YEKNET.IR - monajat - hafteghi aban 1402 - arzi.mp3
1.82M
مناجات با امام زمان (عج)
🍃ویران شدم که از نوع دلم را بنا کنی
🍃میسوزم آنقدر که کمی اعتنا کنی
🎙حاج منصور ارضی
👌بسیار دلنشین
بهاُمیدروزےڪه...
تیتراولروزنامههااینباشد:
بچہشیعههابسمالله...
بهنیروےڪاردربقیعنیازمندیم... :))
#نیازمندیہا🥺
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
مداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_گرفتار.mp3
2.64M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
🍃از شما دور شدن زار شدن هم دارد
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
🌹لبیک یا مهدی🌹
16_ya-man-arjooho-ghahar_(www.Rasekhoon.net).mp3
575.1K
ارسال دعای هر روز ماه رجب
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ
عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا
مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً اَعْطِنى
بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ وَاصْرِفْ عَنّى
بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ
وَ زِِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ
یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْماَّءِ
وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّار
1_1957789867.mp3
2.32M
اباصالح التماس دعا🙏
خوشنودی آقا
امام زمان
صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
نم نم های بارون اروم اروم توی خیابون اومد شاخه گل من نیومد
هروقت که نمازت قضا شد و نخوندے ؛
در این فکر نباش که وقت نماز خوندن نداشته باشے
بلکه!
فکر کن چه گناهے رو مرتکب شدے
که خدا نخواست در مقابلش بایستے💔🥺!
#شهـیدنوابصفری
آیت الله گلپایگانے🗞:
امروز چادر بانواݩ،
از عباے مݩ با ارزشٺر اسٺ!‼️
بانواݩ با حفظ حجاݕ برٺر خود، مروج
دیݩاسݪامهسٺند.
⿻
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مـٰاارتـشِزینبہ؎محترمیـم...!
بـاچـٰادرِخودنمـآدِبآنـو؎غمیـم؛
هرچنـدبهمـاجھـٰادممنوعشدهاسـت،
بـاچـٰادرمـانمدافعانحرمیـم💔!
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️🎞صحبتهای قابل تأمل زنی که به تازگی مسلمان شده و پیش از این دچار اسلامهراسی بوده است...
اگر شما به آیات الله کافر شوید خداوند قومی دیگر را جایگزین شما خواهد کرد.
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌸🌿🌺🌿🌼
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
وقتیحیارفت؛
ایمانانسانهممیرود!
چونحیاپوششیبرای ایمان
است؛آنوقت هرچهشیطانمیگوید
انجاممیدهی...
همهرقمجنایتمیکنی!
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
گرون باش ارزشتو بدون خودتو دست کم نگیر تا خودت برای خودت ارزش و احترام قائل نباشی بقیه هم نیستن
╭❣
╰┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
خیلی خیلی خیلی قشنگ بود :)))❤️
انصافاً چه خلاقیتی 🤌🏻✨
╭❣
╰┈➤
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_چهلم غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... - نکن مهران ... ا
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_چهل_و_یکم
اگر رضای توست ...
همه جا خوردن ... دایی برگشت به
شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_چهل_و_یکم اگر رضای توست ... همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_چهل_و_دوم
خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
امروز تولد سید روحالله عجمیان که به دست وحوش ز.ز.آ آبان سال گذشته به شهادت رسید
تولدت مبارک مدافع انقلاب روحالله🌹
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!