... یک ساعت دیواری بود با آرم شبکهٔ 3. ساعتی به شکل دایره، با ترکیب رنگ مشکی و نارنجی. این ساعت ساده و زیبا نویدی بود برای درآمدی مستقل و آغاز زندگی مشترکمان. برای همین هم در زندگی مان تبدیل به نشانه ای شد که خیلی دوستش می داشتیم. بعضی از روزها که از سرِکار بر می گرشتم، برای تدارک وسایل خانه با هم به بازار می رفتیم و در مورد همه چیز با هم حرف می زدیم. رفته رفته متوجه اختلاف نظرهایی در موضوعات دینی و اعتقادی شدم، اما آنها را سطحی و گذرا می دیدم و سعی می کردم با بحث و استدلال، دیدگاهمان را به هم نزدیک کنم. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_140 ح
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 دلم گرفته بود و نیاز به یک زیارت دلچسب داشتم. مدت ها می شد که به زیارت هیچ کدام از امام زاده ها و بزرگان دینی نرفته بودم. پیشتر ها با اینکه مسلمان نبودم، گاهی به زیارتشان می رفتم. امام زاده صالح تجریش خوب می شناسدم. آنجا دل آدم تازه می شود. البته به احترام احکام اسلامی و حرمت آن بزرگواران، هیچ وقت وارد حرمشان نمی شدم. اما حالا دیگر می توانستم وارد شوم. به نغمه پیشنهاد دادم که برای زیارت حضرت عبدالعظیم به شهرری برویم. قبول نکرد: _ مهم نیته ... از همین جا سلام بده و لازم نیست تا اونجا بریم ... _ ولی حضور در فضای اونجا و بوسیدن در و دیوار و ضریح، لطف دیگه ای داره و روح آدم و تازه می کنه ... نغمه اما بی محابا تفکرات به قول خودش عوامانه ام را مسخره کرد: _ مسعود ! خیال می کردم مسلمون روشنفکری شدی ... آخه آجر و چوب چه بوسیدنی داره؟ اون ضریح هم یه فلزه مثل همهٔ فلزهای دیگه؛ با این تفاوت که بهش رنگ و لعاب زدن ... دلم که گرفته بود، دلگیرتر شدم و تنها راه افتادم. از درِ انتهایی بازار قدیم شهرری وارد صحن حضرت عبدالعظیم شدم.دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. روی سر درِ یکی از رواق ها این جمله را از قول امام هادی نوشته بودند: _ هر کس عبدالعظیم را در ری زیارت کند، انگار جدم حسین را در کربلا زیارت کرده است. اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسینی گفتم و به طرف حرم راه افتادم. اذن دخول خواندم و وارد شدم. این اولین بار بود که ضریحی را از نزدیک می دیدم. هر جه به ضریح نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بیشتر می شد و در عین حال، جانم آرام تر. با تمام وجودم ضریح را به آغوش کشیدم و بوسیدم و تفاوت فلز با فلز را به خوبی درک کردم. کاش نغمه هم می آمد و درک می کرد این شکوه را. کاش می فهمید که اگر بخاطر انسان های پاک مدفون در این بقعه ها نبود که این ضریح و در و دیوار مثل میلیون ها خانهٔ دیگر بود که نه قداستی داشت و نه ارزشی ... اما این بزرگواران خودشان نشانه های خدا روی زمین و راهنمایان ما هستند تا به بیراهه نرویم. طبیعتاً بقعه و بارگاه و ضریح و گنبدشان نیز نشانه اند؛ نشانه هایی برای ما تا راه را از چاه بشناسیم. بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم، ترجمهٔ زیارت جامعهٔ کبیره را خواندم و در گفت و گو با اهل بیت به عنوان نشانه های خدا بر زمین، جانی تازه کردم: _ خدایا ! اگر کسانی وجود داشتند که از محمد و اهل بیتش، به تو نزدیک تر باشند، بی شک سراغ آنها می رفتیم و درِ خانه شان را می زدیم. اما مگر کسی از محمد و آل او، به تو نزدیک تر می توان یافت؟ حس خوبی داشتم و گذر زمان را نمی فهمیدم. انگار با فرشته های خدا هم نفس شده بودم. دلم نمی خواست از حرمی که لحظه به لحظه سبک ترم می کرد، بیرون برم، اما چاره ای نبود. هنگام خروج از صحن، دوباره به سمت حرم برگشتم و دست بر سینه گذاشتم. اشکی که در چشمم حلقه زده بود، سرازیر شد و نشد. دوتا دختر داشتند لواشک می خوردند و از صحن خارج می شدند. یکی از آنها با افادهٔ خاصی چادرش را پرت کرد روی جاچادری که برای خانم های بی چادر گذاشته بودند. بعد نگاهم کرد و نیشخند تمسخر آمیزی زد. ندانستم به چی می خندد. به سلامم؟ به تعظیم کردنم؟ به تیپ و قیافه ام؟ به چشمان اشک آلودم؟ امیدوار بودم تنها به قیافه ام بخندد نه به سلام و احترام گذاشتنم. آخر مگر می توانیم حضور این بزرگان را در زندگی خویش احساس نکنیم؟ مگر می توان به این زیارت ها خندید و شفاعت شان را باور نکرد؟ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_141 د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 هر چه می گذشت، سرعت نغمه در این مسیر بیشتر می شد. می دیدمش که با شتابی باور نکردنی، در بسیاری از اصول مذهبی و سنتی به تردید افتاده و با همه چیز سر ناسازگاری گذاشته است. مدام در احکام و فروعات دین، چون و چرا می آورد و هر چه برایش توضیح می دادم، قبول نمی کرد و این حرف ها را عوامانه می دانست. اوایل فروردین شبی به منزلشان رفتم. بعد از شام، تلویزیون اخبار و تصاویر زلزلهٔ بروجرد را پخش می کرد. من آیهٔ اذا زلزلت الارض زلزالها را خواندم: _ اینها همه ش نشانه های خداست تا ما عبرت بگیریم. مادرش سری به علامت تأیید تکان داد، اما نغمه پوزخند زد: _ چه نشانه ای چه کشکی ...؟ خدا نشانهٔ خوب نداره؟ _ نشانه نشانه س دیگه، هم خوبش ... هم بدش ... مهم اینه که ماها پند بگیریم. _ حتماً مرگ بابام هم نشانه بوده دیگه !؟ برایش توضیح دادم که نشانه ها همیشه شیرین نیستند. گاهی هم باید تلخ باشند که انسان به ناتوانی خودش پی ببره. گاهی که عقل، مغرور و سرمست می شود و همه چیز را نادیده می گیرد، نشانه ای باید باشد که او را متوجه جای دیگری بکند که همه چیز از اوست و هیچ چیزی منهای او به درد نمی خورد. □ از اینکه نغمه در کارشناسی ارشد قبول شده بود، خوشحال بودم و برایش یک جشن ساده هم ترتیب دادم. اما از وقتی پایش به این محیط تازه باز شد، گریزش از مفاهیم دینی، شتاب بیشتری گرفت و از همان ترم اول، علاوه بر تکیه بر نظرات افراطی اش، رفتارش نیز با گذشته تفاوت کرد. از همه جا مستأصل بودم. چند بار با مریم صحبت کردم، اما او هم با اینکه ناراحت بود، نمی توانست کاری از پیش ببرد. برای همین از پیمان و خانمش دعوت کردم تا به بهانهٔ تبریک ازدواج ما، به تهران بیایند. امیدوار بودم همسرش که هم تحصیلات عالیه داشت و هم رفتار و متانتی مثال زدنی، بتواند روی نغمه تأثیر بگذارد. می خواستیم برای شام با هم بیرون برویم. نغمه چادر سر نکرد و وقتی من خواهش کردم که چادر بپوشد، در چشمم خیره شد: _ من نمی تونم چادر بپوشم ... کی گفته مردها راحت باشن و ما زن ها توی چادر؟ _ نغمه جان ! به خاطر من ... به خاطر مهمونامون ... _ من به خاطر خودم زندگی می کنم نه به خاطر دیگران ... طوری هم می گردم که خودم دوست داشته باشم، نه طوری که دیگران می خوان. پیمان و همسرش بهتشان زده بود. به او نگاه می کردند و چشمشان گردتر می شد و به من نگاه می کردند و می فهمیدم که دلشان برایم می سوزد. آرام به او نزدیک شدم: _ عزیزم ! بالاخره حجاب چی؟ محرم و نامحرم رو که قبول داری. _ نه خیرم ...نه حجاب رو اونجوری که شما می گین قبول دارم و نه محرم و نامحرم رو ... شماها می گین شوهرخالهٔ پنجاه شصت سالهٔ یه دختری که از بچگی توی دامن اون بزرگ شده، نامحرمشه ... این مسخره س ... نیست ؟ شام آن شب در فضایی سرد و بی روح تمام شد. پیمان و همسرش بعد از شام به خانه بر نگشتند و یک راست برای رفتن به تبریز به سمت ترمینال رفتند. نغمه، بعداً از رفتار آن شبش پشیمان شد، اما ارتباط با دوستان جدیدی که در دانشگاه پیدا کرده بود، به اضافه دوستان گذشته اش که مدت ها با هم رابطه نداشتند و حالا دور هم جمع شده بودند، قوزی شده بود بالای همهٔ قوزها و دردی بود بر انبوه دردهای دلم؛ دوستانی که نه از نظر اعتقادی با ما سازگاری داشتند و نه از نظر رفتاری. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_142 ه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 آیدا یکی از اینها بود. یک روز بعد از ظهر دنبال نغمه رفتم تا برای خرید مبل به یافت آباد برویم. او را در حالی که چادر نداشت و موهایش هم از روسری بیرون بود، دیدم که با دوستش آیدا می آیند. به شدت به هم ریختم. بعد از جدا شدن از آیدا، خواهش کردم که اگر چادر هم سر نمی کند لااقل موهایش را بپوشاند و حجابش را کامل کند. اما او به جای همراهی با من، نمک بر زخمم زد: _ مسعود ! تو به سبک صد سال پیش مسلمون شدی ... زمانه فرق کرده بابا ! ما توی دوران مدرنیته زندگی می کنیم. می فهمی؟ کاش مرده بودم و آن روزها را نمی دیدم. کاخ قشنگی از زندگی مان ساخته بودم که چه زود آوار شد روی سرم. اگر با او کنار می آمدم شاید به این روزها نمی افتادیم، اما نمی توانستم. ساده نبود دست برداشتن از باورها و اعتقاداتی که با کلی زحمت به دستشان آورده بودم و سعی می کردم او را با گفت و گو قانع کنم و از این راه برگردانم، اما او شاید به عنوان یک مبارزه منفی یا مقاومت در برابر من، شتابش در این راه بیشتر شد که حتی پایبندی و علاقهٔ من به احکام الهی را هم تاب نمی آورد: _ مسعود ! اگه می خوای کلاهمون توی هم نره دست از این تعصبات بردار. با او همراهی می کردم تا بلکه اوضاع رو به راه شود، اما او پایش را کرد توی یک کفش و خواست که از هم جدا شویم. _ ما با هم نمی تونیم زندگی کنیم ... بهتره که جدا بشیم و هر کی بره دنبال کار خودش. من زیر بار حرفش نرفتم و خواسته اش را نپذیرفتم. یعنی دلم نمی آمد طلاقش بدهم. من او را ساده به دست نیاورده بودم که ساده از دستش بدهم، اما او خیال می کرد مقاومتم در برابر طلاق، برای فشار اوردن به او بوده یا به قول خودش برای اینکه نشان دهم مرد صاحب اختیار زن است. حالا بیش از یک سال است که رهایم کرده و رفته است و هیچ رابطه ای با هم نداریم. با اینکه حتی جواب تلفن و پیامک هایم را نمی دهد، اما هنوز دوستش دارم و خوشحالم که به جای طلاق، قرار شد مدتی دور از هم زندگی کنیم تا ببینیم گذرِ زمان با او و تصمیمش چه می کند. □ تلفن همراهم در حالت بی صدا روی میز بود که خاموش و روشن شدنِ صفحه اش نشان از تماسی داشت. آهسته جواب دادم. صدای مریم از آن سوی خط نگرانم کرد. سابقه نداشت که با من تماس بگیرد. با سرعت از جلسه بیرون آمدم. سلام کرده و نکرده پرسیدم: _ چی شده مریم خانم؟ خبری شده؟ _ نه ... چیزی نشده ... فقط نغمه ... _ نغمه چی ... زودتر بگین ... _ نگران نباشین ... راستش نغمه می خواد بره خارج از کشور ... رفته دنبال گذرنامه، بهش گفتن صدور گذرنامه منوط به اجازهٔ شوهره ... می شه ازتون خواهش کنم یه سری به محضر بزنین و رضایت نامهٔ سفرشو امضا کنین. برای دیدن نغمه، با اشتیاق به محضر رفتم. مریم آنجا بود، اما هر چه چشم چرخاندم اثری از نغمه نیافتم. مدارک نغمه را از مریم گرفتم و پیش دفتردار رفتم. بغض کرده بودم و موقع امضای رضایت نامه کم مانده بود بترکد. از دفتر خانه که بیرون آمدم و برگهٔ رضایت نامه را به مریم دادم، تشکر کرد: _ می دونین؟ نغمه اسمش توی قرعه کشی دراومده ... داره می ره عمرهٔ دانشجویی ... _ راستی؟ نغمه ؟ عمره ؟ خوش به سعادتش ... _ آقا مسعود ! هم دعاش کنین و هم اگه حقی به گردنش دارین، ببخشینش ... بذارین ... و اشکش امان نداد که ادامه بدهد. یه سرعت خداحافظی کرد و رفت. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_143 آ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 نغمه ام ! احتمالاً مریم برایت گفته است که من اصلاً نپرسیدم نغمه کجا می رود و به چه منظوری. من رضایت نامه را بدون اینکه بدانم چه در سر داری و کجا می روی، امضا کردم، اما وقتی فهمیدم مقصدتت کجاست، بیش از اندازه خوشحال شدم. حالا با یک دنیا خوشحالی و در عین حال با دلی شکسته و چشمی اشک بار این سطور را برایت می نویسم. هر چند نمی دانم که برایت ارزشی دارد یا نه ... نمی دانم که وقتی برگردی آیا می توانم اینها را به دستت بدهم تا بخوانی یا نه ... نمی دانم اگر فرصتی شد و اینها را به دستت دادم، آیا می خوانی یا نخوانده به گوشه ای پرتشان می کنی که خاک بخورند. عزیزم ! خیلی دلم برایت تنگ شده است. کاش آن روز خودت هم بودی، حتی اگر دورتر می ایستادی تا مجبور نباشی جواب سلامم را بدهی، اما لااقل من با دیدنت قدری سبک می‌شدم. چه می‌توانستم بکنم که دوباره به بازی شطرنجی دعوتم کرده بودی که خودت پای آن حضور نداشتی. رفته بودی تا از دور، شاهد کیش شدم باشی. من که گفته بودم با نبودنت کیش می شوم و با بودنت مات ... نگفته بودم؟ گفته بودم که عاشق این مات شدنم. پس همیشه باش ... نگفته بودم؟ نغمهٔ من ! دیشب دومین بار بود که طی سه ماه گذشته با مریم تلفنی حرف می زدم. یک بار او زنگ زده بود برای پی گیری کار خروج از کشورت و این بار من تماس گرفته بودم که حالت را بپرسم. می‌گفت که آخرین بار وقتی با تو تماس داشته است که در مسجد شجره بوده ای. انگار مُحرم شده بودی که به سمت مکه بروی و مَحرم یار شوی. می‌گفت حالت خیلی خوب است. نغمه جان ! خیلی حرف دارم که برایت بگویم، اما سکوت طولانی ام را نمی شکنم تا حرف های دلم آزارت ندهد. ولی این را نمی توانم نگویم که دوستت دارم و تا همیشه به انتظارت می نشینم عشق من ! امانت و یادگار حاج یدالله مشکین ! همسر عزیزم ! الان در مکه هستی ... یاد آن شب قدر که با هم بودیم به خیر ... نیمه شب بود که تلویزیون مکه و مدینه را نشان می‌داد. یادت هست ؟ یادت هست وقتی قبة الخضرا را دیدیم چه حالی به مان دست داد؟ بقیع را چطور ؟ یادت هست دلهامان بال در بال هم به آسمان بقیع پرواز کردند؟ یادت هست تصمیم گرفتیم مکه و مدینه اولین سفرمان باشد و اولین همسفری مان ؟ همسفر نازنینم ! باورم نمی شود که حالا تنها رفته باشی. نه، نه، تو رفیق نیمه راه نیستی. تو با من پیمان همسفری داری عزیز ! اصلاً هر جا تو باشی من هم هستم و مگر می‌شود تصور کرد جایی را که تو باشی و من نباشم ؟ نغمهٔ آسمانی من ! حالا که می‌شود در حضور خدا عاشقی کرد، حالا که می‌شود در دل یار حضور داشت و مستانه مُحرم شد، حالا که می‌شود در حریمِ حرم با مَحرمانه های او خلوت کرد، حالا که می شود لبخند رضای خدا را در این همه عاشقی دید، همه جیز در تسخیر ماست ... باور کن همسفر ! باور کن ... حالا چهارده روز است که رفته ای، اما چقدر نزدیک تر شده ای به من ... چهارده روز از همیشه به من نزدیک تر و هر دو از همیشه به خدا نزدیک تر ... حس می کنم دست های مهربانت را که قطعه‌های به هم ریختهٔ پازل دلم را مرتب می کند ... حس می کنم روح خدایی ات را که جانم را می نوازد ... حس می کنم اشک شوقت را که روی گونه های تفتیده ام می ریزد ... حست می کنم که در لباس سفید احرام برایم دست به دعا برداشته ای ... دوست دارم فرشتهٔ سفید بال همیشه های مسعود ! پایان 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸