امام حسین علیه السلام:
هیچ گرفتاری مرا زیارت نمیکند مگر آنکه خداوند گرفتاریش را برطرف کرده و شادمانش میکند.
📜ثواب الاعمال، ص۳۱۹
#امام_حسین(ع)
#کربلا
#اربعین
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
🎙استاد پناهیان
🔅 از اهمیت یاد امام زمان در اربعین نباید غافل بشیم، به حدی باید از امام عصر یاد بکنیم که بگن این اربعین برای امام حسین هست یا امام زمان؟!
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
غم می خورم برای دل رهبرم که هست
تــــنها طــــلایه دار زیــــارت نــــرفتهها ...
🔻زائرای کربلا ؛
حتما نائب الزیاره رهبر عزیزتر از جانمون هم باشید 😞
#اربعین
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
طوفان الاربعین.mp3
4.97M
حی علی کربلا
قد قامت الاربعین
تحرکوا بسم الله
مقصدنا فلسطین
🎙 #ابوذر_روحی
#استودیویی
#حماسی
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
مداحی_آنلاین_هر_جا_میرم_عکس_حرم_روبرومه_جواد_مقدم.mp3
3.91M
هر جا میرم عکس حرم روبرومه
تو حرم مرگ با علم آرزومه
کرببلا زادگه و آبادیم
ز هوای صحنت تو جان دادیم
شور امام حسین(ع)
۹روز تا اربعین🏴
جواد مقدم🎙
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🍃
🌷
🌹وقتی تو رفته باشی
کامل نمیشود عشق
🌹بعد از تو تا همیشه
این قصه ناتمام است
🕊#شهید_جمهور
🕊 #رییسی_عزیز
🌷
🍃🌷🍃
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🍃
🌷
🌹زیرا که خدا
در دل و این ساز دلآرام
🌹یک راز نهان کرده
که دیوانه بداند
🕊#فکیف_أصبر_علی_فراقک؟🕊
🌷
🍃🌷🍃
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت328 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت328 تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت329
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر میکرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغتر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم.
صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم.
–خانم چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت.
–خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت:
–بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید:
–آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو میرفتم.
فریدون خیلی خونسرد گفت:
–شما میتونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. میدونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت:
–آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش میکردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت.
چشم چرخاندم تا گوشیام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
خانمی جلو امد و گفت:
–دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت.
از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم:
–خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف.
خانم دوباره من را نشاند و گفت:
–الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت:
–گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت:
–خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت:
–یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم:
–حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشیام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه میکرد گفت:
–ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه.
سریع صفحه اش را روشن کردم.
پسر موتور سوار به فریدون گفت:
–تو که گفتی گوشی نداره؟
ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی میکردم شمارهی کمیل را بگیرم با بغض گفتم:
–اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه.
موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشیام، بلکه از روبرویم بود.
دوباره با همان لحن گفت:
–"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم.
–کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلندتر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم:
–آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کمکم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد.
مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد:
–فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن.
کمیل یقهی فریدون را گرفته بود و اجازهی حرکت نمیداد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهدهای ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافهاش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت:
–خدایاشکرت، خدایاشکرت.
–کمیل.
کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت:
–چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت330
–بیابریم، فقط ازاینجا بریم.
کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک
تاکسی گرفت وسوار شدیم.
راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید:
–خیلی درد داری؟
بعدنگاهی به پاهایم انداخت،
–کدوم پات دردمی کنه؟
پای چپم را نشان دادم.
–سوزشش خیلی زیاده.
خم شد و گوشهی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچهی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت.
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید:
–شماالان تصادف کرده بودید؟
کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمیدارم.
بعدروبه راننده کرد.
–بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید.
–بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم.
کمیل رو به من گفت:
–تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید:
–اون یه دیوانهی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه.
–چشمهایم را بستم و ناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم.
–اونم همین رو میخواد. فقط میخواد بترسونتت که طبق خواستهی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد.
باشرم سرم را پایین انداختم.
دیگر به دردهایم فکر نمیکردم.
–ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود.
–میترسم یه وقت...
آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیهی حرفم را نزدم.
دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد،
–یه وقت چی؟
من هم با همان شرم گفتم:
–یه وقت اذیتتون کنه و بلایی سرتون بیاره.
–نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد:
–یه وقت چی؟
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم.
آرام جواب دادم:
– یه وقت اذیتت میکنه.
بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد:
–آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانهاش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی.
–کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست.
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمیتواند به شرکت برگردد.
گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.»
راننده ترمز کرد و گفت:
–اینجا درب اورژانسه.
به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود.
پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل.
من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت331
دکتر آزمایش و سیتیاسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده.
خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود.
فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد.
بعد از سیتیاسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد.
کمیل گفت:
–تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم.
از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع میکردم.
دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشیام دست کمیل بود.
تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطرههای سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من میرساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود.
خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند.
روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت:
–نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید:
–چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟
می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم.
فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید.
–هوای اتاق که خوبه!
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره.
دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید:
–درد داری؟
چشم هایم راباز و بسته کردم.
تعجب زده پرسید:
–چی شده؟ این بغض برای درد نیستا.
چشمهایم را روی یقهی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود.
نگاهم رادنبال کرد.
–می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم.
ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد:
_لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده.
دو دستی دستم را گرفت وگفت:
–بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونههایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد.
انگشت سبابهاش راروی گونههایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم.
–راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟
لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم.
آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند.
–میخوای زنگ بزنی به مامانت؟
جواب ندادم.
گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند.
–من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه.
دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم.
–الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه.
ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید.
–باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زندهام نگران هیچی نباش.
گفتم:
–همش فکر میکنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو میدزدیدن... وای خدایا فکرشم نمیتونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمیداشت تا برایم باز کند. گفت:
–اونا این کار رو نمیکردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمیداد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد.
–ولی همیشه که اینطوری نیست.
–درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت331 دکتر آزمایش و سیتیاسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که بر
سلام دوستان ظهرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها