eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
464 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅═࿇࿇🖤࿇࿇༅═┅─ ❤️سرفراز؛ بر فراز دار❤️ کشتن عاشق به جرم عاشقی دشوار نیست هرکه عاشق شد، برایش سر سپردن عار نیست «میثم تمّار» را نازم که می‌گفت این سخن سرفرازی بهر عاشق، جز فراز دار نیست! قابلیت باید انسان را که گردد سرفراز ورنه هر سر، لایق ایثارِ راهِ یار نیست مهر آل‌الله را با سیم و زر نتوان خرید کار عشق است و کارِ درهم و دینار نیست ✍️ شاعر: ژولیده نیشابوری ─┅═࿇࿇🖤࿇࿇༅═┅─ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت جناب میثم تمار.....😭 ۲۲ ذی حجه سالروز شهادت ، صحابی خاصه ی امیرالمومنین، میثم تمار هستش. ماجرای شهادت میثم👇 داستان از این قرار است که ایشان یک صبحی خدمت امیرالمومنین علیه‌السلام می‌رسد و به منزل حضرت می‌رود. حضرت در چشمان میثم خیره می‌شود و می‌فرماید: به خدا قسم روزی را می‌بینم که به خاطر دوستی تو با من، دست و زبانت را می‌برند و تو را از نخل آویزان می‌کنند. میثم می‌پرسد: آیا واقعا این اتفاق می‌‌افتد؟ حضرت می‌فرمایند: آری به خدای کعبه قسم که این اتفاق می‌افتد و این رازی است که پیامبر صلی الله علیه و آله به من گفته است. میثم در پاسخ به امیرالمومنین می‌گوید: هرگز پیامبر اکرم دروغ نمی‌گوید و من ایمان دارم همان چیزی که شما فرمودید، اتفاق می‌افتد. نهایتا میثم را به همان درخت ، به دار آویزان کردند. ꧁꧂🥀꧁꧂🥀꧁꧂ 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿͜͡❥••🌿͜͡❥••🌿͜͡❥••🌿͜͡❥•• 🖼 ؛ 📝 چون نخل در ایستادگی، خفتن توست دل، مشتری شیوه دُر سفتن توست هر چند رطب‌های تو شیرین باشد شیرین‌تر از آن "علی علی گفتن" توست ▪️ 🌿͜͡❥••🌿͜͡❥••🌿͜͡❥••🌿͜͡❥•• ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
76_Ansaryan_EmamAli_A_111382.mp3
1.53M
╭┅┅┅❀🍃🥀🍃❀┅┅┅╮ 📝میثم تمار «حکایت غلامی ایرانی که حضرت امیرالمومنین علی(ع) او را آزاد کرد و او را میثم نام نهاد.» 🎤حجت الاسلام استاد انصاریان 🖤 هدیه به چهارده معصوم ╰┅┅┅❀🍃🥀🍃❀┅┅┅╯ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴͜͡❥••🌴͜͡❥••🌴͜͡❥••🌴͜͡❥•• 💔✾⃟⇐مثل میثم باش ✨فقط به عشق علی✨ این قسمت:نحوه ی شهادت جناب میثم تمار🥀🍂 🖤 🌴͜͡❥••🌴͜͡❥••🌴͜͡❥••🌴͜͡❥•• ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ سالروز شهادت میثم تمار رو تسلیت عرض می‌نماییم.🖤🥀 👤کلیپ زیبای "تاوان عشق" با سخنرانی حجت‌الاسلام کاشانی تقدیم نگاهتان 📥 دانلود با کیفیت بالا ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
چون نخل.png
1.71M
📱 سایز استوری (کیفیت بالا) 𖣘ᬷ‌‌‌‌࿐ྀུ‌🖤≽⊰❃،࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسعود پزشکیان ۸.۳۰۲.۵۷۷ معاویه: قوی تر از ذوالفقار علی سراغ داری؟ عمروعاص : آری جهل مردم
نتایج رسمی انتخابات ریاست‌جمهوری 🔹کل آرای شمارش‌شده: ۲۴۷۳۵۱۸۵ رأی 🔹مسعود پزشکیان: ۱۰۴۱۵۱۹۱ 🔹سعید جلیلی: ۹۴۷۳۲۹۸ 🔹محمدباقر قالیباف: ۳۳۸۳۳۴۰ 🔹مصطفی پورمحمدی: ۲۰۶۳۹۷
-خواهرم‌در‌این‌بمباران‌فرهنگی، برای‌اینکه‌تیروترکشی‌به‌شمااصابت‌نکند، چادرت‌رامحکم‌وسفت‌بگیر ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
ما مُصَمّم ایستاده‌ایم... ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 جلو در دانشگاه با بچه‌ها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه‌ام چی شد؟ سارا هینی کشیدو گفت:– دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش در آورد و از ما فاصله گرفت. بعد از چند دقیقه امد.– الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم.–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه، راستش نمیشد که بهش ندم، گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه، آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم:– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.–تودانشگاهه، عه، امدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم. دختری چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، آنقدر چهره‌ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با روسری سرمه‌ایی زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. برعکس دخترهای دیگر که در دانشگاه مغنعه می پوشند، او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود. مدل بستنش را خیلی خوشم امد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می‌زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش بدهد. سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند. سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد. همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشود که جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجه‌اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش رابالا آورد ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد. لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافه‌ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و ادامه دادم:– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کرد و گفت:–منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت:–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:–حلال کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش راادامه دهد. فوری گفتم:–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شد و با او دست دادو گفت:–کلاس آخررو نمیای؟ سارا گفت:– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به من و بقیه‌ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت: –پس من میرم کلاس. سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:–ممنون بابت جزوه.فوری خداحافظی کرد و رفت.بعد از رفتنش به سارا گفتم:–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟ سارا پوزخندی زدو گفت:–اون این جور جمع هارو نمی‌پسنده.اخم کردم.– کدوم جور؟ -مختلط...-یعنی چی؟-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره. –سارا! این دختره تو کلاس ماست؟ –آره. با تعجب گفتم:– چرا من تا حالا متوجه‌اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:–کلا راحیل با کسی کاری نداره، آرومه و سرش تو کار خودشه.سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:–بچه ها بریم دیگه. نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، توجهم را جلب کرد. چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی خود شیفته هم بود. حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند، او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند... سارا با تکان دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:– کجایی آرش؟ تو نمیای؟– گفتم که نه، کار دارم باید برم.-باشه پس خداحافظ ما رفتیم. از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم... ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بایدبرای خانه، خرید می کردم مادر برای شام، برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اس ام اس داده بود، تا انجام بدهم. ماشین را جلوی تره بار پارک کردم. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و پیام مادر را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم. با صدای گوشی‌ام از روی صندلی برداشتمش و جواب دادم.ــ جانم مامان.ــ نون هم گرفتی آرش؟–آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم. مادر همیشه می گوید تو دست راست من هستی. بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم، همیشه کمک حال مادرم باشم.بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم را تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم. چون اولین اولویت زندگیم است. به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مادر دادم. او هم با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:–بخور گرم شی.پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجان را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.– برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه‌ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیر بعضی ازمطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتها هم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن بلد نیستی؟ــ خب سلام، خوبی؟ــ سلام، ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه‌ام علامت زدی؟ــ علامت؟ نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزه‌ام بعضی مطالبش رو علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته، انگار مطالب مهم تر رو...از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟مهم‌ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه. پوفی کردم و گفتم:–دفعه ی دیگه خواستی جزوه‌ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنن.ــ آرش!تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترها خیلی آرام مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آرام حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می‌نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری‌اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. "این چرا اینجوریه؟جوری برخورد می کنه که آدم دیگر جرات نمی کنه طرفش بره." ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم.سرش را بالا آورد و بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم، تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم و با اجازه ایی گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم.جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد:–آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند.سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم:– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه.بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ✍# به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:–حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم:–چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت:–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد.جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.حالا از من اصرار و از او انکار.نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:– رحمانی هستم.ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط...نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.–نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره.ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:– پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت:–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. ✍ ...