°•.☁️✨🔗°○
خورشید
رابگوکہنتابدزِپشتابࢪ،
چونصبحمن
بہنگاهتوآغازمیشود
#سلامعزیزبرادࢪمـ😍✋🏻
@bedoonsemmat 🌱⚡️
••📚🔗✨••
〖بادانش
خودتانرا
مجھـزڪنید📖🌱
منتوصیہمیکنم
بہهمہجوانانعزیز
کہدرسخواندنرا
جدیبگیرید📒📚〗
-حضرتآقا
#جھادعلمی^^
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
@Bedoonsemmat
❀••┈••❈✿🏴✿❈••┈••❀
<•🥀💛•>
#تݪنگࢪ🛸
#اُمید⛵️
تمومِ تلاشِ شیطوݩ برای اینه ڪہ
از خدا #ناامیدت کنه!
چرا؟!
چون تو اگه از خدا #ناامید بشی، دیگہ نیازی به شیطون نداری...
و خودت راهِ ڪفر رو پیش میری :)😟
پس ࢪفیق!
حواست باشه...
هیچوقت!
"تحت هیچ شرایطی"
از خدا ناامید نشی...🍃🚫
❄️ @Bedoonsemmat ❄️
𝑠𝑡𝑎𝑦 𝑠𝑡𝑟𝑜𝑛𝑔 𝑛𝑜 𝑚𝑎𝑡𝑡𝑒𝑟 𝒉𝑜𝑤 𝑚𝑎𝑛𝑦
𝑢𝑝𝑠 𝑎𝑛𝑑 𝑑𝑜𝑤𝑛𝑠 𝑦𝑜𝑢 𝑔𝑜 𝑡𝒉𝑟𝑜𝑢𝑔𝒉.
قوی باش ، مهم نیست که از
چند تا فراز و نشیب گذر میکنی!🌸
#دنبالآرزوهاتبرو🦋
#عڪس #دلنشینـ🎀
┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓
♥@Bedoonsemmat ♥
🚫ممنوع
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_132 ر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_133
دوستی که به اصرار او به آلمان رفته بودم، درست پانزده روز بعد از ورود من به آلمان، از آنجا رفت و ساکن کانادا شد و من را با خانهاش تنها گذاشت. اضطراب تصمیم گیری و فکر عواقب آن از یک سو و تنهایی و غربت از سوی دیگر، و بدتر از همه فکر و خیال نغمه آسوده ام نمی گذاشت.
هنوز چند ماهی اقامتم در آلمان نگذشته بود و خودم را پیدا نکرده بودم که یک شب داغ و دم کرده، خبر مرگ لاله و لادن را شنیدم. تب و تابِ دوری از نغمه کمم بود که این خبر باعث شد عقدهٔ چند ماهه ام سر باز کند. من که خود به خود دلم گرفته بود و هوای گریه داشتم، وقتی تصاویر خندان آنها را قبل از رفتن به اتاق عمل از تلویزیون آلمان دیدم، از خانه بیرون زدم و آوارهٔ خیابان ها شدم. یادم نمیاد آن شب تا چه ساعتی در خیابانهای مونیخ چرخیدم و اشک ریختم.
دورهٔ اقامتم در آلمان خیلی سخت بود. ده ها بار از دوری عشقی که جانم را میسوزاند، مُردم و با امید به آینده زنده شدم، با این حال سعی کردم برای هدفی که دارم کم نیاورم و به راهی که انتخاب کرده بودم ادامه دهم. خیلی وقت ها دلم لک می زد که از طریق مسنجر با او ارتباط برقرار کنم، اما جلوی خودم را گرفتم و با تمام سختی اش تحمل کردم. در تمام این مدت مگر گاهی که برای پی گیری مطالعاتم و مناظره با طرفهای بحثم، به صورت محدود به اینترنت وصل می شدم، عمداً از مسنجر پرهیز میکردم.
در این یک سال و نیم، ده ها کتاب خواندم و با ده ها روحانی مسلمان و کشیش مسیحی گفت و گو کردم. از بس به مراکز معتبر اسلامی مونیخ و هامبورگ و کتابخانه های مختلف رفتم، سانت به سانت آنجاها و رنگ کاشی ها و سرامیک هایشان را هم حفظ شده بودم.
□
نفس کشیدن در تهران یعنی در هوایی که او نفس می کشید، جانم را تازه می کرد. خوشحال و بی قرار، سوار تاکسی بودم و راننده از همه جا حرف می زد. داشت در مورد انرژی هسته ای و خطرات حملهٔ آمریکا می گفت، اما من به او فکر می کردم و به لحظات پر شکوهی که در انتظارمان است.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_133 د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_134
به خانه که رسیدم، با دیدن پارچهٔ سیاه روی دیوار خانهٔ آقای مشکین،نفهمیدم چطور از تاکسی پیاده شدم. حتی چمدان و ساکم را یادم رفته بود که راننده یادم آورد و برش داشتم. دوباره با دقت و البته ناباورانه به پارچه مشکی خیره شدم:
خانواده محترم مشکین!شهادت جانباز فداکار اسلام حاج یدالله مشکین را به شما به همه بازماندگان تسلیت می گوییم. کارکنان ثبت احوال تهران.
زانوهایم سست شده بود. حتی راه خانه مان را که چسبیده به خانه آقای مشکین بود،گم کرده بودم. بغضم متراکم شده بود،اما نمی ترکید.یاد آن شب افتادم که تنگی نفس اذیتش کرد و نغمه با دستپاچگی به سمت کپسول اکسیژن دوید. الان نغمه من در فراق پدری که با وجود اختلاف سلیقه با او، مثل جان دوستش می داشت، چه می کند؟ حالا چطور باید به نغمه بگویم که من را هم در غمش شریک بداند؟ شریک ! واژه قشنگی است که بارها مرورش کرده بودم،اما نه برای شرکت در غم او که برای شرکت در زندگی اش.
من تازه داشتم با خودم گفتگوی شب خواستگاری را تمرین می کردم:
_جناب آقای مشکین! حمل بر بی ادبی من نشه که تنها خدمت رسیدم... حتما میدونین که خانواده من با این کار من موافق نیستن...
تعجب آقای مشکین را که میبینم،دستپاچه میشوم:
_ ... نه به خاطر شما،بلکه از دست من ناراحتن ...
نگاهم را از نگاه آقای مشکین می دزدم و سرم را تا آنجا که ممکن است پایین می اندازم:
_اومدم که خواهش کنم با ازدواج من و نغمه خانم موافقت کنین ... اومدم بگم منو به غلامی بپذیرین ...
□
حالا می فهمم که چرا نغمه ام پس از چهار بار چت،ناگهان و بی آنکه چیزی بگوید،غیبش زد و در دو هفته آخری که در مونیخ بودم،دیگر نه در مسنجر دیدمش و نه به پیغام ها و ایمیل هایم جواب داد.
اولین چتم با او بعد از یک سال و نیم قطع ارتباط، درست جمعه شب بیست روز پیش بود. کارم در آلمان تمام شده بود و من آماده می شدم تا به ایران برگردم. هرچند از او خجالت می کشیدم و از واکنشش به خاطر نوع رفتار و رفتنم هراس داشتم، چند شبی بود که به مسنجر وصل می شدم تا شاید ببینمش و در عین اینکه با کارهایم می رسیدم، نگاهی به صفحهٔ مانیتور داشتم که آن اتفاق افتاد:
Masoud: سلام نغمه خانم
Naghmeh: salam ... shoma?
Masoud: شاید یک دوست
Naghmeh: doosti ke man nemishnasam?
Masoud: من روبیکم ... البته روبیک سابق. سرکیسیان
Naghmeh: bavaram nemisheh
Masoud: میخواین نشانه بدم؟ کلمهٔ《نشانه》خوبه یا بیشتر بگم؟
Naghmeh:man hang kardam. Chera ID toon Masoud e?
masoud: یادتونه یه بار گفتین منتظر تولدم می مونین؟
Naghmeh:khob?
masoud: من دوباره متولد شدم ... و اسمم شده مسعود. حالا دیگه می تونین بهم تبریک بگین
Naghmeh:nemidoonam chi begam. Yani mosalman shodin.
Masoud: بله به لطف خدا. دوماهه. در مرکز اسلامی هامبورگ
Naghmeh: khob mobarak bashe. Alaan kojaeen?
Masoud: هنوز آلمان هستم ولی به زودی میام تهران
Naghmeh: ok. man kheili delkhor hastam azatoon
Masoud: حق دارین. اما چاره ای نبود باید این اتفاق می افتاد
Naghmeh:inam shod javab.
Masoud: حرف خیلی زیاده ... باید حضوری صحبت کنیم
Naghmeh:delkhoram ...
Naghmeh has signed out. ( 09:16 ب.ظ 2004/07/23 )
بعد از کلمهٔ(دلخورم) قطع کرد و شاید هم قطع شد.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
animation.gif
2.11M
•🌱🌥•
⋞ در جیب هایت یڪ مشت امیــ✨ـــد بریز
از چوب لباسے چند رویا بردار
روی گلدان زندگے آب بپاش
و ڪفش همت بپوش
باقی درست خواهد شد
خورشیـد هست ،امید هست...*◡*💛 ⋟
#شب_خوش🌱
°•.☁️✨🔗°○
خورشید
رابگوکہنتابدزِپشتابࢪ،
چونصبحمن
بہنگاهتوآغازمیشود
#سلامعزیزبرادࢪمـ😍✋🏻
@bedoonsemmat 🌱⚡️