°🗝✨
میگفت:
وقتـے همـہ چے واسٺ
تیره و تار میشـہ
خـدا رو با این اسم
صدا بزن: "یا نورَ ڪلِّ نور"✨
『🌱@Bedoonsemmat🌱』
❌ شبهه❌
آیا میدونید با پولی که ایران طی این سالها با فرماندهی قاسم سلیمانی، تو منطقه هزینه کرده، چندتا مدرسه میشد تو مناطق محروم ساخت؟
برای چند نفر میشد تبلت خرید تا از تحصیل محروم نشن؟
👈🏼 و هزارتا کار دیگه که میشد با این پول انجام داد...
✅ پاسخ
بله؛ با پولی که ایران تو منطقه هزینه کرده خیلی کارها میشه انجام داد، ولی این موضوع، چیزی رو ثابت نمیکنه.🤷🏻♀
👈🏼 مثل اینکه بگیم:
با حقوقی که دولت هر ماه به کارمندها میده، چندین مدرسه میشه ساخت و برای چندین دانشآموز تبلت خرید!
🔹 قطعا جمله بالا مسخره است؛ مگه میشه حقوق کارمندان رو نداد بعد به جاش مدرسه بسازیم؟!😏
👈🏼 دقیقا به همین دلیل، نمیشه هزینههای ایران در منطقه رو قطع کرد تا به جاش مدرسه ساخت.
⚡️ شاید بگید این چه مقایسهای هست! آخه پرداخت حقوق کارمندان چه ربطی به هزینه ایران در منطقه داره؟! 🤔
مشکل اصلی این شبهه اینه که:
⚠️ هزینههای ایران در منطقه رو «اضافی» و «غیرضروری» عنوان میکنه.
⚠️ میخواد بگه اگه ایران در منطقه هزینه نکنه، اتفاق خاصی نمیوفته، در واقع ایران داره بیخودی پولاشو دور میریزه...😶
✅ اگه «ضرورت حمایت ایران از جبهه مقاوت»، درک بشه، دیگه هزینههای ایران تو منطقه، مثل پرداخت حقوق کارمندان، توجیه پیدا میکنه و به امری عادی و الزامی تبدیل میشه.👌🏻
🔹 دوست عزیز؛ هزینه ایران در خارج از مرزهای خودش، یه هزینه مشروع و عقلانی است؛ نه هزینه اضافی و غیر ضروری.
🔹 به عبارتی کمک ایران به جبهه مقاومت، یه انتخاب اختیاری نیست، بلکه یه الزام عقلانی است.
🔹 متاسفانه عدهای فکر میکنن، کمکهای ایران از سر دلسوزی یا احساساته؛ ولی دلیل اصلی، کاملا مبتنی بر عقله.
🌼 درود بر تو هموطن عزیز که نگرانی یه وقت سرمایههای مملکتت الکی تو منطقه حیف نشه، این نگرانی تو قابل احترام و قابل اعتناست.
⚠️ اما شما نمیتوانید نسبت به خارج از مرزها بیتفاوت باشید.😎
⚠️ نمیتونید خونهی امنی داشته باشید، وقتی محلهی ناامنی دارید و اراذل اوباش توی کوچتون رفت و آمد دارن.
اراذلی که اتفاقا هدف اصلیشون خونهی خود شماست.💥
⚠️ اگه همه حواستون به داخل خونه باشه، یه دفعه میبینی از بیرون سنگ پرت میکنند، همه شیشههای خونتونو میشکونند، بعدش با لگد درب خونه رو از جا میکَنند و اونوقت شما هر چقدر هم به اوضاع توی خونه رسیدگی کرده باشی، دیگه فرقی نمیکنه، چون پای اون اراذل به خونهات باز شده...😖
🔹 سردار سلیمانی جایی با تروریستها جنگید که من و تو در ایران، حتی صدای جنگشون رو هم نشنیدیم و گرد و خاک مبارزشون رو ندیدیم.😯🚶🏻♀
👈🏼 حاج قاسم، همون سر کوچه جلوی اراذل رو گرفت تا آسیبی به خونه من و تو نرسه.🤒
✅ تو هموطن عزیز اگه دلت به حال دانشآموزان بیبضاعت ایران میسوزه که مدرسه و لوازم التحریر مناسب ندارن، کاملا حق داری.
👈🏼 ولی راهش اینه که با مطالبه درست، خواهان مبارزه با فساد و سوءمدیریت در کشور باشیم تا پول برای ساخت مدرسه جور بشه.
انشاءالله
ـــــــــــــــ
🚩 @Bedoonsemmat 🚩
1_768306777.attheme
34.9K
🚶🏻♀💔
#تمسردار🙂
❀┅┈┈┅❀❦❀┅┈┈┅❀
@Bedoonsemmat
ིིིིིིི↯↯🍟💥🍃🍺🖤༊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸤وتواۍحکایتِعاشقانہیعالم❁!
<-🌻☁️🌿->
I can achieve all my desires
and my goal is to achieve•🌻🎡• ^◡^
^من میتونم بھ تمام خواستھ ـہام برسم،
^و رسیدن هدف منھ•🌼🎡•^◡^
ᏠᎾᎨᏁ____________
↳⸽❄️•|@Bedoonsemmat♡
🚫ممنوع
یکمےحرفبزنعلـےنمیرھ !
حرفرفتننزنعلـےمیمیرھ''📿!
─┅═ঊঈ🌿ঊঈ═┅─
@Bedoonsemmat
❣
• { یا مَن یُعْطے مَن لَم یَسئَلهُ } •
" ای خدایی ڪہ نَخواستِه هم میبخشے "
#آرامشجان♥️🍃
#رزق_معنوی
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
^-^
عصر به خیر...:)!🍊🌿
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_142 ه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_143
آیدا یکی از اینها بود. یک روز بعد از ظهر دنبال نغمه رفتم تا برای خرید مبل به یافت آباد برویم. او را در حالی که چادر نداشت و موهایش هم از روسری بیرون بود، دیدم که با دوستش آیدا می آیند. به شدت به هم ریختم. بعد از جدا شدن از آیدا، خواهش کردم که اگر چادر هم سر نمی کند لااقل موهایش را بپوشاند و حجابش را کامل کند. اما او به جای همراهی با من، نمک بر زخمم زد:
_ مسعود ! تو به سبک صد سال پیش مسلمون شدی ... زمانه فرق کرده بابا ! ما توی دوران مدرنیته زندگی می کنیم. می فهمی؟
کاش مرده بودم و آن روزها را نمی دیدم. کاخ قشنگی از زندگی مان ساخته بودم که چه زود آوار شد روی سرم. اگر با او کنار می آمدم شاید به این روزها نمی افتادیم، اما نمی توانستم. ساده نبود دست برداشتن از باورها و اعتقاداتی که با کلی زحمت به دستشان آورده بودم و سعی می کردم او را با گفت و گو قانع کنم و از این راه برگردانم، اما او شاید به عنوان یک مبارزه منفی یا مقاومت در برابر من، شتابش در این راه بیشتر شد که حتی پایبندی و علاقهٔ من به احکام الهی را هم تاب نمی آورد:
_ مسعود ! اگه می خوای کلاهمون توی هم نره دست از این تعصبات بردار.
با او همراهی می کردم تا بلکه اوضاع رو به راه شود، اما او پایش را کرد توی یک کفش و خواست که از هم جدا شویم.
_ ما با هم نمی تونیم زندگی کنیم ... بهتره که جدا بشیم و هر کی بره دنبال کار خودش.
من زیر بار حرفش نرفتم و خواسته اش را نپذیرفتم. یعنی دلم نمی آمد طلاقش بدهم. من او را ساده به دست نیاورده بودم که ساده از دستش بدهم، اما او خیال می کرد مقاومتم در برابر طلاق، برای فشار اوردن به او بوده یا به قول خودش برای اینکه نشان دهم مرد صاحب اختیار زن است.
حالا بیش از یک سال است که رهایم کرده و رفته است و هیچ رابطه ای با هم نداریم. با اینکه حتی جواب تلفن و پیامک هایم را نمی دهد، اما هنوز دوستش دارم و خوشحالم که به جای طلاق، قرار شد مدتی دور از هم زندگی کنیم تا ببینیم گذرِ زمان با او و تصمیمش چه می کند.
□
تلفن همراهم در حالت بی صدا روی میز بود که خاموش و روشن شدنِ صفحه اش نشان از تماسی داشت. آهسته جواب دادم. صدای مریم از آن سوی خط نگرانم کرد. سابقه نداشت که با من تماس بگیرد. با سرعت از جلسه بیرون آمدم. سلام کرده و نکرده پرسیدم:
_ چی شده مریم خانم؟ خبری شده؟
_ نه ... چیزی نشده ... فقط نغمه ...
_ نغمه چی ... زودتر بگین ...
_ نگران نباشین ... راستش نغمه می خواد بره خارج از کشور ... رفته دنبال گذرنامه، بهش گفتن صدور گذرنامه منوط به اجازهٔ شوهره ... می شه ازتون خواهش کنم یه سری به محضر بزنین و رضایت نامهٔ سفرشو امضا کنین.
برای دیدن نغمه، با اشتیاق به محضر رفتم. مریم آنجا بود، اما هر چه چشم چرخاندم اثری از نغمه نیافتم. مدارک نغمه را از مریم گرفتم و پیش دفتردار رفتم. بغض کرده بودم و موقع امضای رضایت نامه کم مانده بود بترکد. از دفتر خانه که بیرون آمدم و برگهٔ رضایت نامه را به مریم دادم، تشکر کرد:
_ می دونین؟ نغمه اسمش توی قرعه کشی دراومده ... داره می ره عمرهٔ دانشجویی ...
_ راستی؟ نغمه ؟ عمره ؟ خوش به سعادتش ...
_ آقا مسعود ! هم دعاش کنین و هم اگه حقی به گردنش دارین، ببخشینش ... بذارین ...
و اشکش امان نداد که ادامه بدهد. یه سرعت خداحافظی کرد و رفت.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_143 آ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_144
نغمه ام ! احتمالاً مریم برایت گفته است که من اصلاً نپرسیدم نغمه کجا می رود و به چه منظوری. من رضایت نامه را بدون اینکه بدانم چه در سر داری و کجا می روی، امضا کردم، اما وقتی فهمیدم مقصدتت کجاست، بیش از اندازه خوشحال شدم.
حالا با یک دنیا خوشحالی و در عین حال با دلی شکسته و چشمی اشک بار این سطور را برایت می نویسم. هر چند نمی دانم که برایت ارزشی دارد یا نه ... نمی دانم که وقتی برگردی آیا می توانم اینها را به دستت بدهم تا بخوانی یا نه ... نمی دانم اگر فرصتی شد و اینها را به دستت دادم، آیا می خوانی یا نخوانده به گوشه ای پرتشان می کنی که خاک بخورند.
عزیزم ! خیلی دلم برایت تنگ شده است. کاش آن روز خودت هم بودی، حتی اگر دورتر می ایستادی تا مجبور نباشی جواب سلامم را بدهی، اما لااقل من با دیدنت قدری سبک میشدم. چه میتوانستم بکنم که دوباره به بازی شطرنجی دعوتم کرده بودی که خودت پای آن حضور نداشتی. رفته بودی تا از دور، شاهد کیش شدم باشی. من که گفته بودم با نبودنت کیش می شوم و با بودنت مات ... نگفته بودم؟ گفته بودم که عاشق این مات شدنم. پس همیشه باش ... نگفته بودم؟
نغمهٔ من ! دیشب دومین بار بود که طی سه ماه گذشته با مریم تلفنی حرف می زدم. یک بار او زنگ زده بود برای پی گیری کار خروج از کشورت و این بار من تماس گرفته بودم که حالت را بپرسم. میگفت که آخرین بار وقتی با تو تماس داشته است که در مسجد شجره بوده ای. انگار مُحرم شده بودی که به سمت مکه بروی و مَحرم یار شوی. میگفت حالت خیلی خوب است.
نغمه جان ! خیلی حرف دارم که برایت بگویم، اما سکوت طولانی ام را نمی شکنم تا حرف های دلم آزارت ندهد. ولی این را نمی توانم نگویم که دوستت دارم و تا همیشه به انتظارت می نشینم عشق من ! امانت و یادگار حاج یدالله مشکین !
همسر عزیزم ! الان در مکه هستی ... یاد آن شب قدر که با هم بودیم به خیر ... نیمه شب بود که تلویزیون مکه و مدینه را نشان میداد. یادت هست ؟ یادت هست وقتی قبة الخضرا را دیدیم چه حالی به مان دست داد؟ بقیع را چطور ؟ یادت هست دلهامان بال در بال هم به آسمان بقیع پرواز کردند؟ یادت هست تصمیم گرفتیم مکه و مدینه اولین سفرمان باشد و اولین همسفری مان ؟
همسفر نازنینم ! باورم نمی شود که حالا تنها رفته باشی. نه، نه، تو رفیق نیمه راه نیستی. تو با من پیمان همسفری داری عزیز ! اصلاً هر جا تو باشی من هم هستم و مگر میشود تصور کرد جایی را که تو باشی و من نباشم ؟
نغمهٔ آسمانی من ! حالا که میشود در حضور خدا عاشقی کرد، حالا که میشود در دل یار حضور داشت و مستانه مُحرم شد، حالا که میشود در حریمِ حرم با مَحرمانه های او خلوت کرد، حالا که می شود لبخند رضای خدا را در این همه عاشقی دید، همه جیز در تسخیر ماست ... باور کن همسفر ! باور کن ...
حالا چهارده روز است که رفته ای، اما چقدر نزدیک تر شده ای به من ... چهارده روز از همیشه به من نزدیک تر و هر دو از همیشه به خدا نزدیک تر ... حس می کنم دست های مهربانت را که قطعههای به هم ریختهٔ پازل دلم را مرتب می کند ... حس می کنم روح خدایی ات را که جانم را می نوازد ... حس می کنم اشک شوقت را که روی گونه های تفتیده ام می ریزد ... حست می کنم که در لباس سفید احرام برایم دست به دعا برداشته ای ... دوست دارم فرشتهٔ سفید بال همیشه های مسعود !
پایان
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸