🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت349 همان موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه. اگر
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت350
نمیدانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی پدرو مادرش به خاطر مسافرتها و رفت وآمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچههایشان نمیگذاشتند و چون فریدون بچهی شروشیطونی بوده است، با پرستارهایش نمی ساخته ومدام باهم درگیر بوده اند.
همین موضوع باعث می شودکه یک پرستار مرد برایش بگیرند. همان موقع هم مادرفریدون برای دوهفته به مسافرت خارج از کشور می رود.
پرستار از همان اول با فریدون آبشان در یک جوی نمی رفته و هر دفعه به یک بهانه او را تنبیه می کرده است.
حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون را مورد آزار و اذیت قرار داده است.
این کشمکش و تنبیها از فریدون یک بچه ی عصبی و انتفام جو می سازد.
که البته به گفته ی مژگان آن پرستار هم بعداز مدت کوتاهی باشکایتهای مکرر فریدون اخراج می شود.
مادر از وقتی این حرفها را از مژگان شنیده بود، تا مرا تنها گیر می آورد مدام میگفت اگر تو سارنا و مادرش رو ول میکردی کی میخواست مواظبشون باشه، بعد تشکر میکرد.
یک روز در جواب تشکرش گفتم:
–مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار می کرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اگه تو این بچه رو ول می کردی ومی رفتی دنبال زندگیت، خدا می دونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بیمسئولیت مژگان چه بلایی سرشون می آمد.
بالاخره مژگانم مادرشه می تونستیم بچه رو بهش ندیم؟
وقتی سکوتم را دید، به جان راحیل هم دعا کرد و گفت:
–خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترهایی نبود که موقعیت رو درک نمی کنن و مثل کنه میچسبن. ان شاالله هرجا هست خوشبخت بشه.
پوزخندی زدم.
وقتی پوزخند مرا دید، ادامه داد:
–می دونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت این طور بوده. من تا آخر عمرمدیون شما دوتا هستم. راستش اوایل ازش خوشم نمی آمد. ولی کمکم که رفتارهاش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره. قبلا فکر میکردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجهه و هی واسه ماها جانماز آب می،کشن. چون واقعا یه نفر رو میشناختم که چادری بود ولی خیلی بداخلاق و بی فرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود.
راحیل جای بچهی من بود ولی رفتارهاش خیلی بزرگ منشانه بود. اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمیخواستم به روم بیارم.
دلخور نگاهش کردم.
–مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود. ما قدرش رو ندونستیم. اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه. این خوبهایی که شما از راحیل میگید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود. با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمیکرد، فقط از عقلش درست استفاده میکرد. اون مثل ما نبود. همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمیکرد. درست برعکس ما."
مادر با تاسف گفت:
–اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه.
با چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم.
–آخه چرا مامان؟
بغض کرد.
–چون زیادی خوب بود، پیشش کم می آوردم و احساس عذاب وجدان داشتم.
آهی کشیدم و گفتم:
–پس راسته که می گن دعای مادرها گیراست.
اشکش سرازیر شد.
–اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم می رفتید سر خونه زندگیتون.
ربط این حرفش را با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود را نفهمیدم.
ولی به این فکر کردم که مگر خدا دعاهای اشتباهی را هم برآورده می کند؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت350 نمیدانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مس
🌸🍃🌸🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت351
روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم.
چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود. چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمیدهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم. آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت میشود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس میدانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که میدانستم درست میگوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم. انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم.
راحیل کمکم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیدهایی است.
راست میگفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم.
من این شرمندگی را نمی خواستم.
شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم.
شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم.
سرم را روی مهر گذاشتم.
خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟
کاش راحیل زودتر از این پیدایم می کرد و مرا به خودم پس میداد.
باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم.
مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد.
فوری گوشیاش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت.
سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم.
مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود.
–مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار.
–آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق.
پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد.
–آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده.
...
–فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم.
...
–دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته.
تک سرفه ایی کردم و وارد اتاق شدم.
مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید:
–کاری داشتی؟
به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم:
–کی بود؟
–دوستم بود.
روی تخت کنارش نشستم.
–میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی.
بامِن ومِن گفت:
–هیچ عیبی.
جدی نگاهش کردم.
–حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم.
سرش را پایین انداخت وگفت:
–خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم.
مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟
–اون که مهمونی نبود. جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت امد.
لبهایش را بیرون داد.
–خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا...
فریاد زدم:
–مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان.
در حال زندگی کن.
حرصی شد و گفت:
–اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم. مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمیداشت و میخواند خیره شدم.
–انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه.
ناله کرد:
–آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟
حرفش مرا به فکر انداخت. مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگیام نمیبرم.
–مژگان باورکن من الان آرامش دارم. نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل ڱدشتهها برای دیگران.
اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم.
نگاهم کرد و گفت:
–اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم.
بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم.
ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت351 روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقت
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت352
سعی کردم مهربان باشم.
–منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت. چون نمیتونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده.
مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن.
مژگان پشت چشمی نازک کرد.
–لابد چون چادر چاقچوری هستن.
–اونم هست. اتفاقا میدونستی حجاب داشتن و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟
مژگان با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آیکیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانهتر عمل میکنیم. روبرویم ایستاد.
بغض داشت.
–آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده.
–اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا میکنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده.
–تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی.
خندیدم.
–سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در،
مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته.
بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم:
–میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازهی یه عدس. بعد خندیدم.
–متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بیعقلم.
دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم.
–هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم.
با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم:
–خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم.
مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد.
سر میز غذا با هر قاشق غذایی که میخوردم یک بوسه از سارنا برمیداشتم.
تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد.
بعدازغذا سویچم را برداشتم و راه افتادم.
کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم. سربه زیر گفت:
–بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام. باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش جواب بدم و دست به سرش کنم.
–اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم.
به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش.
–اورانیوم؟
–آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد.
بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن.
البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره.
وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم:
–باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره.
وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم.
–کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد.
باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است.
شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود،
رابطه اش با ما هم مثل خانوادهاش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد.
انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم.
مثل همیشه که تا یادش میافتادم سر مزار شهدای گمنام میرفتم. دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم.
هوا سرد بود. در آن وقت روز کسی آنجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم را روی مزارها گذاشتم و بغضم را رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمیبینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس میکنم. مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضیها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت352 سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر
سلام دوستان ظهرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
نزدیک کارهای زشت نروید
چه آشکار باشد چه پنهان!
-آیه۱۵۱سورهانعام-
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
#تلنگر
همہمیـگفتنجبـهہبخوربخوابـہ!!
راســـــٺمیگفتن
خمپارھمیخوردن
میخوابیـــــدن...💔
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُـــدا گنـاه نکنیم📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تا سرم هست به دیوار ابا عبدالله
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
-میگفت؛
اگھمیگیدالگوتون
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضۍباشندوحجآبِ
شمافآطمـےباشد
#شھیدابرآهیمهآدۍ🤍🕊
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز آرامش..
و نگاهِ خداونـد
هر کجا که هستین
همراهتون باشد
شبتون در پناه امام_زمان
مواظب خودتون و خوبیاتون باشین همتونو به خدا میسپارم تا فردا یا علی همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید حاجت روا بشین
@Beh_to_az_door_salam
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
⋞🌸💛⋟
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حَافِظَ أَسْرَارِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
سلام بر تو ای نگهبان رازهای پروردگار جهانیان
-زیارتامامزمان"عج"
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
🍃🌸
#چـآدرآنه
خودم را خوب سنجیدم
بدون تو نمی ارزیدم.....!!!
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
📿لعناللهقاتلیكیافاطمةالزهراء
✾࿐༅•••{🌿🥀🌿}•••༅࿐✾
⛈✍🏻#دمےبامادرپهلوشکسته
❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇
🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها
✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها
💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها
🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ
☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️
✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد
✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد
✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#اُمّاه
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت352 سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت353
آفتاب کم کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود.
از گرانی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد.
آنقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست.
چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را میبیند.
سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم:
–خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش را پایین انداخت.
–منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
–مثل چی؟
اوهم خندید.
–مثل همون حیوان با وفا.
دستش را گرفتم و آهی کشیدم.
–کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه.
–چه گیلاسی؟
–یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
خاک باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه.
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش.
به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
–الو، کمیل جان، سلام.
–سلام بر حوریه خودم.
–دیرکردی نگران شدم.
– تو راهم، تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
–خب میاوردیش.
–نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت.
–ببخشید دیر شد.
دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم:
–شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟
–الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم مینشست.
–یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟
–چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
–عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید.
–اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیاش ازچشم هایش سرریز بود.
دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
–بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
باتعجب نگاهش کردم.
–اصلابهت نمیاد.
با لحن بامزه ایی گفت:
–مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
–نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
–هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
–ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم را کشید به طرف مغازه.
–رنگهایی که نداری روبخر.
واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده.
نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم.
وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم.
خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
–ببینید چقدر نما داره.
کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم.
دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید.
غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد.
اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد.
کارش که تمام شد پرسید:
–قشنگه، نه؟
با لبخند آرام گفتم:
–اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر.
–معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت:
–خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت:
–بله، الان میارم.
کنارگوش کمیل گفتم:
–رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم.
لبخندزد.
–رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
–وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لبهایش راگاز گرفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت353 آفتاب کم کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود. ک
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت354
–زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه.
با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده میکردهبرای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست.
–تلفنات نگرانم کرده.
خیلی خونسرد گفت:
–نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم.
ماشین را روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم.
احساس کردم کمی استرس دارد.
پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد.
مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم.
–کمیل.
باذوق نگاهم کرد.
–جانم حوری من.
–من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد.
–چرا؟ فشارت افتاده؟
–نه، از این کارهای تو استرس گرفتم.
–چه کاری؟
–همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم...
حرفم رابرید.
–نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئلهی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟
خندید و دستم را محکم گرفت.
–راحیل باور کن اصلا مسئلهی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده.
–خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟
مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید.
–فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی.
ناراضی سوار ماشین شدم.
ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت.
–آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم.
دلخور سرم را برگرداندم و او خندید.
–نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا.
باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد.
ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند.
هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.
با استرس نگاهش کردم.
نوچی کرد.
–ای بابا راحیل.
تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم.
–بگیرخودت جواب بده.
گوشی را به طرفش هل دادم.
ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت.
–الو داداش.
با تردید سلام کردم.
–عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟
–ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه.
–باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانهایی روی لبش بود.
سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله
گم کند.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت:
–عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟
جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم.
خندید.
–نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن.
حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید:
–کجا؟
دستم را گرفت و به طرف خودش کشید.
–الان دلخوری که جلو جلو میری؟
–نه. چراباید دلخور باشم.
–پس بخند.
–مگه دیوانه ام خود به خود بخندم.
–همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه.
از حرفش خندهام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم:
–اصلن هم خنده نداره.
ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد.
–اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه.
ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم.
–باشه، باشه می خندم، بزارم زمین.
همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم.
همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت:
صبرکن باهم بریم.
چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد.....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت354 –زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت355
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود.
لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود.
اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود.
باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
باخنده گفت:
–اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی.
–وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟
خندید.
–من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند میزدند. و این خوشحالیام را دوچندان می کرد.
مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند.
مادر کمیل گفت:
–مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مادر و بقیه هم امدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد.
روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاصاند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقه ی پایینی کیک
چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم.
مادر کنار گوشم گفت:
–راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟
باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم:
–من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت:
–چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
باتردید گفتم:
–شوهر زهرا نمیاد؟
–نه، اون سر شام میاد.
بعداز نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
–زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
–دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
خودش گیرهی روسریام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت.
–همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم.
بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم:
–ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت:
–من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه.
بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت .
–الانم فاصله رورعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟
دستهایم را از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان.
–همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت:
–بیام داخل؟
–بیا عزیزم.
وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت:
–راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش را گرفتم.
–مگه خودشون دعوتت نکردن؟
–چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم.
–خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
–من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
–چرا؟
–راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش را بریدم.
–ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت355 میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش ی
سلام دوستان ظهرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت107 سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از
دوستان که بقیه رمان میخـوان بفرمایید ☝🏻
آرامش بی انتها کربلا 1.mp3
9.34M
حسیــنمن
دورۍازصَحنِشماسَختدَهدآزارم
جزدعـٰانیستدِگرراهمـَرا؛انجام
بِہتنـمدردفِراقِحَرمَتافتـٰاده
هَوسگَرمۍآغوشِضَریحَتدارم
هَمِہۍِزِندِگیمتصَدُقِسَرِتحُـسِین♥️˼
🎙#کربلایی_حسین_طاهری
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
یه وقتایی به خودتون مرخصی بدین..
دست خودتونو بگیرین ببرین گردش..
یه روزایی خودتونو بیشتر از هر چیزی
تو دنیا دوست داشته باشین...🌸
🎶
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
#تلنگرانه
شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
#زیارت_عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم به « وَلَعنَ الله...»هایش؛
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم......
جمله ای سنگین از شهید آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود
شمر هم "کربلایی" است.
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُـــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
تو زندگی های همه پیش میاد...
یه سری مسائل، یه سری مشکلات...
اصلا دلیل زندگی کردن رو کره خاکی اینجا، فقط گرفتاری ِ
فقط امتحان پس دادنِ!...
فقط به خدا قدرت نشون دادنِ
یکی قدرت نداره، کم میاره... میگه من نمیتونم از پسشون بربیام،
اون فرد دیگه باید خیلییی آقا، یا خانوم باشه که!؛...
نشون میده پای هدفش میمونه، هست! و خواهد بود ؛:)
یکی مشکل داره.
یکی گرفتاره...
یکی برا یه سال آیندش یه برنامه هایی داره... :))!
خلاصه، همه اینا بستگی به شرایط اون فرد داره.
[تا خدا نخواد، برگی از درخت نخواهد اوفتاد]. . .
فقط یه لحظه یادمون بیاد، ما تو زمین بازی هستیما! :)
مواظب باشیم گُل نخوریم ، گُل بزنیم:)
گل خوردن، کار آسونیِ، اما گل زدنِ که سخته هااا.
{خدا با توست،اگر صدایش کنی}
#انگیزشی/:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
@Beh_to_az_door_salam