eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
من همیشه به کارنامه‌ام با این دید نگاه میکردم که عیب نداره نوزده برادر بیسته، هیژده خواهر نوزدهه هیوده داداش ناتنی هیژدهه شونزده آبجی کوچیکه هیودهه همینجوری پیش میرفتم تا اینکه یه بار چاهار و نیم شدم احساس کردم این باید ‌عمه‌ی پنج باشه 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Bedoonsemmat🍃✨
. . یه سیدی میگفت: بچه هایی که سید و سادات هستند امام زاده اند🌱' هرچه باشد از تبار ائمه هستند. .ツ بچه سید جآن! مراقب باش که پاک بیای و پاک بری اخه هر کس و که سیــــ💚ـــد صدا نمیکنن! •♥️✨•❁❁•✨♥️• @Bedoonsemmat •♥️✨•❁❁•✨♥️•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍉🧡 اگه میخوای شنا کردن رو یاد بگیری به درون آب بپر زمین خشک هیچ کمکی به تو نمیکنه!✌ @Bedoonsemmat
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💛 {باید با چادرت سپر عمه جون باشی}❤️ 🦋♥️🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   🍃✨❀┅🌼┅❀🍃 @Bedoonsemmat  🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_74 رو
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 در سالن اجتماعات شهید باکری،دختر ها و پسر های زیادی آمده بودند برای مراسم قرعه کشی. اما نمی‌دانم مثل من بودند یا مثل مریم؟احتمالا مثل مریم عاشق این سفر بودند،نام مثل من که دوست نداشتم اسمم توی قرعه کشی در بیاید. دختری که کنار مریم نشسته بود،گریه می کرد و زیر لب دعا می خواند. از خود بیخود شده بود. گمان کنم از استرس و انتظاربود که پاهایش را مدام تکان میداد و عاقله زنی که کنارش بود،التماس میکرد: _مامان جون!دعا کن اسمم در بیاد...من باید برم و شفای تو رو از خانم فاطمهٔ زهرا بگیرم. مجری مراسم از آقایی که نمی دانم کی بود وچه کاره بود،خواست که روی سن برود برای سخنرانی و بعد هم نظارت قرعه کشی.مراسم خسته کننده ای بود، اما بالاخره نوبت به قرعه کشی رسید.چندتا اسم خواندند و اسم ما در میانشان نبود.هرچه می گذشت خوشحالی من بیشتر میشد و اظطراب مریم نیز بیشتر. از مراسمی به این خشکی و بی روحی خسته شده بودم. بلند شدم و سرپا ایستادم تا بلکه مریم رضایت بدهد و زودتر برویم،اما او تکان نمی خورد و شش دانگ هواسش به مراسم بود.داشتم بند کیفم را روی دوشم می انداختم که با صدای بلندگوی سالن میخکوب شدم: _نفر بعدی... خانم نغمه مشکین. دانشجوی رشته حقوق از واحد تهران مرکز. باورم نشد. اما همین که مریم از جا پرید و به آغوشم کشید، انگار باید باور میکردم. حالا دیگر مریم سر پا بود و برای من ذوق میکرد و اشک میریخت،اما من روی صندلی افتاده بودم. سردم بود و می لرزیدم. من هم می خواستم اشک بریزم،اما نه از شوق بلکه از بهت و ترس. جرات نمیکردم به صورت مریم نگاه کنم. دلم براش میسوخت. با خودم فکر می کردم که چطور او که عاشق است،اسمش در نمیاد و من که علاقه‌ای به این سفر ندارم،انتخاب می‌شوم؟ وقتی قرعه کشی تمام شد،همان آقایی که نمیدانم کی بود و چه کاره،از روی سن به بزرگان تبریک گفت و اعلام کرد که یک سهمیهٔ ویژه دارد که آن را اختصاص به کسی می‌دهد که به سؤالش پاسخ درست بدهد. آن وقت شروع کرد به نصیحت کردن: _بدونین که دعا خیلی اثر داره... اگه آدم دعا نکنه،طبعاً خدا هم بهش توجهی نمیکنه... خدا بنده ای رو بیشتر دوست داره که خودش را از خدا و دعا کردن به درگاهش بی نیاز ندونه؛حالا که مستجاب بشه چه مستجاب نشه... مهم اصل دعاست. کمی از این حرف های تکراری زد و بعد یک آیه از قرآن خواند و خواست که بچه ها منظور آیه را بگویند. میگفت آیه آخر سوره فرقان است. عده ای دست بلند کردند. مریم هم. خوشحال شدم و آرزو کردم که برنده شود. هم به خاطر علاقه و شوقش به این سفر و هم به خاطر خودم که تنها نباشم.تنها نباشم در سفری که هیچ انگیزه‌ای برایش نداشتم و هنوز نمی دانستم میروم یا نه. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_75 در
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 گوشیم خودش را کشت از پس لرزید. مادرم بود. چند روزی می‌شد که رفته بود شهرستان پیش مادر بزرگ: _الو! نغمه! آهسته صحبت کردم: _سلام مامان جان! _سلام مامان... کجایی دختر؟هرچی زنگ میزنم برنمیداری. انگار قضیه کش داشت و نمیشد آهسته وی ادامه داد. از سالن بیرون رفتم: _قربونت برم الهی. خوبین؟ _نغمه جان! خیلی نگرانم... هی خواب های آشفته میبینم. دلواپست هستم. از صبح هرچی زنگ میزنم خونه،برنمیداری... کجایی؟چرا دورو برت شلوغه؟خوبی؟ بغض می کنم: _اوهوم...خوبم. _مطمئنی که حالت خوبه مامان جان؟ _بله مادرم! خوبم... توی مراسم دانشجویی هستم. _امروز صبح،دوباره خواب تو رو دیدم. یه صحرای خشک که فقط یه درخت بزرگ سبز داشت. تو زیر اون درخت بودی ولی آفتاب اذیتت می کرد... جوی آب از جلوی پات رد می شد،ولی تشنه بودی... با اینکه باهات می سوخت،اما کفشات رو دست گرفته بودی و پابرهنه راه میرفتی... دنبال یه چیزی میگشتی که خودتم نمی دونستی چیه... مانده بودم که این هدیه ی! خدای مسعود و مریم،یعنی سفره عمره را باور کنم یا خواب مادرم را. یعنی چه؟هم آب باشد و هم تشنه باشم. هم زیر درخت باشم وهم آفتاب اذیتم کند. پاهایم بسوزد و کفشهایم در دستم باشد. _الو... مامان! صدا قطع و وصل میشه. الو... _الو... نغمه جا... میخواستم........نمی...چه کار داری می کنی... میترسم مامان جان می تر... ولی... برات صدقه...... مراقب خودت... به سالن که برگشتم مراسم تمام شده بود. مریم سر جایش نبود.از اینکه دختر کنار دستی او زار زار گریه میکرد و مادرش را در آغوش گرفته بود،حدس زدم که او برنده تنها سهمیه باقی مانده باشد. تبریک گفتن دو سه تا از دخترها به او، را به یقین تبدیل کرد. با زور چشمهایم را باز کردم. زمان و مکان یادم نمی آمد .نمی دانستم کجا هستم. اصل روز است یا شب؟با کلی تلاش،پلک های سنگینم را باز نگه داشتم. همه جا تاریک بود. می خواستم بلند شوم چراغی چیزی روشن کنم،اما شانه هایم خسته تر از این حرفها بود. انگار یک کوه جابجا کرده بودم. دوباره روی تخت افتادم،سنگین تر از قبل. چشمهایم را بستم. یادم آمد که مانتو و مقنعه ام را در نیاورده،روی تخت دراز کشیده بودم. کم کم ساعت به ساعتِ امروز را به یاد آوردم و همه صحنه‌های آن را: مریم... کبوترها... میدان امام حسین... بی آرتی... خانم راننده... سالن اجتماعات... گریه ها و خنده ها... نغمه مشکین... سازمان حج... بیابان بی آب و علف... مامان... چشمه... پابرهنگی... باز هم مریم... آباژور کنار تخت را روشن کردم. ساعت دیواری منقوش به آرم شبکه ۳ تلویزیون،۱۱:۱۲ را نشان می داد. یادش بخیر. یک روزهایی چقدر از این ساعت را دوست داشتم. چشمهایم را مالیدم. گرسنه بودم،اما میل به غذا نداشتم. دوباره بی حس و بی حال،روی تخت افتادم. آباژور را خاموش کردم. دوست داشتم دوباره بخوابم تا کمتر فکر کنم،اما نمی شد. به گذشته فکر می‌کردم و به آینده،ولی با هیچ کدام آرام نمی شدم. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
『- وبھ‌شوقِ‌نـٰامت؛ خداوندِ‌ڪَریمِ‌بینـٰا🌿!(:』
{•♡•} صبح جمعهتون^^پر از مهربانی پروردگار:)☆ 😍 🍉🧡 @Bedoonsemmat😎✌
بفࢪما چاے🌱...((: