eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
456 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـ♡ـداوندا🤲 به حق امام حسن ع و امام حسین علیه السلام ‌⇦ به حق این لحظه‌های ناب دعا ⇦ به حق خط خط قرآن ⇦ هیچ خانه‌ای غم‌دار ⇦ هیچ مادری داغ دیده ⇦ هیچ پدری شرمنده ⇦ هیچ محتاجی ستم دیده ⇦ هیچ بیماری درد دیده ⇦ هیچ چشمی اشکبار ⇦ هیچ دستی محتاج ⇦ هیچ دلی شکسته ⇦ هیچ خانه‌ای بی نعمتت نباشه ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌┅•═༅𖣔✾‌✾𖣔༅═•‌‏┅‏ @Beh_to_az_door_salam
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ در پنجمین روز محرم 🏴 بحق آقا امام حسن ع 🖤🤲🤲 بحق پنج تن آل عبا🖤🤲🤲 بحق عبدالله ابن الحسن ع🖤🤲 ﺁﺭﺍمش سلامتی عزت، موفقیت، سربلندی، سرافرازی نصیب عزیزای گروه بفرما آمیـــن ‌در این محرم🏴 تو خلوتهای خودتون هرجایی که دلتون لرزید💔 یاگوشه ےچشمتون اشکےجمع شد😢 به عشق امام حسین(ع)🖤 برای همه دعا کنیـد 🤲ملتمس دعاهای خیرتان شورتون حسينى روزتون حسینی @Beh_to_az_door_salam
enc_16816116241766772792549.mp3
4.5M
اونی‌که‌سوخته‌برا‌غم‌حسین نمیسوزونن💔🥲 @Beh_to_az_door_salam
اگه مردم چی؟_۲۰۲۲_۰۹_۱۰_۲۰_۰۷_۴۰_۶۷۶.mp3
7.71M
اگه مُردم چی؟! اگه قبل اربعین چشمامو بستم چی کربلایی روح الله رحیمیان @Beh_to_az_door_salam
از خیمه دویدم تا مقتل رسیدم.mp3
17.62M
از خیمه دویدم تا مقتل رسیدم انقدر تیر و نیزه یک جا من ندیدم به عمه زینبم هی التماس میکنم من تو رو از دست سنان خلاص میکنم 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ «لبیک یاحسین» ✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا @Beh_to_az_door_salam
عمه نگاه کن جنجاله گودال.mp3
6.47M
عمه نگاه کن جنجاله گودال رفته عمو جون لب تشنه از حال شد قتلگاهش خیلی نفس گیر عمه رها کن دستامو شد دیر 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ «لبیک یاحسین» ✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا @Beh_to_az_door_salam
میبینم عمومو میگه یار ندارم.mp3
6.03M
میبینم عمومو میگه یار ندارم ببین عمه جانم چقدر بی قرارم باید از تو مقتل عمومو بیارم 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ «لبیک یاحسین» ✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا @Beh_to_az_door_salam
مداحی_آنلاین_از_شیعیان_ما_نیست_استاد_عالی.mp3
2.58M
🏴 ♨️از شیعیان ما نیست! 👌سخنرانی بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام عالی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @Beh_to_az_door_salam
مداحی آنلاین - از کوچه های خاطره هایش عبور کرده - حاج حسن خلج.mp3
16.65M
از کوچه‌های خاطره‌هایش عبور کرده پلکی میزد و دوباره خودش را مرور کرده 🎙 🔊 💔 @Beh_to_az_door_salam
18-ansariyan_safarnameh_O_114895.mp3
3.18M
📝خرابه نشینی 🎤حجت الاسلام استادانصاریان @Beh_to_az_door_salam
مداحی_آنلاین_اشکامون_اذن_دخوله_رسولی.mp3
2.59M
🍃اشکامون اذن دخوله 🍃ان شاء الله این زیارت قبوله 🎙 مهدی_رسولی @Beh_to_az_door_salam
❤️ فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَمَا كُنَّا غَائِبِينَ 🔸 هیچ صحنه‌ای از زندگی ما از تیررس مأموران خدا غایب نیست. برای روزی آماده شویم که گزارش یک‌عمر زندگی‌مان را به ما برمی‌گردانند اعراف آیه ۷ @Beh_to_az_door_salam
و من حسین(ع) را دارم در میان تمام نداشته‌هایم؛ مگر غیر از این است که آقای من جبران کننده‌ی هر زخمِ بدون مرهم و دردِ بدون درمان است... صلی الله علیک یا ابا عبدالله ✋ @Beh_to_az_door_salam
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌ای حضرت حاضری که ناپیدایی غایب شده از زشتی و نازیبایی شرمنده که جای آمدن، میگوییم آقا! تو چه وقت پیش ما می آیی 🔹‌سلامتۍآقا‌امـام‌زمــان‌صلوات @Beh_to_az_door_salam
مداحی زیبای عربی حبیبی حسین @Beh_to_az_door_salam
Rozeh Shabe Panjom.mp3
2.32M
روضه شب پنجم محرم حاج حمید رضا شجاعی ‍ ┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃✾═┅ ┅═✾✾═┅ ┅═✾🍃 ⃟ ⃟🥀🌹🥀 ⃟ ⃟🍃✾═┅ ‍ @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت92 ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گف
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم. آنقدر دلتنگش بودم که نمی‌توانستم چشم از او بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خورد و در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می‌زنند. لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با باز و بسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالی‌اش را بپرسم. گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالی‌اش مربوط به من است. بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد. وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشی‌ام کردم، و به او فهماندم که گوشی‌اش را چک کند. بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد. صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود: –مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید. انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم، گفتم: –واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شد و همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالی‌اش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بود بگویم. – عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد. ولی استاد حرفی نزد و صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کرد و چشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد. الوو... با هیجان گفتم: – سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبرخوش برات دارم، که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره. ــ چی شده؟ ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه... ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زد و برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: –خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه ایی کشید و گفت: –بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند. ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده. خنده ایی کرد و گفت: – اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری. از حرفش تعجب کردم و گفتم: – مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که... ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم. نفسش را بیرون داد و گفت: –پس من زنگ بزنم برادرت و... نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم. پوفی کرد و گفت: –خیلی خب، فعلا خداحافظ. به سرعت گوشی را قطع کرد و منتظر نماند خداحافظی کنم. چه فکر می کردم چه شد. در محوطه‌ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودند و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بود و اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است. راحیل سرش پایین بود و با گوشه‌ی کتابی که روی میز بود ور می‌رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو‌ نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد. کنجکاو شدم که بدانم با آن تحکم به راحیل چه می گوید. میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بود و من هم پشتم به او بود. گوشی‌ام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت: – تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا. راحیل گفت: –تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی، ✍ ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد... انگار حرفش سوگند را عصبانی کرد و گفت: –دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، بهآرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده. مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟ صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید. ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ... حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آورد و بلند شد و گفت: –راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه... من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشی‌ام فرو کردم. سوگند راه افتاد و با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلی‌اش فهمیدم راحیل هم بلند شد و همانطور که صدایش می کرد به طرفش دوید. عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف‌ها را تحمل کرده و چیزی نگفته... واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت: – اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی. آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم. کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم. به سالن که رسیدم با دیدن صحنه‌ی رو برویم خشکم زد. راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می گذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه‌ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ... تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند. نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بود و به نظر می آمد حرف های جدی می‌زنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم. شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد. راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت. وقتی نزدیک شد با دیدن قیافه‌ام به طرفم امد و پرسید: – حالتون خوبه؟ با صدای کنترل شده ایی گفتم: – میری خونه؟ همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد: –بله. سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم: –خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت: – شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید. با اخم گفتم: – شما مهمتر هستید. بعد از چند دقیقه سکوت پرسید: –چی ناراحتتون کرده؟ جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم: –دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم. بااخم گفت: –هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید. –اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبود پرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند. ــ چه جور کتابی؟ ــ یه کتاب مرجع. اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم. دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم. ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا... لبخند تلخی زدو گفت: –فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –چرا؟ ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که... نگاهش کردم وادامه داد: –البته غیرت، نه تعصب ها. نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: – خب الان این کدومشون بود. ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟ ــ نه، راحت باشید. زود قضاوت کردن بود. ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم: –نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم. ــ خیلی حاضر جواب گفت: – در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت: ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون. بالاخره روز موعود فرا رسید و برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم. خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم. مادرگفت: – تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه. ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدن، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه. وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم: –مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری. مادر لبخندی زد و گفت: –خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی... خنده ایی کردم و گفتم: –پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری... مادرم در صورتم براق شد و گفت: – بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا... ترسیدم مادرم حس های زنانه‌اش شعله ور بشود و مادر شوهر‌گری دربیاورد و آنجا حرفی بزندکه نباید. پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم: –اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست. جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد. یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت: –واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه. آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود. وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشی‌اش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت: –بفرمایید. وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود. خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود. راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم و سلام کردم. جواب داد و گفت: –چقدر قشنگه، ممنونم. با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم. بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شد و در گوشم گفت: – وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردن. راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبروی مادرم نشست. خم شدم و نزدیک گوشش گفتم: –مثل این که من نامحرمما. یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد. مادر با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. راحیل بلند شد و رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید: – دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟ ــ نه فعلا. بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگی‌شان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت: – اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت: – راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شما و مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد: –به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت. –ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بود و با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود. ✍ ...