eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
460 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پا‌گرفتم‌قدکشیدم‌درمیان‌هیئتت ؛باشد‌آخر‌در‌همین‌هیئت‌بمیرم‌پای‌تو :)
ایـســـتادم بـــه نوک پنجــــه ی پا امـا حیف دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد . ❤️‍🩹
این‌روز‌ها‌نفس‌زدنت‌مختصر‌شده‌ یعنے‌کہ‌ماندن‌تو‌‌بہ‌اما‌و‌اگر‌شده .‌ . !
برخیزو باز مادری‌ات‌ را‌ شروع‌ کن فضّه حریف گریه‌ی طفلان نمی‌شود...💔 💔
- عربی آمده پابوس ِتو از سمت ِعراق همه ی حسرتش این است که ایرانی نیست .. - بابارضا
نماهنگ حلالم کن.mp3
3.5M
التماست میکنم بیشتر بمون.. 😭 علی غریبه.. 😭💔 🎧
و من از ترس این که عمرم طولانی شود ، می‌گریم . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام سجاد (علیه السلام) فرمودند : ✍ بیچاره انسان که در هر روز دستخوش سه مصیبت است که از هیچ یک عبرت نمی گیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه باصوت دلنشین: استادفرهمند 🎤 🌱 چنددقیقه وقت بذاریم برای قرائت زیارت مخصوص امام زمان عج الله درروزجمعه .... 🌸 (سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان عجل الله صلوات بفرست )🌸 ‌‌‌‌
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_بیست‌وهفتم برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد .
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست ، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم . سید علی خامنه ای دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی 😁❤️ انتخابمان برای مغازه دار جالب بود . گفت :« من به رهبر ارادت دارم ، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی ش چاپ کنه!»☺️ از طرفی هم پافشاری می کرد که از متن های حاضر ، یکی را انتخاب کنیم . اما محمد حسین در این کارها سر رشته داشت، به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ ، این کارت را با این مشخصات ، طراحی و چاپ کرد 😁 قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود . بعضی ها می گفتند قشنگ است ، بعضی ها هم خوششان نیامد .🤷🏻‍♀ نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند😁 از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود . می گفت :«این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟😶 از هر دردی سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم🤦🏻‍♀ موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که بجایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا را قانع می کردیم🙄😬 بهش گفتم:« انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم😁» حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد ، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند😍 کاری به رسم و رسوم نداشت هرچه دلش می‌گفت همان راه را می‌رفت😂😐🚶🏻‍♀ از حرکات و سکنات خانواده‌اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟🧐 روزی موقع خریدن جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کردند و پرسید این عکس کدوم شهیده خندیدم که این هنوز شهید نشده و شوهرمه😂🤦🏻‍♀ کم‌کم با رفت و آمد و بگو و بخند هایش توجه همه را جلب کرد😁 آدم یخی نبود سریع با همه‌ گرم می‌گرفت و سر رفاقت باز می‌کرد☺️ با مادربزرگم هم اخت شد و برو و بیا پیدا کرد😂 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_بیست‌وهشتم بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جو
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 چند وقت یکبار یکی دوشب در خانه اش می ماندیم😁 با آن خانه انس پیداکرده بود ، خانه ای قدیمی با سقف های ضربی . زیاد می رفت به گوسفندهایشان سر می زد 😅 طوری شده بود که خیلی از جوان ها فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج ، بعضی شان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!»😂🤦🏻‍♀ دختر خاله ام می گفت: «الان داره خودش رو رحیم پور از رغدی می بینه !»😂😐 من هم مسخره اش می کردم :«از رغدی می شناسی؟! ایشون محمد حسین شونه !»🤣 خداییش قلمبه سلمبه حرف می زد ، ولی آخر حرف هایش به این می رسید که «طرف به دلت نشسته یا نه؟»😉 زیاد هم ازدواج خودمان را مثال می زد😅 یک ماه بعد از عقد ، جور شد رفتیم حج عمره 😍 سفرمان همزمان شد با ماه رمضان . برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم ، عمره رایک ماهه به جا آوردیم . کاروان یک دست نبود ، پیر و جوان و زن و مرد . ما جزو جوان تر های جمع به حساب می آمدیم . با کارهایی که محمد حسین انجام می داد ، باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم . از بس برایم وسواس به خرج می داد 😅😄 در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنم. بلد نبود ، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم 😁 از باب جبرئیل تا بقیعو قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه ازکجا تا کجاست.. هر وقت می رفتیم ، عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند .. زیاد روضه می خواند ، گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می کردند 🤦🏻‍♀ کتاب دستش نمی گرفت ، از حفظ می خواند . هر وقت ماموران سعودی مزاحم می شدند ، وسط روضه می گفت :«بر پدر همه تون لعنت !» چند بارهم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند 🤦🏻‍♀ با وهابی ها کل کل می کرد ، خوشم می آمد این ها از رو بروند ... از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها شو ، تاثیری ندارد😐 ادامـہ‌دارد . . . بہ‌قـلم‌⁦✍🏻⁩«محمدعلۍمحمدۍ🌿» 🌨 ❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
عاشقانه های شهدا📢 همسر شهید: تاوقتی امین بود،به محض اینکه ناراحت می‌شدم کنارم می آمد و آرام‌ می‌کرد حالا هم واقعاً انگارچیزی تغییر نکرده،وقتی بعدازناراحتی و بی‌تابی زیادناگهان آرام می‌شوم، مطمئنم امین کنارم حضوردارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرام شوم. ناراحتی‌ امین کلاً10دقیقه هم طول نمی‌کشید واصلاً آدم کینه‌ای نبود. نهایت5دقیقه پیاده‌روی آرام‌اش می‌کردو بعدکلاً موضوع رافراموش می‌کرد. بعضی ازپیامک‌هایش راحتی همان زمان نامزدی ومحرمیت برای خودم یادداشت می‌کردم حرف‌هایش برایم شیرین و جالب بود یادم می‌آیدپیامک طنزی برایش فرستادم که می‌گفت مردهااگرهمسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند،قربان و صدقه همسرشان می‌روند یک ماه که می‌‌گذردرفتارشان عوض می‌شودو آنقدر ادامه پیدامی‌کندکه درنهایت بعدازچند سال راضی می‌شوندکه از زمین زنده بلند نشود. به امین گفتم واقعاًمردهاهمینطورند؟ گفت بگذاراگرخدایی نکرده،زبانم لال،یک زمانی زمین خوردی ومن جلوی همه خم شدم و دست‌هایت رابوسیدم متوجه می‌شوی که من مثل آنهانیستم خیلی احساساتی ومهربان بود باخودم فکرمی‌کردم این پسرچقدرباشعوراست،چقدرفهمیده وآقاست ازهمنشینی باچنین مردی لذت میبردم شهیـدامین‌کریمے
هر هفته غروب جمعه که میشد همسر و فرزندان را در گوشه‌ای از خانه جمع میکرد و خودش زیارت آل یاسین میخواند هر هفته درخانه‌اش برای امام زمان(عج) برنامه داشت . شهیدعبدالرضــــامجیــــری🌹🕊
!!! به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند ! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند ! به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند ! به دستان پدرت... به جارو کردن مادرت... به راننده ی چاق اتوبوس... به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد... به راننده ی آژانسی که چرت می زند به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی... به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان... نخند ... نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند: آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند. آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند... بار می برند... بی خوابی می کشند... کهنه می پوشند... جار می زنند... سرما و گرما را تحمل می کنند... و گاهی خجالت هم می کشند خیلی ساده هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند! ‍#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇 💥💪🏿
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#قلبم_برای_تو (قسمت اخر) -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آ
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پهنان📖 اول😇 خانمی هستم متولددهه شصت ازشهرستان قوچان که ازسال91باشهیدمحمدرضاشفیعی آشناشدم این آشناشدن من باایشون درحدی بودکه من فقط ایشون رابظاهرودربیداری درورودی طلائیه درسفرراهیان نوردیدم که به عنوان خادم درورودی طلائیه ایستاده بودن وبه زائرهاخوش آمدگویی میگفتن ومن وقتی واردورودی طلائیه شدم ایشان هم به من سلام دادن وباروی خیلی بازگفتن خوش آمدیدخواهرمن خوشحالیم ازاینکه پادرکربلای ایران گذاشته اید منت برسرماگذاشته ایدبفرمائید ومن به ادب کفشایم رادرآورده بودم وبعدازخوش آمدگویی محمدرضا.خواستم کفشهایم راکنارکفشهای دیگربگذارم وچادرم رامرتب کنم این کارم دوثانیه ای بود.بعدکه برگشتم تابه محمدرضابگم التماس دعاوواردطلائیه بشم دیگراوراندیدم واردکه شدم اطراف رانگاه کردم بازهم ندیدمش.خیلی برام عجیب بودکه کجارفت. چطوررفت که من دردوثانیه گمش کردم ویهویی کلی فکروخیال به سرم آمدکه نکندروح شهیدبوده وخنده ام گرفت گفتم من آن هم روح شهیدومهمتراینکه توبیداری.نه اصلاباورم نمیشد چون من تقریبا9ماهی میشدکه بخاطرمشکلات سخت زندگی که کمرم راخوردکرده بودوروحیه ام داغون بودوتصمیم گرفته بودم بشم یک آدم بد.وچادرراهم کناربزارم که9ماه بعداین تصمیمم وهنوزشروع نکرده بودم کنارگذاشتن چادررا واینکه بشم یک آدم بد.به خواست خداوشهدایهویی سفرراهیان نوربعداین تصمیماتم برایم درسال 91/1/6 رقم خورد الشهدانوشت❤️ دارد...