فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌸✨
خودش درست میکنه...
هواتو داره...
@Bedoonsemmat✨•❁•✨
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_140 ح
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_141
دلم گرفته بود و نیاز به یک زیارت دلچسب داشتم. مدت ها می شد که به زیارت هیچ کدام از امام زاده ها و بزرگان دینی نرفته بودم. پیشتر ها با اینکه مسلمان نبودم، گاهی به زیارتشان می رفتم. امام زاده صالح تجریش خوب می شناسدم. آنجا دل آدم تازه می شود. البته به احترام احکام اسلامی و حرمت آن بزرگواران، هیچ وقت وارد حرمشان نمی شدم. اما حالا دیگر می توانستم وارد شوم.
به نغمه پیشنهاد دادم که برای زیارت حضرت عبدالعظیم به شهرری برویم. قبول نکرد:
_ مهم نیته ... از همین جا سلام بده و لازم نیست تا اونجا بریم ...
_ ولی حضور در فضای اونجا و بوسیدن در و دیوار و ضریح، لطف دیگه ای داره و روح آدم و تازه می کنه ...
نغمه اما بی محابا تفکرات به قول خودش عوامانه ام را مسخره کرد:
_ مسعود ! خیال می کردم مسلمون روشنفکری شدی ... آخه آجر و چوب چه بوسیدنی داره؟ اون ضریح هم یه فلزه مثل همهٔ فلزهای دیگه؛ با این تفاوت که بهش رنگ و لعاب زدن ...
دلم که گرفته بود، دلگیرتر شدم و تنها راه افتادم. از درِ انتهایی بازار قدیم شهرری وارد صحن حضرت عبدالعظیم شدم.دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. روی سر درِ یکی از رواق ها این جمله را از قول امام هادی نوشته بودند:
_ هر کس عبدالعظیم را در ری زیارت کند، انگار جدم حسین را در کربلا زیارت کرده است.
اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسینی گفتم و به طرف حرم راه افتادم. اذن دخول خواندم و وارد شدم. این اولین بار بود که ضریحی را از نزدیک می دیدم. هر جه به ضریح نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بیشتر می شد و در عین حال، جانم آرام تر. با تمام وجودم ضریح را به آغوش کشیدم و بوسیدم و تفاوت فلز با فلز را به خوبی درک کردم.
کاش نغمه هم می آمد و درک می کرد این شکوه را. کاش می فهمید که اگر بخاطر انسان های پاک مدفون در این بقعه ها نبود که این ضریح و در و دیوار مثل میلیون ها خانهٔ دیگر بود که نه قداستی داشت و نه ارزشی ... اما این بزرگواران خودشان نشانه های خدا روی زمین و راهنمایان ما هستند تا به بیراهه نرویم. طبیعتاً بقعه و بارگاه و ضریح و گنبدشان نیز نشانه اند؛ نشانه هایی برای ما تا راه را از چاه بشناسیم.
بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم، ترجمهٔ زیارت جامعهٔ کبیره را خواندم و در گفت و گو با اهل بیت به عنوان نشانه های خدا بر زمین، جانی تازه کردم:
_ خدایا ! اگر کسانی وجود داشتند که از محمد و اهل بیتش، به تو نزدیک تر باشند، بی شک سراغ آنها می رفتیم و درِ خانه شان را می زدیم. اما مگر کسی از محمد و آل او، به تو نزدیک تر می توان یافت؟
حس خوبی داشتم و گذر زمان را نمی فهمیدم. انگار با فرشته های خدا هم نفس شده بودم. دلم نمی خواست از حرمی که لحظه به لحظه سبک ترم می کرد، بیرون برم، اما چاره ای نبود.
هنگام خروج از صحن، دوباره به سمت حرم برگشتم و دست بر سینه گذاشتم. اشکی که در چشمم حلقه زده بود، سرازیر شد و نشد.
دوتا دختر داشتند لواشک می خوردند و از صحن خارج می شدند. یکی از آنها با افادهٔ خاصی چادرش را پرت کرد روی جاچادری که برای خانم های بی چادر گذاشته بودند. بعد نگاهم کرد و نیشخند تمسخر آمیزی زد. ندانستم به چی می خندد. به سلامم؟ به تعظیم کردنم؟ به تیپ و قیافه ام؟ به چشمان اشک آلودم؟ امیدوار بودم تنها به قیافه ام بخندد نه به سلام و احترام گذاشتنم. آخر مگر می توانیم حضور این بزرگان را در زندگی خویش احساس نکنیم؟ مگر می توان به این زیارت ها خندید و شفاعت شان را باور نکرد؟
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_141 د
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_142
هر چه می گذشت، سرعت نغمه در این مسیر بیشتر می شد. می دیدمش که با شتابی باور نکردنی، در بسیاری از اصول مذهبی و سنتی به تردید افتاده و با همه چیز سر ناسازگاری گذاشته است. مدام در احکام و فروعات دین، چون و چرا می آورد و هر چه برایش توضیح می دادم، قبول نمی کرد و این حرف ها را عوامانه می دانست.
اوایل فروردین شبی به منزلشان رفتم. بعد از شام، تلویزیون اخبار و تصاویر زلزلهٔ بروجرد را پخش می کرد. من آیهٔ اذا زلزلت الارض زلزالها را خواندم:
_ اینها همه ش نشانه های خداست تا ما عبرت بگیریم.
مادرش سری به علامت تأیید تکان داد، اما نغمه پوزخند زد:
_ چه نشانه ای چه کشکی ...؟ خدا نشانهٔ خوب نداره؟
_ نشانه نشانه س دیگه، هم خوبش ... هم بدش ... مهم اینه که ماها پند بگیریم.
_ حتماً مرگ بابام هم نشانه بوده دیگه !؟
برایش توضیح دادم که نشانه ها همیشه شیرین نیستند. گاهی هم باید تلخ باشند که انسان به ناتوانی خودش پی ببره. گاهی که عقل، مغرور و سرمست می شود و همه چیز را نادیده می گیرد، نشانه ای باید باشد که او را متوجه جای دیگری بکند که همه چیز از اوست و هیچ چیزی منهای او به درد نمی خورد.
□
از اینکه نغمه در کارشناسی ارشد قبول شده بود، خوشحال بودم و برایش یک جشن ساده هم ترتیب دادم. اما از وقتی پایش به این محیط تازه باز شد، گریزش از مفاهیم دینی، شتاب بیشتری گرفت و از همان ترم اول، علاوه بر تکیه بر نظرات افراطی اش، رفتارش نیز با گذشته تفاوت کرد.
از همه جا مستأصل بودم. چند بار با مریم صحبت کردم، اما او هم با اینکه ناراحت بود، نمی توانست کاری از پیش ببرد. برای همین از پیمان و خانمش دعوت کردم تا به بهانهٔ تبریک ازدواج ما، به تهران بیایند. امیدوار بودم همسرش که هم تحصیلات عالیه داشت و هم رفتار و متانتی مثال زدنی، بتواند روی نغمه تأثیر بگذارد.
می خواستیم برای شام با هم بیرون برویم. نغمه چادر سر نکرد و وقتی من خواهش کردم که چادر بپوشد، در چشمم خیره شد:
_ من نمی تونم چادر بپوشم ... کی گفته مردها راحت باشن و ما زن ها توی چادر؟
_ نغمه جان ! به خاطر من ... به خاطر مهمونامون ...
_ من به خاطر خودم زندگی می کنم نه به خاطر دیگران ... طوری هم می گردم که خودم دوست داشته باشم، نه طوری که دیگران می خوان.
پیمان و همسرش بهتشان زده بود. به او نگاه می کردند و چشمشان گردتر می شد و به من نگاه می کردند و می فهمیدم که دلشان برایم می سوزد. آرام به او نزدیک شدم:
_ عزیزم ! بالاخره حجاب چی؟ محرم و نامحرم رو که قبول داری.
_ نه خیرم ...نه حجاب رو اونجوری که شما می گین قبول دارم و نه محرم و نامحرم رو ... شماها می گین شوهرخالهٔ پنجاه شصت سالهٔ یه دختری که از بچگی توی دامن اون بزرگ شده، نامحرمشه ... این مسخره س ... نیست ؟
شام آن شب در فضایی سرد و بی روح تمام شد. پیمان و همسرش بعد از شام به خانه بر نگشتند و یک راست برای رفتن به تبریز به سمت ترمینال رفتند.
نغمه، بعداً از رفتار آن شبش پشیمان شد، اما ارتباط با دوستان جدیدی که در دانشگاه پیدا کرده بود، به اضافه دوستان گذشته اش که مدت ها با هم رابطه نداشتند و حالا دور هم جمع شده بودند، قوزی شده بود بالای همهٔ قوزها و دردی بود بر انبوه دردهای دلم؛ دوستانی که نه از نظر اعتقادی با ما سازگاری داشتند و نه از نظر رفتاری.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸