eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
463 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_17120886003082893919284.mp3
3.59M
نماهنگ سلام ماه من مداح: مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ همدیگه رو با حرفامون . . . رفتارمون یا حتی نگاهمون نرنجونیم . . ..🙏🏻 دنیا به اندازه ی کافی همه رو آزار میده . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
برﺍﯼ "ﺁﺩﻣﻬﺎ" ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ"ﺧﻮﺏ"ﺑﺴﺎﺯ ﺁﻧﻘـﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ"ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ"ﻭ "ﺭﻓﺘﯽ"! ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ"ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ‌ ‌
نیازمندی های منطقه 😔😔
4_5960729997650957296.mp3
7.47M
▪️به یاد مادر عنایت عجیب امام صادق علیه‌السلام به بانویی که از مصائب حضرت زهرا سلام الله علیها یاد کرده بود. 📚 المزار‌‌‌‌ الكبير، ص ۱۳۷.
🔆حجاب یعنی ‌... 🔖حجاب یعنی: دختر میوه ای ست ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علف‌های هرز 🔖حجاب یعنی: هنر پوشاندن نه پوشیدنی (عریان نما یا حجاب استایل)ڪه از نپوشیدن بدتر است 🔖حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد 🔖حجاب یعنی: زاده عصر جاهلیت نیستم بلکه زاده عصر امام خویش هستم 🔖حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پرنگ شدن در چشم نامحرمان هزار رنگ شوم 🔖حجاب‌ یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست 🔖حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام "نظر دیگران" 🔖حجاب یعنی : پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن! نه فقط سر 🔖حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا 🔖حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی 🔖حجاب یعنی: زرهی در برابر چشم‌های مریض 🔖حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن و اوج گرفتن در بهشت لقای الهی 🔖حجاب یعنی: احترام به حرمت های اسلامی 🔖حجاب یعنی: طعمه هوسرانی و لقمه چرب کسی نیستم 🔖حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن 🔖حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله برای هوسرانی 🔖حجاب یعنی:خون بهای شهیدان 🔖حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی و استمرار طراوت زنانگی 🔖حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا 🔖حجاب یعنی: نماد هویت انسانی 🔖حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود 🔖حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم 🔖حجاب یعنی: زن والاست نه کالا 🔖حجاب یعنی: اثبات تقدس زن 🔖حجاب یعنی: مراقبت از تقوا 🔖حجاب یعنی: اعتماد به نفس 🔖حجاب یعنی: مبارزه با دشمن 🔖حجاب یعنی: زن فقط تَن نیست 🔖حجاب یعنی: احترام به زن 🔖حجاب یعنی: معامله با خدا 🔖حجاب یعنی: تــــاج بندگی و شکوه دلدادگی به آستان قدس فاطمی 🤲اللّهم عجل لولیک الفرج
‍ 📕 (داستان واقعی) ❇️ قسمت۲۹ خاله صب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ... بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ... آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ... تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ... 🔸ادامه دارد... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊
‍ ‍📕 (داستان واقعی) ❇️ قسمت۳۰ 💭دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ... تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ... کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ... چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ... - غیر از اون ساک ... اینم مال تو ... و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ... - این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ... خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ... - بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ... - مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ... دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ... بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ... گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ... ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد .. - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ... دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ... دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ... 🔸ادامه دارد... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊
‍ ‍ ‍📕 (داستان واقعی) ❇️ قسمت۳۱ با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ... آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ... آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ... کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ... با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ... مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ... کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ... با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ... با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ... چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ... ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... ـ من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... ـ بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... ـ بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... ـ میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ... 🔸ادامه دارد.. ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊
مداحی آنلاین - چطوری راحت بخوابم - رعنایی.mp3
4.04M
💚 همه مصائب ما از دوری توست یابن الحسن برگرد 🦋 چطوری راحت بخوابم 🦋 چطوری لبخند بزنم😭😭 👤 مهدی رعنایی 🤲 اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه و المحامین عنه و المستشهدین بین یدیه بحق مادرت ، عمه سادات ، اهل بیت عصمت و طهارت
Mohammad Hossein Pouyanfar - Ou Miayad.mp3
2.91M
او می آید 🥺 تکیه به دیوار حرم می‌زند 💚 او می آید قدم به چشمان ترم می‌زند 😭 متي تَرانا وَ نَراک یابن الحسن روحي فداک او پناه عالمین است منتقم خون حسین است او می‌آید، درد همه خلق دوا می‌شود 😭 شوم‌عزیزقلبم 💚
ز وصل تو نصیبم انتظار است :)
دلگرمی ما؛ تکیه به دیوار حسین است❤️!'
نیازمندی های منطقه💔: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مثل‌ یک‌ نرگسِ‌ طوفان‌زده از بارشِ‌ برف؛ سخت‌ محتاج‌ به‌ گرمای‌ پر و بالِ‌ توام!💔
شهیدابوالفضل‌طیبی:
این جمعه و جمعه های دیگر حرف است؛ آدم بشوم سه شنبه هم می‌آیی..!
زیـنــبۖ اسیـر نیست... دو عـالم اسیـر اوست!
شاهان جهان‌اند؛ گدایان 'اباالفضل'
البُكَاءُ، طَرِيقَةٌ أُخْرَىٰ لِلتَّنَفُّسِ! «گریه کردن، راهی دیگر برای نفس کشیدن است!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀‎‌‌‎‌‎‎‎◍⃟🖤🥀◍⃟🕋🥀◍⃟🌺🥀 ‍🥀‎‌‌‎‌‎‎‎◍⃟🌺🥀◍⃟🕋🥀◍⃟🖤🥀 تولدت در آسمانها مبارک😔😔😔 ঊঈ🕋🍃ঊঈ ═‎✧❁یاامامرضا#❁✧═‎ ঊঈ🍃🌺ঊঈ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا