「🌱:/"••°🌙🎈
•
.
اصلا خانھ هآی ایࢪاني جاݩ ميدهند بࢪاے شڪوفایێ؛حس هآی لطیفــ دࢪونی، بࢪاے هࢪ قسمٺ ایݩ خانہهآ میتواݧ شعࢪ گفٺــــ ..
بࢪای گوشہ گوشہاش میتواڹ ٺࢪانہ اۍ ساخٺــ و همواࢪھ آن ࢪا زمزمھ ڪࢪد،اصلا دࢪ خانہهای ایرانے میتواݧ تبدیڵ بہ آدمے خاص
شد . . :) ..🌱
#حسخوش😌🎈
♡:)↷✿@Bedoonsemmat🌱🌹
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_138 ن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_139
نگران بود. البته از نگرانی گذشته بود و تا حدودی مضطرب به نظر می رسید. به اطرافش نگاه کرد:
_ می شه زودتر بگین چی شده ... من عجله دارم ... باید زود برگردم.
نگاهی به ساعتم انداختم و نگاهی به کافه مَن که جلو می آمد تا سفارش بگیرد. کافه مَن با خوشرویی همیشگی اش نزدیک شد و تا من را با دختری غیر از نغمه دید، تعجب کرد. سینِ سلام را نگفته بود که لامش را قورت داد و لبخند روی لبش خشکید. او همیشه من را با نغمه دیده بود و شاید انتظار نداشت که دختر دیگری به جای نغمه رو به روی من بنشیند. حالا بدون اینکه مثل همیشه گرم بگیرد، فقط ایستاده بود و به او نگاهی از روی ترحم می کرد و به من نگاهی همراه با خشم و نفرت.
دستپاچه شدم و برای اینکه سریع تر بفرستمش دنبال کارش، گفتم نیم ساعت دیگر سفارش می دهیم. وقتی که رفت، سر صحبت را باز کردم:
_ می دونین امروز ... ششم شهریور ... چه روزیه؟
با تعجب به فکر فرو می رود. دلم برایش می سوزد و نمی گذارم بیش از این فکر کند:
_ حتماً می دونین که امروز تولد نغمه س ...
_ تولد؟ نغمه؟ بله ... ولی خب!؟
_ من می خواستم با وجود شما شیرینی این تولد رو براش بیشتر کنیم.
مریم ناباورانه نگاهم می کرد. حتماً داشت با خودش فکر می کرد که تولد نغمه چه ارتباطی به من دارد، آن هم به این شکل.
دیروز هم که به او زنگ زده بودم تا دعوتش کنم برای همین ملاقات، شوکه شده بود و زیر بار نمی رفت و مایل بود که تلفنی حرف بزنم. کلی برایش آسمان ریسمان کردم و از موضوع مهمی دربارهٔ نغمه حرف زدم که باید تنها به او بگویم؛ چون تنها اوست که با نغمه اینقدر نزدیک است و می تواند کمکش کند. با این حرف ها بود که برخلاف میلش حاضر شد با من قرار بگذارد و بیاید.
نگاهش را از من گرفت و دستش را برد سمت کیفش که روی صندلی کنار خودش گذاشته بود. ابتدا ترسیدم، فکر کردم ناراحت شده است و می خواهد کیفش را بردارد و برود، اما خوشبختانه فقط گوشی همراهش را از توی کیفش برداشت و در حالی که به صفحهٔ آن خیره شده بود، گفت:
_ پس خودش کو؟
_ کم کم پیداش می شه ... راستش یه موضوعی بود که ... خجالت می کشید خودش بهتون بگه ... با هم قرار گذاشتیم یه نیم ساعت دیرتر بیاد تا من براتون بگم.
_چه موضوعی؟
_ راستش یه جورایی مربوط به من و نغمه می شه ...می دونین؟ نغمه شما رو بهترین و صمیمی ترین دوست خودش می دونه که همیشه در تلخ و شیرین ها کنارش بودین ...
مریم به گوشهٔ میز خیره شده بود. گاهی که سری بلند می کرد، از نگاهش آب می شدم، اما چاره ای نبود باید ادامه می دادم:
_ به خاطر همین، نمی خواست شما هم همزمان با بقیه از این موضوع مطلع بشین ... دوست داشت شما زودتر از همه بدونین ...
من می گفتم و مریم بیشتر تعجب می کرد. سرش زیر بود و آنقدر با تکمهٌ آستین مانتوأش ور رفت که کم مانده بود کنده شود. در همین حال و هوا بودیم که نغمه از راه رسید و تا جلو آمد و توی صورت مریم نگاه کرد، قرمز شد. مریم هم حال عجیبی داشت؛ هم مهربانانه به نغمه نگاه می کرد و هم جوری که من معنایش را نمی فهمیدم. شاید هم گلایه مندانه که چرا زودتر از اینها از این وابستگی و عشق خبر دار نشده است.
کافه مَن را صدا کردم. این بار با لبخند همیشگی اش آمد؛ انگار با دیدن نغمه خیالش راحت شده بود. از او خواستم که سفارشمان را بیاورد.
کافه مَن آمد و بسته ای را روی میز گذاشت که رویش پوشیده بود. همین که رفت، سرپوشش را برداشتم. نغمه کیک را دید و نوشتهٔ رویش را:
_ تولدت مبارک نغمه !
ناگهان فریادی از روی شادی و غافلگیری کشید:
_ واااای ... خیلی بدجنسین آقا مسعود !
هرگز از یاد نمی برم تعجب کافه مَن را وقتی که مرا با دختر دیگری دید و فراموش نمی کنم غافلگیری مریم از این ماجرا را و همین طور برق چشم های از حدقه بیرون زدهٔ نغمه را که انتظار چنین جشن تولدی را نداشت.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_139
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_140
حالا از وقتی که عاقد می پرسد《آیا من وکیلم؟》و نغمه اشک می ریزد، دو سال و نیم می گذرد. دوسال و نیم از لحظه ای که مادرش او را به عنوان امانت آن مرد بزرگ به من سپرد. پدر صبورش را می گویم. پدر بی توقعش، شهید حاج یدالله مشکین.
مریم هم گریه می کرد. طوبی خانم هم:
_ مسعود جان ! تنها دخترم و تنها یادگار مشکین خدابیامرز رو به تو می سپارم ... مراقبش باش لطفاً.
زندگی ام با حضور نغمه شیرین شده بود. چه رویاهایی که با هم نپروراندیم و چه دنیای شادی که فارغ از همه چیز نساختیم. قرار بود همین که کاری مناسب پیدا کنم، عروسی کنیم و به خانهٔ خودمان برویم؛ به آپارتمان نقلی ای که در خیابان سهروردی با وام بانکی خریده بودم. طولی نکشید که برای انجام یک پروژه تحقیقی از طرف شبکهٔ 3 سیما دعوت شدم و پس از دو سه بار رفت و آمد، به برکت حضور نغمه در زندگی ام، کارم جور شد و یک قرارداد پنج ساله امضا کردم.
به نغمه زنگ زدم و بدون اینکه در این باره چیزی بگویم هماهنگ شدیم که بعد از ظهر به آپارتمانی که قرار است در آن زندگی کنیم برویم و در مورد وسایل و نوع چیدمان آن تصمیم بگیریم.
کلید را که چرخاندم و درِ واحد باز شد، تعارفش کردم:
_ بفرمایین ... اینم کلبهٔ عاشقانهٔ ما ... درسته یکم کوچیکه، اما برای هفت تا بچهٔ قد و نیم قد که از سر و کولت بالا برن کفاف می ده.
_ نه بابا ... مگه مسابقه گذاشتی با کسی؟ خدا یکی ... زن یکی و بچه هم یکی ... تازه قرارمون که یادت نرفته !!؟
_ کدوم قرار؟
_ همین که تا کار درستی گیر نیاوردی، به فکر عروسی نباشیم ...
انگار منتظر همین حرف بودم. به سرعت از داخل کیفم قراردادی که هنوز جوهرش خشک نشده بود را درآوردم و دو دستی تقدیم نغمه کردم. تا قرارداد را خواند و آمد ذوق کند، جعبه ای را که همراه قرار داد به من هدیه داده بودند و هنوز خودم هم نمی دانستم چیست، توی دو دست گرفتم و هر دو دستم را به سمتش دراز کردم:
_ تقدیم به همسر بانوی مهربان، سرکار خانم نغمهٔ مشکین ... با احترامات فراوان ... مسعود.
نغمه که هنوز در ذوق قرار داد بود، با عجله جعبه را باز کرد:
_ وای چه ساعت قشنگی ...
یک ساعت دیواری بود با آرم شبکهٔ 3. ساعتی به شکل دایره، با ترکیب رنگ مشکی و نارنجی. این ساعت ساده و زیبا نویدی بود برای درآمدی مستقل و آغاز زندگی مشترکمان. برای همین هم در زندگی مان تبدیل به نشانه ای شد که خیلی دوستش می داشتیم.
بعضی از روزها که از سرِکار بر می گرشتم، برای تدارک وسایل خانه با هم به بازار می رفتیم و در مورد همه چیز با هم حرف می زدیم. رفته رفته متوجه اختلاف نظرهایی در موضوعات دینی و اعتقادی شدم، اما آنها را سطحی و گذرا می دیدم و سعی می کردم با بحث و استدلال، دیدگاهمان را به هم نزدیک کنم.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
•|#صبــــــحبخیࢪ🌿🌤
✨صبح ېعنۍ یـڪ سلامـ ناب ناب✨
✨صبح ېعنۍ دسٺ دادن با آفٺاب✨
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
@Bedoonsemmat
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
''💜🌱''
#انگیزشے ✨
هݦیــۺہ
بــــزڔڲــ ڣڪــر ڪݩ
ڪۅچڪ ݜـــڔۅع ڪــݧ
آرامـ :)..(:
بھ
هـــدڣٺ میرسے
ودر نہـــــــــایټ ݪــذټ
میبـرے
—•🌸•—
↻ⓙⓞⓘⓝ"↯
💞 @challengg 💞
❌شبهه❌
- این چه وضع مملکته؟؟رهبری مقصر همه ایناست.😧
+ نه... مقصر دولت و ناکارآمدیه دولته...😫😤
- پس چرا رهبری کاری نمی کنه؟؟ پس چرا عزلشون نمی کنه؟؟😢😐
+ رهبری اختیار ندارن.و فقط در مسائل کلان و کلی و راهبری دخالت میکنن.🤒
- عه!! پس چطور تو مسائل جزئی وزارت بهداشت دخالت می کنن؟؟پس چرا میگن واکسن نگیریم از آمریکا؟؟😏
+ استغفرالله برادر برو توبه کن. رهبری در همه زمینه ها اعم از پزشکی تخصص دارن.😌
- آها پوزش...😶
✅ پاسخ
اولاً رهبری برای اظهار نظر در هر موردی با متخصصان آن مشورت میکنند.☺️
ثانیاً از ترفندهای معاندان آن است که اظهار نظر شخص وزیر بهداشت و صدها پزشک متخصص دیگر را سانسور میکنند و چنین القاء می کنند که دستور رهبری، صرفا یک تصمیم سیاسی است. 🚶🏻♀
ممکن است عدهای نظام و رهبری را قبول نداشته باشند، اشکال ندارد، اما اصرار لجبازانه عدهای برای ورود واکسنهای مشکوک که ممکن است بر چندین نسل این مردم اثر سوء بگذارد، چه نام دارد؟ به نظرم خیانت و وطن فروشی خیلی کم است.🤦🏻♀
در مورد عزل دولت، رهبری اختیار دارد، اما عزل دولتی که با رأی مردم بر سر کار آمده است و همچنان بسیاری از مردم بدان امید بستهاند، خلاف اصول اولیه دموکراسی است. معاندان فکر کردهاند که با تحریک رهبری به عزل دولت، میتوانند شاهدی برای ادعاهای گذشته خود یعنی وجود دیکتاتوری در نظام دست و پا کنند.😐
ــــــــــــــــ
🚩 @Bedoonsemmat 🚩