‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
❣#سلام_امام_زمانم❣
در هــر دمــم هــزاران فریـاد انتظار است
یک لحظه بیتو بودن، یک عمر احتضار است
بـی روی تـو زمانـه پاییز بی بهـار است
این زندگی تباهی، ایـن عمـر انتحـار است...
#سلام_پناه_قلبم
#العجلمولایغریبم
#سلامتی_امام_زمان_صلوات🌹
#اللّٰھُمَّ_عجِّلْ_لِوَلیڪَ_الْفَرَج🌹
#اَللّٰٰھُــمَ_صَّــلْ_علٰـے_مُحَمَّــدِ_ﷺ_وَآل_مُحَمَّــد_ﷺ_وَعجْــل_فَرَجَهُــم
﷽
۞وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ
۞و كارم را به خدا مى سپارم خداست كه به [حال] بندگان [خود] بيناست (غافر-۴۴)
🌿هر چیزی ممکن است در یک چشم به هم زدن تغییر کند...اما ناراحت نباش خدا پلک نمی زند پس به خدا توکل کن و خودتو به اون بسپار...
#خدایاشکرت
🌿 الهی؛ جان مرا مطمئن به تقدیرت و راضی به قضای خویش بگردان❤
🔅چه آن چيزهايى كه مايه سرور است و چه چيزهايى كه مايه ناراحتى و نگرانى است
#خداجانمبهدادهوندادهاتشکر، خدایا نگاهت رو ازمون نگیر
#روزتون متبرک به نگاه مهربان خدا ، زندگیتون بی غم ✨
انتظار خیر ، خیر می آفریند
انتظار زیباترین مفهوم زندگی است .
انسان هایی که در انتظار خوبی ها می نشینند ،
خوبی ها را به دست می آورند ،
چرا که انسان ها جذب کننده ی انتظاراتشان می باشند .
قانونی در این عالم وجود دارد به نام قانون افزایش ،
که این قانون بیان کننده ی این مفهوم است که هر چیزی را که حرفش را بیشتر بزنی و به آن بیشتر بیاندیشی برای تو محقق می شود .
💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚رزقمون بشه
ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنین
فردای قیامت،
در عوض
«السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ»
هایی که گفتیم!💚
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَجـــــــــــ
ـ═❁๑🍃๑🌹๑🍃๑ ❁═
🔲🌿 به تاریکی لعنت نفرست ◆♡◆♡◆♡◆
همت کن ، بلند شو شمعی روشن کن ◆♡◆♡◆♡◆
🔲🌿 چه در خوشی ، چه در غم ، چه بی نیاز چه نیازمند ، با خدایت سخن کن ، حتی به زبان ساده خود ، ساده درد و دل کن ◆♡◆♡◆♡◆
و حتمأ از خالق نیازی مطالبه کن ، و او خشنود می شود ، که بنده اش هنوز ، نیازش را از غیر خواهان نیست...
و این عین بنده پروری هست...
✍🎙 محسن آقابابائی #
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی گفت:
چه دنیای بدی
حتی شاخه های گل هم خار دارند!
دیگری گفت:
چه دنیای خوبی
حتی شاخه های پر خار هم گل دارند!
عظمت در تفکر است، نه در چیزی که میبینیم...
👌👌👌
ــــــــــــــــــــــــــــــ
✨ مولای من!!
یوسف زیبای زهرا!!!
شنیده ام از ما دلتنگ ترے براے آمدنت..
شنیده ام دل نگرانِ مایے..
شنیده ام گریہ مے کنے براے ما..
کے تمام مے شود..
غروب هایے ک "دلِ" ما "گیرِ" دلتنگے ات است آقا؟؟ تسبیحی بافته ام،
نه از سنگـــــــ....
نه از چوبــــــــ....
نه از مرواریــــــــد...
من
بلور اشکـــــــهایم
را به نخ کشیده ام..
تا برای ظهورتـــــــان دعا کنم.
🌷به اميد ظهورش صلوات🌷
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ.
.
#ردپای_خدا
🌺🌱وقتی ﺭﺩﭘﺎی ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ #زندگی پیدا ﻛﺮﺩﻡ، ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ می توانم ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻤﻢ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﻛﻨﻢ ....
فهمیدم ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ می تواند ﺍﺯ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎشد ...حتی آرزوهای ﻣﺤﺎﻝ.
وقتی ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﺪﻡ،
ﺗﺮﺱ ﺑﺮﺍﻳﻢ بی معنی شد ﻭ ﺟﺎﻳﺶ ﺭﺍ اﻳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﻛﺮﺩ .
💫ﻭﻋﺪﻩ ی ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ:
ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻓﺘﺢ کنی ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ، ﻭ ﻣﻤﻜﻦ کنی ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ، ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭی دﺳﺖ ﻧﻴﺎفتنی ها ﺭﺍ .
"ﺧﻮﺩت ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بسپار"
«زندگیتون پر از ردپای خدا»
🌟🤲🌟🤲🌟🤲
🌹🌹امام باقر عليه السّلام:
🕋ما مِن شَى ءٍ يُعبَدُ اللّه ُ بِهِ يَومَ الجُمُعَةِ أحَبَّ إلَىَّ مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ ؛
💢 هيچ عبادتى در روز جمعه نزد من دوست داشتنى تر از #صلوات بر پيامبر و آل او نيست.
📚 وسائل الشيعه ، ج 7 ، ص 388
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
♻️♻️♻️♻️
این ۱۰ چیز را هر روز صبح به خودتان بگویید
_امروز روز محشریست
_من میتوانم هرآنچه که میخواهم باشم
_چیزهای بی اهمیت روز من را خراب نمیکنند
_من به اندازی کافی خوب هستم
_دیروز گذشت
_شکست خوردن اشکالی ندارد
_من به انتخابهایم افتخار میکنم
_من زیبا هستم
_من از پسش برخواهم آمد
_من خیلی خوش شانسم که سلامت هستم.
_امروز روز من است
آیت الله خوشوقت : روی سحر تاکید فراوان داشتند. بین الطلوعین را هم همین طور. یک وقت کسی پرسید بین این دو کدام را انتخاب کنیم؟ یعنی سحر بیدار باشیم یا بین الطلوعین؟ گفتند بینشان دعوایی نیست. هر دو را بیدار باشید! ولی اگر کسی نمیتوانست اولویت را با سحر میدانستند. یکبار کسی گفت حاج آقا من سحرها خوابم میگیرد؟ گفتند اگر خوابت گرفت بخواب چون معلوم است اسمت را در لیست ننوشته اند!
سحر
نماز_شب
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
24.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تویی که چند سده رفتهای از این کنعان
منم که جمعه به جمعه دو چشم یعقوبم..🥲💔
🌙 🌚
خداوندا..
آرامشم را میان پیچ و خم زندگیی که خود رقم زدم، گم کرده ام
آرامم کن..
راهنمایم باش و ایمانم راقوی کن
که دیگر لحظه ای تو را در خلوت خویش گم نکنم..
خداوندا..
اگر همه ی مردم دنیا هم مرا ، احساسم را ، مهربانیهایم را فراموش و دستانم را رها کردند، تو مثل همیشه کنارم باش و دستانم را به خودم نسپار..
خدایا آنچه از احساسم مانده را به تو میسپارم تا از تنها دارائیم محافظت کنی..
خداوندا دنیایت بیش از حد توان من سرد است و من به تو ، به آغوشت ، به رحمت بی کرانت نیازمندم..
کودکت را در آغوش بگیر
خدایا دوستت دارم..♡
نگاهت را از من نگیر ای مهربان
آمین🙏🏼
شبتون آرام✨
خداهست🤍
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#رؤیای_واقعی_۱
#پارت_۱
دختری بودم که تا زمانیکه یادم می آید همیشه سر نماز هایم دعا میکردم که بتوانم وظیفه ای که دارم را به خوبی انجام بدهم
همیشه دعا میکردم که بتوانم برای امام زمانم سرباز پرورش بدم که در آن دنیا شرمنده مادر سادات نشوم و وقتی از من پرسیدن برای امام زمانت چیکار کردی بگم برای آقا سرباز پرورش دادم و برای اسلام شهید دادم
****
در حالیکه استرس تا مغز استخوانم را گرفته بود به صفحه کامپیوتر زل زدم همین طور زیر لب صلوات می فرستادم که جیغی از سر خوشحالی کشیدم و رو به مامان بابام که نگرانی از چشماشون میبارید
گفتم:قبول شدم دانشگاه تهران، ریاضی فیزیک آخ خدایا شکررررررت!
همونی که میخواستم جواب این یکسال زحمت و تلاش رو گرفتم بالاخره!
با خوشحالی شماره دوستم رو گرفتم
_الو سلام عشقم
+الو هانیه
_رقیه نگو که قبول نشدی؟
+چرا شدم ولی دانشگام شماله من دلم میخواست تهران درس بخونم
_ای وای راس میگی حالا یه چیزی بگم کیف کنی ریاضی فیزیک تهران!
+نه!
_جون تو!
+وای خیلی برات خوشحال شدم همونایی که میخواستی!
_آره شکر خدا ولی تو هم ناشکری نکن دیگه انشاءالله که خیره. راستی یادم رفت بپرسم چه رشته ای قبول شدی؟
+معماری
_واااااای!
+عه گوشم بابا کر شدم
_رشته به این خوبی کنار مامان باباتم که هستی دیگه چی میخوای تو دختر؟
+نمیدونم والا. مامان داره صدام میزنه کاری نداری عزیزم؟
_نه قربانت خداحافظ
+خداحافظ
از اینکه قراره از خانواده و تنها رفیق صمیمیم دور باشم یه ذره ناراحت شدم ولی دیگه چی میشه کرد بازم خدارو شکر
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲
من بچه سوم خانواده بودم
و همچنین ته تغاری و یک خورده لوس کرده بودنم
هستی و هادی ازدواج کرده بودند و هر کدوم یک بچه داشتن و من هم خیلی زود هم عمه شده بودم و هم خاله!
لیسانسم را تموم کرده بودم و داشتم برای فوق میخواندم همیشه از بچگی دلم میخواست یک چیز جدید از ریاضی کشف کنم و بتونم کاربرد هایی که دارد را در زندگی روزمره استفاده کنم و آرزوی اینکه استاد دانشگاه بشوم داشت به واقعیت می پیوست
رقیه دوستم یکسالی میشد که ازدواج کرده بود
سارا یکی از همکلاسی هایم بود که با او نسبت به بقیه بچه های کلاس نزدیک تر بودم یک خونه با هم دیگه نزدیک دانشگاه کرایه کرده بودیم
سارا شیرازی است و یکسالی می شود که باهم همخونه شدیم دختر خونگرم و همچنین مثل خودم در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و تا چند ماه دیگه قرار بود با پسر عمویش ازدواج کند
در رشته ریاضی داوطلب های مرد زیاد است و چهارتا دختر بیشتر در کلاس نبودیم که من فقط با سارا در ارتباط بودم
یکی از اساتید درباره یک موضوعی گفتند که تحقیق کنیم و برای این تحقیق باید به شرکت های ساختمان سازی و طراحی خونه برویم
و طبق معمول من و سارا باهم همگروه شده بودیم
_وای هانیه چقد این استاده بیکاره خو اینم تحقیق داره برو خودت تحقیق کن نتیجه رو بیا کلاس به ما بگو
_خخخ سارا چرا داری غیبت اون بنده خدا رو میکنی به جای نق زدن بیا یه تاکسی بگیر بریم این شرکته که دایی پیشنهاد داد چی بود اسمش؟آهان امید
سوار یه تاکسی زرد رنگ شدیم
+میگم هانیه الان رفتیم اونجا چی بگیم ؟
_بانو بذار تا ما بریم بقیش هم خدا کریمه
+بغضی موقع ها از این آرامشت دلم میخواد سرم رو بکوبونم تو دیوار
_عزیزم این همه خشونت از شما بعیده ولی اگه سرت رو کوبوندی تو دیوار من پول دکترتو نمیدم ها
سارا نگاه حرص داری بهم کرد و صلوات فرستاد
آروم و بیصدا خندیدم تا باعث جلب توجه راننده تاکسی نشم
از ماشین پیاده شدیم و وارد شرکت ساختمان سازی امید شدیم
از منشی برای دیدن رئیس شرکت وقت گرفتیم و رو مبل نشستیم تا منشی بهمون بگه بریم داخل
+هانیه به نظرت برخورد رئیس شرکت باهامون چطوره؟
_انشاءالله که رفتار خوبی باهامون داشته باشه
+انشاءالله
زن و مردی از اتاق آقای رئیس بیرون آمدند و منشی رو به ما گفت میتونید داخل برید
اول چادرامون رو روی سرمون مرتب کردیم و با تقه ای به در که صدای بفرمائید رو شنیدیم وارد شدیم
یک مرد که تقریبا هم سن پدرم بود از صندلی اش بلند شد و رو به ما که سلام کرده بودیم و منتظر اجازه برای نشستن بودیم با روی گشاده گفت:
_سلام دخترای گلم بفرمائید بنشینید
وقتی نشستیم
با نیشگون سارا فهمیدم من باید شروع کنم:
_عذرخواهم اگر وقتتون رو گرفتیم من و دوستم دانشجوی رشته ریاضی فیزیک هستیم و استادمون گفتن باید از یکی از شرکت های ساختمان سازی یا نظیر این شرکت یک تحقیق کنیم و بهشون ارائه بدیم.
آقای رئیس:راستش دختر گلم من سرم شلوغه ولی یکی از کارمندام رو بهتون معرفی میکنم
بعد هم یک شماره گرفت و گفت :آقای فرهمند رو بگید بیاد اتاقم
بعد از چند دقیقه تقه ای به در خورد و بعد از اجازه دادن آقای رئیس مردی وارد اتاق شد که انگار همون آقای فرهمند بود
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳
آقای فرهمند نامی که من به چهرش نگاه نکرده بودم چون ممکن بود نگاه من نگاه حرام باشه و《نگاه حرام تیری است از تیر های شیطان》
خیلی محترمانه رو به ما وآقای رئیس
سلام کرد:جانم آقای شکیبا در خدمتم
اقای رئیس:پسرم این خانم های محترم اومدن اینجا که تحقیق کنن برای درسشون لطفا شما راهنماییشون کن .
آقای فرهمند:بله در خدمتم
بعد از اینکه بخشی از اطلاعاتی که میخواستیم جمع آوری کردیم
تقریبا ساعت اداری هم تمام بود
همه میرفتن
قرار شد چند جلسه دیگر هم بیاییم
تا تحقیقاتمون کامل بشود
دم در شرکت منتظر تاکسی بودیم
ولی انگار که آب شدن رفتن تو زمین، دریغ از یک ماشین زرد!
سارا هم همین جور غر میزد:آخه من موندم رشته ریاضی فیزیک چه ربطی به ساختمان سازی داره که این استاده میگه تحقیق کنید.
من رو بهش که بقیه حرفهایش را زیر زبان میگفت و حرص میخورد گفتم:
خواهرم یه ذره آروم باش الان میریم دیگه.
همینطور که من داشتم سارا رو دلداری میدادم و اون غر میزد یه پارس سفید جلومون نگه داشت
و شیشه رو داد پایین :خواهر ها مشکلی پیش اومده.
آقای فرهمند بود که حس بد دوباره سراغم اومد
سارا گفت:نه آقای فرهمند منتظر تاکسی هستیم.
که اون گفت:فکر نکنم این اطراف تاکسی پیدا بشه بفرمائید من میرسونمتون.
من خواستم بگم آخه نمیشه
که سارا اونقد گرمش شده بود
دست من رو کشید و سوار شدیم
سارا گفت:دستتون دردنکنه ببخشید مزاحم شدیم.به غیر از دادن آدرس دیگه حرفی تو ماشین زده نشد.
تا رسیدیم که باز دوباره سارا تشکر کرد
و من با سکوت از ماشین پیاده شدم
تو فکر بودم که چرا من تو ماشین این آقا و حتی تو شرکت توانایی حرف زدن
با او را نداشتم چه می دانمی به خودم گفتم و همراه سارا وارد خونمون شدیم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴
خواب بودیم که گوشی سارا زنگ خورد:
الو سلام
چی شده؟
چرا داری گریه میکنی
آروم باش بهم بگو چی شده؟
وای یا صاحب الزمان!
الان حالش چطوره؟
باشه باشه تا فردا خودمو می رسونم.
بعد از تمام کردن مکالمه ای که بین سارا و نمیدونم کی بود
با نگرانی منتظر حرفی از سارا بودم
که صورتش با گچ دیوار یه رنگ شده بود
سارا با چشمای اشکی گفت:
_بابام تصادف کرده الان اتاق عمله!
+وای یا ابوالفضل
_باید تا فردا خودمو برسونم شیراز
+باشه عزیزم آروم باش الان باهم میریم ترمینال توکلت به خدا باشه عزیزم
_اگه بابام طوریش بشه من چیکار کنم؟
+سارا این حرفا از تو بعید تو که الگوت حضرت زینب (س) باید صبور باشی عزیزم حالا هم پاشو با هم بریم ترمینال
سارا توی اون حال بدش هم به فکر من بود :
هانیه این تحقیقمون چی میشه پس؟
من با لبخندی که از مسئولیت پذیری
سارا روی لبم اومد گفتم:
سارا جان نگران اون نباش اونو من تکمیل می کنم.
بعد از اینکه سارا رو راهی کردم
انگار که یه آب سرد روم ریخته باشن
وای از الان به بعد من باید تنهایی با آقای فرهمند تحقیقاتمون رو انجام بدم.
ای خدا چی میشه کرد.
این سری هم مثه سری های قبل به حضرت زینب(س) توکل کردم
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵
همیشه از اینکه بخوام با نامحرم تنها باشم و حرف بزنم بدم میومد ولی خدا رو شکر آقای فرهمند مرد خوبی بود
و از آنجایی که من فهمیدم آقای رئیس هم احترام خاصی براش قائله
این را از مدل حرف زدنش با بقیه کارمندانش فهمیدم با آقای فرهمند خیلی مهربون بود ولی با بقیه کارمندانش خیلی رسمی حرف میزنه
امروز آخرین جلسه بود که تحقیقاتمون کامل بشه سارا هنوز شیراز بود و شکر خدا حال پدرش بهتر شده بود
امروز هم با همه سختی و حس بدی که بود تحقیقاتمون تموم شد همون لحظه منشی گفت برم اتاق رئیس
_بله آقای رئیس گفتید من بیام اتاقتون در خدمتم
+دخترم تو دانشجوی رشته ریاضی فیزیک هستی بخشی از شرکت ما به افرادی مثل شما نیازمنده اگر قصد همکاری با ما رو دارید یه کارت از منشی بگیرید و با ایشون هماهنگ کنید
_لطف کردید با این پیشنهادتون ولی باید من با پدرم مشورت کنم
+باشه دخترم هر جور راحتی
از همانجا خداحافظی کردم و برگشتم خونه
فردا باید تنهایی تحقیقاتمو ارائه میدادم
داشتم خواب میدیدم یه خانم چادری که روبنده زده بود نورانی بودن صورتش از پشت روبنده هم معلوم بود نمی شد چهرش را ببینم دست من را گرفت و پیش یه مرد که لباس رزمنده ها برش بود برد.
منو پیش آن مرد گذاشت و رفت چهره مرد رو نمیتونستم ببینم ولی انگشتر عقیقش نظرمو جلب کرد.
که ناگهان از خواب پریدم قلبم داشت از سینه در می آمد آنقدر که تند میزد
صدای آیفون اومد بلند شدم و چادرم را روی سرم کردم از تو آیفون مشخص نبود چه کسی است
خانه ما طبقه اول ساختمان بود رفتم دم در و در را باز کردم آقای فرهمند بود انگار که کلافه یا مضطرب باشه گفت:
سلام ببخشید مزاحم شدم این فلش فکر کنم برای شما باشه
و بعد فلش را به سمت من گرفت
تا اون موقع یه کلمه هم حرف نزدم
خواستم فلش را از دستش بگیرم که تنم لرزید انگشتر عقیقی که تو خواب دست اون آقا دیده بودم دست آقای فرهمند بود
بدون هیچ حرفی فلش را از دستش گرفتم و سریع رفتم سمت خونه
پشت در خونه همینطور وا رفتم
یعنی اون خانم که فکر کنم
حضرت زینب (س) بود میخواست من با آقای فرهمند ازدواج کنم!
Fereydon Asraei - Deltangiam (128).mp3
3.87M
♥️
فریدون آسرایۍدربارهے امام زمان ؏ج
دلتنگیام
اللهم ؏جل لولیڪ الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالون آرزوهایتان را
به سمت خدا بفرستید
و آرام بخوابید.
یقین بدانید
او رحمان است و رحیم
شبتون آروم و در پناه خدا🌟
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━ ═✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
❣#سلام_امام_زمانم❣
در هــر دمــم هــزاران فریـاد انتظار است
یک لحظه بیتو بودن، یک عمر احتضار است
بـی روی تـو زمانـه پاییز بی بهـار است
این زندگی تباهی، ایـن عمـر انتحـار است...
#سلام_پناه_قلبم
#العجلمولایغریبم
#سلامتی_امام_زمان_صلوات🌹
#اللّٰھُمَّ_عجِّلْ_لِوَلیڪَ_الْفَرَج🌹
#اَللّٰٰھُــمَ_صَّــلْ_علٰـے_مُحَمَّــدِ_ﷺ_وَآل_مُحَمَّــد_ﷺ_وَعجْــل_فَرَجَهُــم