eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
457 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شده‌اند. با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم. وارد محوطه ی دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که می‌آید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که امد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم: – کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است. فقط خدا می داند که چقدر فکرو خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشی‌ام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شماره‌ی راحیل شدم. تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشی‌ام بودم با فردی برخورد کردم. گوشی‌ام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت: – ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینه‌ام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم: –خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم وحشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و... همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاندوحرفم را بریدو آرام گفت: –هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت: – خداکنه چیزیش نشده باشه. گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: – فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشم‌هایش دقیق شدم متوجه‌ی ورمشان شدم. انگارمتوجه ی نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت. – برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربی‌اش روی دوشش انداخته بود گرفتم. –یه دقیقه وایسا. بدون این که نگاهم کند ایستاد. مهربان گفتم: – منو نگاه کن. نگاهم نکرد و گفت: – به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس. ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد. با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم: –گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟ بند کیفش را از دستم کشیدو گفت: –میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید. سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد. کف دستم را کنار سرش گذاشتم و زوم کردم در صورتش و گفتم: – این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو... حرفم را بریدو گفت: – باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صواتم بزنم میام. کلا قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس. دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم: – یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه. چشم هایش گرد شدو گفت: – خشونت؟ منظورتون چیه؟ خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم: –یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه. ــ کتک کاری؟ مگه شما... نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم: – آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد. ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. من‌هم ادامه دادم: – نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم. زیر چشمی نگاهم کرد. –آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیونه هستم ولی نه اونجوری، دیونه ی توام... لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت: – شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه. روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید می‌آمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد. راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور می‌آید. همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم. نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم. از حرفش خنده ام گرفت. – چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه! –چطور؟ ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام. لبخندی زدو گفت: _پس درسته که میگن «این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صداها را ندا" – یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت: –چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم – نمی خواهی بگی چی شده؟ نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت: –راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت: – استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟ خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوخته‌ام و سرپا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد: –جوابش بد درامد. هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می‌آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم: –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت: –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست. نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم: –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: – آخر از کار میندازیش. اوهم اخم کرد. – اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم: –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره. میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. – پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم: –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: – خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. – نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری‌اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم. –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم:
وَقتـے کَربَلآ رآ دیدَم ؛ فَـهمیـدَم مـےشَوَد بآ یِـک نِگآه عــآشــِق‌شُـد . .♥️ @Beh_to_az_door_salam
موثر در تحقق ظهور مولا باشیم.... @Beh_to_az_door_salam
🔴 معنای غیبت امام زمان علیه‌السلام 🔹 برای غیبت معانی مختلفی بیان شده است. یکی از آن معانی عدم رؤیت و دیده نشدن است. 🔹 در بعضی روایات از جمله روایتی که از خود حضرت وارد شده، ایشان به خورشید پشت ابر تشبیه شده‌اند. 🔸 یعنی او وجود دارد، اما این ما هستیم که از دیدن آن حضرت محروم هستیم، ولی او ما را می‌بیند. 🔹 طبق بعضی روایات نیز غیبت به معنای دیدن و نشناختن است. 🔸 مثل جریان حضرت یوسف (ع) و برادرانش که اگر چه آنها یوسف را می‌دیدند، ولی او را نمی‌شناختند و‌ یوسف آن‌ها را می‌شناخت. 🪴 امام زمانی شو🪴 @Beh_to_az_door_salam
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بزرگی‌میگفت: دختر‌ها‌وخانم‌هایی‌که.. تــوی‌ایام‌عزاداری‌ماه‌محــرم آرایش‌میکنند‌میان‌روضـه‌💔 میان کــنار‌خیابون تماشای دستـه‌عزاداری منو،یاد‌ِ زن‌های‌شــامی‌می‌اندازن کـه‌وقتی‌بهشون‌خبر‌،کاروان‌اسرای کربلا‌وسر‌های بریده‌،به‌شام‌رسید ارایش‌کردند خلخال‌به‌پاهاشون‌بستن وهلهله‌کنان‌به‌تماشا‌رفتن به خودمون بیاییم،مُحَرمه...😔 @Beh_to_az_door_salam
Unknown Artist - Unknown Album - 02. Track 2.mp3
6.07M
ادرکنی فرزند زهرا وام البنین م😔 یا عباس(ع) @Beh_to_az_door_salam
4_5906892290537820629.mp3
11.2M
📝روضه در اولین شب مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۲/۰۵/۰۲ 🎤حاج مهدی سلحشور ▪️ @Beh_to_az_door_salam
آیت الله بهجت (ره) ... شیعیان در آخرالزمان پیگیر حوادث"یمن" باشند. @Beh_to_az_door_salam
4_5895392524192711414.mp3
6.97M
عمه زینب خونه دلم نوحه حضرت رقیه😭😭😭 سید رضا نبوی @Beh_to_az_door_salam
در‌نظام‌اسلامۍ‌زنان‌باید‌از‌درك‌سیاسۍ‌‌ برخوردار‌باشند فن‌خانه‌دارۍ‌و‌‌همسردارۍ‌رابدانند و‌در‌صحنه‌ۍ‌‌فعالیت‌هاۍ اجتماعۍ،سیاسۍ‌‌و‌علمۍ‌ مظهرعصمت‌و‌طھارت‌باشند‌‌ و‌به‌این‌ھم‌‌توجه‌کنند‌که‌حجاب‌شرط‌اول‌است زیرابدون‌‌‌حجاب،زن‌فراغت‌لازم‌را بـراۍ‌دستیابۍبه‌مراتب‌بالا‌ بدست‌نخواهد‌آورد ❤️ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
⭕️ مردم کوفه با امام حسین(ع) آزمایش نشدند، چون هنوز امام حسین(ع) به کوفه نرسیده بود و آنها هنوز حضرت را درک نکرده بودند. بلکه آنها با نایب امام یعنی حضرت مسلم آزمایش شدند و چون در این آزمایش مردود شدند وقتی امام حسین(ع) رسید، مقابل او هم ایستادند. ما در زمان غیبت با نایب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف امتحان می‌شویم و وقتی حضرت آمد دیگر وقت امتحان نیست، بلکه اگر در اطاعت از نایبش امتحان پس داده باشیم یار او خواهیم بود ان‌شاءالله. اما اگر نسبت به منویات نایبش کوتاهی کنیم در یاری از امام زمان(عج) هم کوتاهی خواهیم کرد. لذا شهید سلیمانی فرمود: شرط عاقبت‌ بخیری ارتباط دلی و قلبی و حقیقی با امام خامنه‌ای است. هر کس صدای نایب امام زمان را نشنود صدای امام زمان(عج) را نخواهد .. 🪴 امام زمانی شو🪴 @Beh_to_az_door_salam
روز هفتم 1 . در روز هفتم محرم عبید الله بن زیاد ضمن نامه ای به عمر بن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد . (15) عمر بن سعد نیز بدون فاصله «عمرو بن حجاج » را با 500 سوار در کنار شریعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین علیه السلام و یارانش به آب شدند . 2 . در این روز مردی به نام «عبدالله بن حصین ازدی » - که از قبیله «بجیله » بود - فریاد برآورد: ای حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید! به خدا سوگند که قطره ای از آن را نخواهی آشامید، تا از عطش جان دهی! امام علیه السلام فرمودند: خدایا! او را از تشنگی بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده . حمید بن مسلم می گوید: به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی که بیمار بود، قسم به آن خدایی که جز او پروردگاری نیست، دیدم که عبدالله بن حصین آنقدر آب می آشامید تا شکمش بالا می آمد و آن را بالا می آورد و باز فریاد می زد: العطش! باز آب می خورد، ولی سیراب نمی شد . چنین بود تا به هلاکت رسید . (16) 🪴 امام زمانی شو🪴 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚 اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک @Beh_to_az_door_salam
انگار میدرخشید. داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد +نگفتی دختر؟؟ چیشد اومدی؟ تو که گفتی نمیای .... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 این دو پسر ناشنوا هستند، پدر روضه را برای آن دو با اشاره توضیح می‌دهد و پسر بچه‌ها گریه میکنند @Beh_to_az_door_salam
🥀🥀میدونيد ضرب المثل«سرش بره قولش نمیره» از کجا اومده؟؟؟ ▪️روی دستش 🖤" پسرش " رفت ولی " قولش نَه " ▪️نیزه ها تا 🖤" جگرش "رفت ولی " قولش نَه " ▪️این چه خورشید 🖤غریبی است که با حال نزار ▪️پای نعش 🖤قمرش رفت ولی " قولش نَه " ▪️شیر مردی که 🖤در آن واقعه " هفتاد و دو " بار ▪️دست غم بر 🖤" کمرش " رفت ولی " قولش نَه " ▪️هر کجا مینگری 🖤" نام حسین است و حسین " ▪️ای دمش گرم 🖤" سرش " رفت ولی " قولش نَه " ▪️ السَّلامُ عَلَيْك 🖤یا اَباعَبْدِاللهِ الحسین✋ @Beh_to_az_door_salam
پنآھِ‌حَـرَم - • @Pnah_Harm •.mp3
5.01M
🎙 خورشیدم تویی آوارت منم دلداده ضریح گهوارت منم..💔 -حاج‌محمود‌کریمی- @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این نوحه به عنوان نوحه سراسری در ایام محرم در 👌 دفاع از حجاب وعفاف خوانده خواهد شد. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @Beh_to_az_door_salam