#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۸
نرگس در را برایم باز کرد به داخل که رفتم متوجه جو سنگینی که ایجاد شده بود شدم شاید با حضور من اینطور شد
بعد از سلام و احوال پرسی کنار سمانه نشستم.
حتی برای یک ثانیه به آن مرد جوان نگاهی هم نکردم که اصلا بدانم چه شکلی است در دریای افکار خودم شنا می کردم که با تکان های سمانه به خودم آمدم سوالی به سمانه نگاه کردم که به طور نامحسوس گفت
_منتظرن تو حرف بزنی
یه بسم اللهی گفتم و شروع کردم به حرف هایی که از دیشب آماده کرده بودم.
نگاهی به آقاجون کردم و گفتم
_با تمام احترامی که برای شما قائل هستم جواب من منفی هست من و پسرم زندگی خوبی رو داریم میگذرانیم شاید بعضی مواقع سخت باشه
و بعد نگاهی به آن خانم و آقا کردم و گفتم
انشاءالله که پسرتون در کنار همسری خوب خوشبخت بشن.
با اجازتون و از روی مبل بلند شدم و به طرف درب خانه رفتم
وقتی از ساختمان خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت ماشین حرکت کردم
علی اکبر مشغول خواندن کتابش بود که دست نگه داشت و بدون حرف به من خیره شده بود.
_وای خدایا چقد جو سنگین بود
خیلی جدی به من نگاه کرد و گفت
_دو طعم متفاوت میگیریم که شریکی باهم بخوریم چطوره
با حالت تعجب نگاهش کردم و خنده ای سر دادم
_من دارم چی میگم تو داری چی میگی
علی اکبر به هدفش رسید و توانست حالم را خوب کند درست مثل علی زمانی که از چیزی دلخور می شدم علی تا کمتر از چند ثانیه می توانست مرا بخنداند.
آن شب را با خوشحالی به خانه برگشتیم قرار شد که پس فردا که پنجشنبه است و علی اکبر مدرسه نمی رود مهمانی ترتیب دهیم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۹
متوجه این می شدم که علی اکبر هر وقت از مدرسه می آید در خودش است و بعضی اوقات با اخم درس میخواند این رفتارش برایم کمی عجیب بود چون او اغلب خوشرو است و با علاقه درس می خواند.
میوه هایی که پوست کنده و برش داده بودم را در ظرفی آماده کردم و به اتاق علی اکبر رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم.
میوه ها را جلویش گذاشتم و گفتم
_خب میشنوم
سوالی نگاهم کرد و گفت
_چی رو مامان؟
_دلیل این رفتارهاتو
تکه ای سیب برداشت و در دهانش گذاشت که ادامه دادم
_پسرِ من اهل تو خودش رفتن و با اخم درس خوندن نبود چه اتفاقی افتاده که هر روز با قیافه ای بد تر از روز قبل به خونه بر میگردی آخه بچه من تو رو بزرگ کردم رفتارات دستمه تا بهم نگی چی شده که ولت نمی کنم.
در حالی که نگاهش را از من می دزدید گفت
_دیگه دلم نمیخواد تو این مدرسه درس بخونم
_چرا چی شده با کسی دعوات شده
کلافه گفت
_نه
_پس چی شده؟
_همه فهمیدن که بابای من شهیده
با تعجب گفتم
_خب بفهمن
_مامان وقتی که من درس می خونم و نمره خوبی میگیرم بچه ها فکر میکنن که پارتی دارم دلم نمیخواد اینطوری باشه.
_پسرم اگه قراره اینطوری فکر کنی که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه بذار هر جور که دوست دارن فکر کنن تو تلاش خودت رو بکن
_مامان بخاطر بابا هم که شده منو از تو این مدرسه در بیار
و قطره اشکی روی گونه اش نشست
معلوم بود که خیلی تحت فشار است
_آخه دورت بگردم وسط سال من تو رو کجا ثبت نام کنم
_مامان ازت خواهش میکنم
کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم
_باشه یه کاریش میکنم
کتابم را بستم و عینک مطالعه ام را روی میز گذاشتم.
افکاری که علی اکبر داشت آنقدر غرق فکرم کرد که خواب از سرم پرید خوشحال بودم که پسرم دنبال سوءاستفاده از نام پدرش نیست.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۰
بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد.
علی اکبر دیگر برای خودش مردی شده بود قدش از من بلند تر شده بود و ریش هایش در آمده بود امسال باید به سربازی می رفت.
آنچنان به هم وابسته بودیم که روز رفتنش تا چند دقیقه در آغوش همدیگر گریه می کردیم
آخر هم نرگس و فاطمه ما را از هم جدا کردند.
تعطیلات بود دانشگاه هم تعطیل بور بعد از رفتن علی اکبر به خانه پدرم در رشت رفتم بعد از دو هفته به خانه برگشتم.
در حال چای ریختن بودم که گوشی ام زنگ خورد شماره ای ناشناس روی گوشی ام افتاده بود کنجکاو جواب دادم
_الو سلام مامان خوبی
با شنیدن صدای پسرم بعد از دو هفته اشک در چشمانم حلقه زد
_سلام دورت بگردم زندگیم من خوبم تو چطوری چرا اینقدر دیر زنگ زدی
_الحمدالله منم خوبم اینجا دیگه قانون خودش رو داره نمیتونم زیاد زنگ بزنم
بقیه چطورن آقاجون و مادرجون چطورن
_شکر خدا همه خوبن
بعد که انگار با کسی آن طرف صحبت می کرد گفت
_مامان من باید برم مراقب خودت باش به بقیه هم سلام برسون
و سریع قطع کرد خوشحال بودم که بعد از مدت ها صدایش را شنیده بودم و لباس پوشیدم و به سمت گلزار شهدا رفتم.
گلابی را که سر راه خریده بودم روی سنگ قبرش ریختم.
_علی پسرمون دیگه برای خودش مردی شده سرباز شده وقتی که لباس سربازیش رو پوشید قند تو دلم آب شد دیگه الان کپی خودت شده هر روز هم یه درسی بهم میده درست مثل خودت که معلم بودی و من شاگرد
بعد از کلی درددل کردن به خانه سارا رفتم که چند سالی می شد به تهران آمده بودند.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۰ بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد. علی اکبر دیگر ب
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۱
شیرینی مورد علاقه ی سارا را که برایش گرفته بودم در دستم جا به جا کردم و در خانه شان را به صدا در آوردم
در را که باز کرد لبخند زیبایی هم به لب داشت.
سارا سه تا فرزند داشت دو پسر و یه دختر که کوچکترین فرزندش بود
نازنین زهرا امسال به کلاس سوم می رفت محمد طاها دوسال از علی اکبر کوچکتر بود و محمد رضا که سال دوم راهنمایی بود.
_سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب بالاخره ما شما رو دیدیم
_سلام ممنون بذار بیام تو بعد گله کن
بعد نگاهی به دستم کرد و گفت
_وای آخ جون از این شیرینی ها
_نوچ نوچ با سه تا بچه ها هنوز بزرگ نشدی
بعد از اینکه نشستیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم
_بچه ها کجان؟
در حالی که چای می ریخت گفت
_یه چند روزی فرستادیمشون شیراز پیش مامانبزرگشون
پدر سارا چند سالی می شد که فوت کرده بود و مادرش تنها زندگی می کرد
_چه حیف خیلی دلم براشون تنگ شده بود دلم میخواست ببینمشون
یک فنجان چای برایم گذاشت و شیرینی هایی که خریده بودم را به آشپزخانه برد و بعد از چندی به همراه میوه همان شیرینی ها در ظرفی به پذیرایی آمد.
_بچه ها دلتنگش بودن جواد هم با یه اتوبوس فرستادشون شیراز
_خیلیم عالی
بعد از کلی صحبت کردن با سارا دیگه هوا تاریک شده بود و قصد رفتن کردم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۱ شیرینی مورد علاقه ی سارا را که برایش گرفته بودم در دستم جا به جا کردم و در خا
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۲
چهار ماه از نبودن علی اکبر می گذشت دیگر طاغت دوری از علی اکبر را نداشتم در آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم ساعت تدریسم در دانشگاه را بیشتر کرده بودم ولی با این حال باز هم در تنهایی در فکر فرو می رفتم آنقدر درگیر بودم که حواسم نبود. صدای آیفون بلند شده است و به در زده می شود با چادر را روی سرم گذاشتم و بدون نگاه کردن به چشمک در خانه را باز کردم و با دیدن مردی که رو به رویم ایستاده بود اشک در چشمانم جوشید و بعد از چند دقیقه خودم را در آغوشش انداختم.
گریه امانم نمی داد که علی اکبر گفت
_مامان آروم باش تروخدا حالت بد میشه
بعد از چند دقیقه که آرام شده بودم بالاخره راه را برایش باز کردم تا وارد خانه شود.
شربت پرتغال خنکی که درست کرده بودم را برایش آوردم
_تو کی اینقد ریش در آوردی پسر چهارماه نبودی ها
حالت جدی به خودش گرفت و دو بار روی پایم زد و گفت
_روزگاره دیگه چه کنیم
یه پس گردنی بهش زدم
_ادای این مردایی که امروزش بدتر از دیروزشون بوده رو در نیار برام بچه
با خنده دستی به پس گردنش کشید و گفت
_مامان چیکار میکردی این چند وقتی که نبودم رفتی بدنسازی؟دستت سنگین شده
_تو که بزرگتر میشی خدا هم دست منو سنگین می کنه وگرنه که نمیتونم از پس تو بر بیام.
با خنده دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت
_خدا به دادم برسه
پرتغالی برایش پوست کندم و یک پرش را برایش دادم
_خب تعریف کن چه می کردین اونجا فرمانده تون چه جور آدمی بود
همانطور که پرتغالش را میخورد با اشتیاق برایم تعریف کرد
_مامان فرمانده خیلی مرد خوب و مهربونی بود مامان میدونی که چقدر من فوبیای ارتفاع دارم پستمم دیدبانی بالای برجک بود روزای اول اینقدر حالت تهوع داشتم ولی بعد برام عادی شد.
با خنده گفتم
_خوبه دیگه به ترست هم غلبه کردی یادته رفتیم شهربازی سوار چرخ و فلک شدیم پیاده که شدیم اینقدر حالت بد شد که بردیمت بیمارستان بستری شدی.
با زنده کردن خاطرات هر دو خنده ای کردیم.
به مادرجون زنگ زدم و گفتم که شب میایم اونجا آنقدر خوشحال شدند. وقتی شنیدند که علی اکبر برگشته که اصرار هر چه زودتر بیاید.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۲ چهار ماه از نبودن علی اکبر می گذشت دیگر طاغت دوری از علی اکبر را نداشتم در آش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۳
علی اکبر سرباز سپاه بود هر ماه می آمد به ما سر میزد یک ماه دیگر تا تمام شدن خدمتش مانده بود.
به بازار رفته بودم و مشغول خرید کردن برای خانه بودم زیرا علی اکبر فردا به خانه می آمد.
قصد داشتم شیرینی جدیدی که دستور پختش را از یکی از شاگردانم گرفته بودم درست کنم.
مواد مورد نیازش را از یک لوازم قنادی خریدم تا امشب درست کنم.
بلافاصله بعد از اینکه به خانه رسیدم لباس هایم را عوض کردم به آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن شیرینی شدم.
در طی درست کردنش مدام به شاگردم زنگ میزدم و از او سوال میکردم اسمش تینا بود یکسالی می شد که ازدواج کرده بود.
بعد از چند ساعت شیرینی ام درست شد عکسش را برای تینا فرستادم تشکر کردم بابت کمکش
آنقدر خسته بودم که همانجا در پذیرایی روی مبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم پتویی رویم گرفته شده بود.
آخرین بار یادم می آید که پتویی نداشتم ذهنم جرقه زد که علی اکبر آمده
به اتاقش رفتم که دیدم خوابیده است
ساعت ده را نشان میداد صبحانه را آماده کردم و صدایش زدم انگار که در راه نخوابیده بود زیرا آنقدر خسته بود که تکانی نمی خورد گذاشتم که بیشتر استراحت کند.
خودم هم صبحانه خوردم و مشغول پختن غذا شدم همیشه قبل از شروع آشپزی غذا را نذر یکی از معصومین می کردم امروز نذر امام زمان کردم
همانطور که مشغول آشپزی بودم زیر لب مداحی میخواندم که متوجه نگاه کسی شدم
سریع برگشتم که با نگاه خندان علی اکبر مواجه شدم
_سلام علیکم بر مادر خودم
_سلام بر پسر گلم
کی اومدی؟
_دیشب ساعت دو سه بود فکر کنم غذا آمادست؟روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد
_آره عزیزم برو دست و صورتتو بشو تا برات غذا رو بکشم.
_دست مادر زحمت کشم دردنکنه
و بعدش نزدیکم شد و خیلی غیر منتظره دستم را بوسید و سریع رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۳ علی اکبر سرباز سپاه بود هر ماه می آمد به ما سر میزد یک ماه دیگر تا تمام شدن خ
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۴
تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرفت.
برایش غذا کشیدم چند قاشق که خورد در فکر رفت.
_پسرم مگه گرسنه نبودی؟
و به غذایش اشاره کردم و گفتم
_بخور سرد میشه
نگاهم کرد و گفت
_مامان من یه تصمیمی گرفتم.
من هم دست از غذا خوردن کشیدم و منتظر ادامه حرفش شدم.
_مامان من میخوام تو سپاه بمونم یعنی سربازیم هم که تموم شد میخوام تو سپاه بمونم!
با تعجب گفتم
_مگه نمی خواستی بری دانشگاه مگه همیشه نمی گفتی میخوام مهندس بشم.
_چرا مامان ولی حس میکنم تو سپاه باشم بهتره
لبخندی روی صورتم شکل گرفت
_هر جور خودت دوست داری چی بهتر از این که تو سپاه باشی
و بعد مستقیم نگاهش کردم و گفتم
_علی اکبر من بهت افتخار می کنم!
و او هم لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
_مامان اگه بدونی چقدر استرس داشتم که قبول نکنی!
قاشقی خورش روی برنجش ریختم و گفتم
_من خیلی سپاه رو دوست دارم چی بهتر اینکه پسرم سپاهی باشه!
و به غذایش اشاره کردم و گفتم
_حالا غذاتو بخور جون داشته باشه
خنده ای کرد و گفت
_مامان عاشقتم
و مشغول خوردن غذایش شد.
من هم خنده ای کردم و گفتم
_ما بیشتر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۴ تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرف
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۵
روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر می شد.
علی اکبر چند سالی می شد که لباس سبز سپاه را برش می کرد روز اول که با لباس سبز سپاه دیدمش شب را از خوشحالی فقط گریه می کردم.
گاهی ماموریت های چند ماهه می رود و چند ماه من او را نمی بینم.ولی چه میشه کرد دنیا به من یاد داد که صبوری کنم.
یک روز که در دانشگاه مشغول تدریس بودم صفحه گوشی ام روشن شد و می لرزید زیرا همیشه در کلاس بی صدایش می کردم بدون اینکه ببینم چه کسی تماس گرفته است گوشی را در کیفم گذاشتم و ادامه تدریسم را ادامه دادم بعد از نیم ساعت کلاسم تمام شد.
به سمت در که می رفتم شاگردانم هم به دنبالم آمدند تا سوالاتشان را جواب بدهم.
نازنین یکی از شاگردانم بود که حجاب خوبی نداشت او هم با من می خواست از دانشگاه خارج شود با هم هم قدم بودیم و او سوالاتش را می پرسید و من هم جواب می دادم که علی اکبر را با لباس سپاهی اش رو به رویم دیدم.
لبخندی به رویش زدم.
_سلام پسرم اینجا چی کار میکنی؟
او هم جواب لبخندم را داد و گفت
_اومدم دنبالت بریم خونه آقاجون
اصلا نازنین را از یاد بردم که کنارم ایستاده بود
نگاهی به او کردم. دختر سفید پوستی بود ولی حالا صورتش قرمز شده بود.
فکر کنم خجالت کشیده بود.
لبخندی به رویش زدم و گفتم
_نازنین جان ایشون پسرم هستن
و نگاهی به علی اکبر کردم و دیدم که او هم معذب است گفتم
_خانم رهنورد یکی از بهترین شاگرد های من هست
هر دو هم زمان به هم گفتند _خوشبختم!
لبخندی بهشان زدم.
و پس از خداحافظی از نازنین به سمت ماشین رفتیم.
و هنگام سوار شدن گفتم
_میگم خب شب می رفتیم خونه آقاجون که تو هم لباست رو عوض می کردی.
نگاهش کردم که در فکر رفته بود.
_علی اکبر!
اینبار بلندتر صدایش زدم که گیج نگاهم کرد.
که با تعجب حرفم را تکرار کردم که گفت
_گفتن یه مهمان میخواد براشون بیاد ما باید زودتر بریم تا بریم خونه دیر میشه.
_آهان
به صورتش دقیق شدم ولی پس از چند دقیقه چیزی توانستم درونش کشف کنم و بی خیالش شدم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۵ روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم س
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۶
بعد از اینکه میهمانان رفتند.
آقاجون که حالا عصا میزد روی مبل نشست و رو به من گفت بیا
کنارش نشستم و گفتم
_جانم آقاجون
آقاجون به علی اکبر که کنارش نشسته بود گفت
_پسرم میری اون قرصای من رو بیاری
و بعد از اینکه علی اکبر بلند شد و رفت
گفت
_دخترشون رو دیدی؟
لبخندی زدم و منظور آقاجون را فهمیدم
_بله
_خب چطور بود نظر تو چیه؟
_باید با علی اکبر صحبت کنم ببینم اون چی میگه
_دخترم اگه نظرش مثبت بود به من بگو با پدرش صحبت کنم
لبخندی زدم و دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم
_چشم به روی چشم
_چشمت روشن باباجان
بعد از برگشت از خانه آقاجون اینا که علی اکبر در حال رانندگی بود گفتم
_دخترشون رو دیدی ماشاالله یه پارچه خانوم
علی اکبر که تیز تر از من بود گفت
_بله به چشم خواهری
لبخندی زدم و گفتم
_یعنی فقط به چشم خواهری؟
علی اکبرهم لبخندی زد و گفت
_بله
شب از نیمه شب گذشته بود که خواب بودم صدای ناله های آرامی را شنیدم.
از اتاق خارج شدم که شنیدم از اتاق علی اکبر میاد!
به سمت اتاقش رفتم و در را باز کردم که علی اکبر را عرق کرده روی تختش دیدم!
سریع به سمتش رفتم و صدایش زدم
چشم هایش را نیمه باز کردم
_مامان
_جانِ مامان
_مامان من نمیخوام
_چی نمیخوای
_نمیخوام آلوده گناه بشم من نباید با اون دختر صحبت می کردم.نباید!
_باشه پسرم الان تب داری حالت خوب نیست
به سمت آشپزخانه رفتم و پارچه ای خیس کردم و به اتاقش رفتم روی پیشانی داغش گذاشتم.
قرصی به همراه به او دادم و بعد از دو ساعت که مطمئن شدم تبش قطع شده است از اتاقش خارج شدم.
صدای اذان را شنیدم و رفتم که وضو بگیرم.
در فکر حرف های علی اکبر بودم یعنی منظورش از این حرف ها نازنین رهنورد بود!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۶ بعد از اینکه میهمانان رفتند. آقاجون که حالا عصا میزد روی مبل نشست و رو به من
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۷
تا چند روز بعد حال علی اکبر تغییری نکرد در حالی که داشتم صبحانه را جمع می کردم و علی اکبر آماده رفتن به سر کارش بود گفتم
_علی اکبر اگر دوستش داری بگو باهاش صحبت کنم.
مشغول واکس زدن کفش هایش بود که از حرکت ایستاد.
_مامان ولی اون
حرفش را بریدم و گفتم
_خدا بزرگه
این اطمینان را از خوابی که دیشب دیدم داشتم،علی به خوابم اومد و گفت که به خواستگاری آن دختر برویم
خانواده نازنین افکارشون با ما متضاد بود ولی در کمال ناباوری پدرش به خواستگاری رضایت داد
قرار شد که آقاجون و مادر جون به همراه رضا و سمانه و ما با یک ماشین دیگر با هم به خواستگاری برویم.
نمیدانم چه شد و چه اتفاقی افتاد که پدر نازنین به این ازدواج راضی بود و بعد از چند جلسه رفتن آقاجون برایشان صیغه محرمیت خواند.
پسرم قرار بود ازدواج کند.
نازنین از همان روز که علی اکبر را دیده بود دلش گرفتار شده بود.
و وقتی که نامزد شدند و کنار یکدیگر دیدم شان از خوشحالی قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد.
هر روز به بازار می رفتند برای خرید هایشان در همین حین یکدیگر را می شناختند.
مشغول اتو زدن لباس های علی اکبر بودم همیشه خودش انجام می داد ولی اینبار به اصرار خودم برایش انجام دادم.
صدایش زدم
_علی اکبر مامان بیا اینم اتو زدم
از اتاق خارج شد و پیراهنش را از دستم گرفت
_دستت دردنکنه مامان
بعد که انگار حرفی یادش آمده باشد به سمتم برگشت و گفت
_مامان نازنین خیلی تغییر کرده!
نگران گفتم
_یعنی چی؟
لبخند آرامش بخشی زد و گفت
_یعنی حجابش مثل قبل نیست در صورتی که من بهش نگفتم حجابت رو رعایت کن.
لبخندی زدم و گفتم
_اینا بخاطر عشقه!
لبخند شیرینی زد و گفت
_مامان اگه تو اون روز نمی گفتی که بریم خواستگاری شاید الان هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد.
_شب قبلش بابات اومد تو خوابم اون بود که گفت بریم خواستگاری
چشمانش برق زد نزدیکم شد و سرم را بین دو دستش گرفت و بوسید و گفت
_ممنون که شما و بابا حواستون بهم هست.
نمی دانم در چشم هایش چه دیدم که تنم لرزید.
چشمانش شبیه چشمان علی بود آن روز که برای آخرین بار علی را دیدم دقیقا چشمانش همین طور برق می زد!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۷ تا چند روز بعد حال علی اکبر تغییری نکرد در حالی که داشتم صبحانه را جمع می کرد
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۸
بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت استرسی به جانم افتاده بود.
آیت الکرسی خواندم تا کمی آرام شوم قرار بود بعد از خرید هایشان برای شام علی اکبر همراه نازنین به خانه بیایند.
امروز کلاس نداشتم خودم را مشغول نشان دادم ولی نمی توانستم این دلشوره را از بین ببرم.
گوشی ام که روی اپن بود به صدا در آمد.علی اکبر بود.
_الو علی اکبرم!
_سلام استاد
صدای نازنین بود
علی اکبر که انگار پشت فرمان بود به نازنین گفت
_استاد چیه حالا مامان هیچی خودت معذب نمی شی
نازنین خنده ای کرد و گفت
_مامان جان نگاه کنین چه قدر اذیت میکنه خب من دوسال شما رو استاد صدا زدم یه ذره برام سخته
لبخندی زدم و محلی به دلشوره ام که بیشتر می شد ندادم و گفتم
_هر جور راحتی صدام کن دخترم
صدای علی اکبر از آن طرف می آمد که گفت
_مااامااان داشتیم؟ خو اگه اینطوری بخوایم پیش بریم دو روز دیگه بچه هامونم شما رو استادجون صدا میزنن از فکر نوه دار شدن لبخندم پر رنگ تر شد.
نازنین کشیده گفت علی اکبر
علی اکبر گفت
_مامان میای دم در ساختمون استقبال
_آره پسرم
_اسپند هم دود کن بی زحمت عروسمون چشم نخوره
_باشه پسرم
صدای نازنین نمی آمد حتما خجالت کشیده بود.
گفتند که تا نیم ساعت دیگر می رسند.
خانه ما طبقه اول بود و رفتن به دم در برایم راحت بود.
اسپند را که آماده کردم چادرم را سرم کردم و به پایین رفتم. آن دلشوره کمتر که نشده بود بیشتر هم شد.
با خودم ذکر می گفتم که آرام شوم.
از پله آخر که پایین آمادم صدای تفنگ مانند را شنیدم و صدای جیغ یک زن که مدام جیغ می کشید.
اسپند از دستم افتاد و ذغال ها روی زمین ریختند.
پاهایم توانایی راه رفتن نداشتند با هر جان کندنی بود خودم را به در رساندم نمی توانستم در را باز کنم دست هایم جان نداشتند.
خدا را صدا زدم که به دست هایم توانی بدهد .
یک لحظه در را باز کردم و در یک لحظه جانم رفت!
علی اکبر غرق به خون بود صدای گریه و جیغ های نازنین را که کنارش نشسته بود را دیگر نمی شنیدم.
هر قدمم شاید پنج دقیقه طول می کشید ولی بالاخره به تن غرق به خون علی اکبرم رسیدم.
به سختی نفس می کشید نشستم و سرش را در آغوشم گرفتم
چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت
_مامان میخوام! بابام رو برای اولین بار ببینم.
اشک هایم یکی پس از دیگری می ریختند نفسم بالا نمی آمد.
_علی اکبرم!
_مامان خیلی دوستت دارم.
چشم هایش را بست و رفت تا با پدرش دیدار کند.
همانطور که جانم می رفت او هم رفت!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۸ بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت استرسی به جانم افتاده بود. آیت الکرسی خواندم
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۹
چهل روز از نبود علی اکبرم می گذشت.
مشخص شد که علی اکبر در یکی از ماموریت هایش به ضرر یک سری افراد عمل کرده بود و آنان این گونه پسرم را به شهادت رساندند
مراسم چهلم تمام شده بود مردم رفته بودند نازنین کنارم نشسته بود.چادر سرش کرده بود همیشه علی اکبر به من می گفت دلم می خواهد نازنین را با چادر مشکی مانند خودت ببینم!
نازنین بعد از چهل روز شروع به حرف زدن کرد پدر و مادرش با تعجب به او نگاه می کردند دکترش گفته بود حرف نزدنش به دلیل شوکی است که به او وارد شده است.
نازنین با صدای لرزان گفت
_از ماشین پیاده شدیم که وارد ساختمون بشیم یه ماشین که دو نفر داخلش بودن پیاده شدن علی اکبر تا اون ها رو دید من رو در آغوش گرفت و اونها تیر بارونش کردن جلوی چشم هام جون داد نذاشت با هم بمیریم.
انقدر گریه کرد که پدر و مادرش او را به زور بردند.
به سنگ قبر نگاهی کردم شهید علی فرهمند شهید علی اکبر فرهمند!
به اصرار من علی اکبر را هم در قبر علی خاک کردند می خواستم پدر و پسر کنار همدیگر باشند.
هادی که فقط او مانده بود و منتظر من بود که با هم برویم گفت
_هانیه بلند شو بریم داره شب میشه
_هادی جان شما برو من هم تا چند دقیقه دیگه میام
هادی آرام آرام رفت.
از پشت سر به هادی نگاه کردم هم در زمان شهادت علی و هم در زمان شهادت پسرم هوایم را خیلی داشت غم من کمر او را هم خمیده کرده بود. نگاه از او برداشتم که هر لحظه دور تر میشد.
به عکس های دو مرد آسمانی ام نگاه کردم و قطره اشکی از سر خوشحالی و عاقبت بخیری همسر و پسرم روی سنگ قبر افتاد.
_خوش به حالتون پدر و پسر شهید!
یک لحظه یادم آمد در نوجوانی در عالم رؤیا به مزار شهدا می آیم و کنار یک قبر می نشینم و دو شاخه گل روی قبر می گذارم!
لبخندی زدم
_خوابم به واقعیت تبدیل شده! اون موقع با خودم گفتم یه خوابه عادیه نمیدونستم واقعی میشه.خیلی دلم براتون تنگ میشه.کاش منم میومدم پیشتون!
و بعدش سرم را روی سنگ قبرشان گذاشتم!