eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
457 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
13.8هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۵ وقتی که خانواده ام آمدند به خانه پدرشوهرم رفتیم مادرم کلی برایم گریه میکرد اش
تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادرش و خواهرهایش بالای سر تابوتش زجه میزدند اما من اشک نمیریختم فقط با او زیر لب صحبت میکردم هرکاری کردیم نذاشتند صورتش را ببینیم به آقایی که بالای سر تابوت ایستاده بود گفتم _چه بلایی سر صورتش اومده؟ مرد حرفی نمیزد و فقط آرام گریه میکرد میدانستم که او می فهمد چه بلایی سر علی من آمده است. نفهمیدم چه شد و کی گذشت فقط متوجه شدم که بین منو علی خاک ها فاصله ایجاد کردند مردم کم کم عزم رفتن کردند بعد چندی فقط نزدیکان ماندند هادی گفت _هانیه جان آبجی بلند شو آبجی بریم نگاه کن همه رفتند. به اطرافم نگاه کردم که دیدم غیر از هادی کس دیگری نیست! دلم نمی خواست از آنجا بروم اما به ناچار بلند شدم و همراه هادی به خانه رفتیم. به خانه رفتم که دیدم بعضی از فامیل ها به خانه ما آمدند و هستی و همسر هادی درگیر پذیرایی هستند بعضی نگاه ها ترحم داشت که اذیتم میکرد اما به ناچار کنارشان نشستم که دوباره صدای در آمد‌. هستی درب خانه را باز کرد که با دیدن سارا اشکم سرازیر شد یکسال ندیده بودمش وقتی همدیگر را دیدیم. تا چند دقیقه در آغوش یکدیگر میگریستیم وقتی ازدواج کرد به شیراز رفت که دیگر ندیدمش. قول داده بود یه روز به همراه همسرش به خانه ما بیایند اما زمانی آماده بود که همسرم نبود. در گوشش آرام گفتم _دیر آمدی به میهمانی همسرم زودتر خودش را در جایی میهمان کرد و رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۶ تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادر
روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار در دلم مانده است امروز میخواستم به خانه آقاجون بروم به دلیل بارداریم رانندگی نمی کردم. به خانه که رسیدم فکر درگیر بود که با دیدن تعداد زیادی کفش در جلوی درب خانه تعجب کردم. نرگس در خانه را برایم باز کرد بعد از علی آنها هم به خانه طبقه بالایشان آمدند تا به پدر و مادرش نزدیک تر باشند. صدای خداحافظی کردنشان می آمد با دیدن آن مردی که با دیدن من سریعتر میخواست برود تعجب کردم او همانی بود که نگذاشت چهره علی را برای آخرین بار ببینم. از کنارم گذشت و آرام خداحافظی گفت هنوز در را برای خروج باز نکرده بود که گفتم _صبر کنید آقا از شما سوالی دارم منتظر نگاهم کرد ادامه دادم _چرا نگذاشتید من چهره علی رو ببینم انگار دیگران هم میدانستند که چه اتفاقی افتاده است همه میخواستند از من مخفی کنند هیچکس تا کنون به من از چطور به شهادت رسیدن علی چیزی نگفته بود. مرد با کمی مِن مِن شروع کرد به سختی شروع به حرف زدن _علی دست داعشی ها افتاده بود وقتی جسدش رو فرستادن نه سری داشت نه بدن سالمی مثل علی اکبرِ امام حسین همین را گفت و رفت. در بهت بودم که درد بدی را در شکمم حس کردم و بعدش دیگر خاموشی بود.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۷ روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار
با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آمده است. نرگس چشمانم خیس بود رو به من با لبخند گفت _بهوش اومدی عزیزم حالت خوبه؟ با بی حالی لب زدم _پسرم حالش خوبه؟ _آره عزیزم اونم حالش خوبه _چرا نمیارنش؟ _میارنش عزیزم خانوادت هم بهشون خبر دادیم دارن میان. آن موقع فقط به علی نیاز داشتم نه کس دیگری. جای خالیش را خیلی حس میکردم دلم میخواست او پسرمون را بغل میکرد و سر اینکه بچه به چه کسی شبیه است بحث کنیم اما او نبود. دلم میخواست فرزندم شبیه علی باشد پسرم را آوردند خیلی کوچک بود ولی مهر خاصی داشت تمام دلتنگی هایم را فراموش کردم. به صورتم نگاه میکرد اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. کم کم بقیه آمدند خانواده خودم هم رسیدن. سر اسم بچه صحبت بود پدرعلی گفت _دخترم اسم پسرت رو خودت انتخاب کن. یاد حرف آن مرد افتادم که گفت علی مانند حضرت علی اکبر شده بود نگاه فرزندم که در آغوشم آرام خوابیده بود گفتم _علی اکبر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۸ با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آم
علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش گرفتم و بین قبر ها حرکت کردم. به مزار علی که رسیدم علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم. _سلام علی جان پسرت رو آوردم خودت اسمش رو گذاشتی علی اکبر علی جان کمکم کن که پسرمون رو خوب تربیت کنم کمکم کن بتونم برای سربازی امام زمان(عج) آمادش کنم دلم میخواد که درسم را ادامه بدم و مدرک دکتری را بگیرم اما میخوام که علی اکبر کمی بزرگتر بشه که بتونم شروع به درس خواندن کنم. علی خیلی دل تنگت هستم خیلی وقته به خوابم نیومدی اِی کاش قبل از رفتنت برای یه بار پسرت رو می دیدی باد سردی شروع به وزیدن کرد _علی جان من دیگه برم میترسم علی اکبر سرما بخوره علی اکبر را در آغوشم گرفتم و به عکس علی نگاه کردم صدای پای کسی رو شنیدم سرم رو بلند کردم و با دیدن آقا مصطفی تعجب کردم _سلام هانیه خانم خوبید قدم نو رسیده مبارک _سلام ممنونم و بعد علی اکبر را از آغوشم گرفت و با محبت گفت _ماشاءالله خداحفظش کنه و بعد به مزار علی خیره شد و گفت _راستش اومده بودم اینجا که با خود علی آقا صحبت کنم دل خواهرش نرم بشه بعد از شهادت علی آقا افسرده شده و میگه قصد ازدواج نداره به عمه گفته که به مادرم بگه نامزدی رو بهم بزنه حس میکنم دیدن شما الان و اینجا اتفاقی نیست. سوالی نگاش کردم که ادامه داد _میشه شما با فاطمه صحبت کنید بعد از اون ازدواج نا موفق دیگه توانی برام نمونده ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید. میتونستم بفهمم که چه حالی داره برای همین گفتم _من باهاش صحبت میکنم انشاءالله که اتفاقات خوبی میوفته. بعد از تشکر و خداحافظی کردنش با علی اکبر به سمت خونه راه افتادیم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۳۹ علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش
به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش هستم که در باز شد و از خانه خارج شد به سمت ماشین می آید. در ماشین را باز کرد و رو به من گفت _سلام هانیه جون خوبی؟ و بعد با دیدن علی اکبر با آن لباس های برش که خیلی عزیزش کرده بود از بغلم گرفتش و با ذوق گفت _سلام عشق عمه دورت بگردم که اینقدر عزیزی و بعد رو به من گفت _مامانِ علی اکبر کجا بریم؟ _نمیدونم والا تو بگو فقط یه جای سربسته بریم میترسم علی اکبر سرما بخوره. بالاخره نتیجه این شد به یکی از کافه ها که فاطمه قبلا می رفت برویم بعد از اینکه جای مناسبی پیدا کردیم نشستیم و سفارش دو فنجان قهوه و کیک دادیم. وقتی که سفارش هایمان را آوردند حرفهایی که میخواستم بگویم را گفتم فاطمه به گوشه ای نامعلوم خیره شده بود لایه ای از اشک روی چشمانش بود و برق میزد. او عاشق بود خیلی هم عاشق بود ولی اینکه نمی خواست با مصطفی ازدواج کند برایم عجیب بود. فاطمه شروع به سخن گفتن کرد _وای برای چهلم علی تو خونه مراسم گرفتیم بعد از اینکه تو رفتی الناز اومد یه چند دقیقه آروم بود ولی فهمیدم که از قضیه خوستگاری مطلع شده بهم گفت مصطفی وقتی میخواست با من ازدواج کنه پدر و مادرم خیلی مخالفت کردن ولی اون از دوست داشتن من دست نکشید واقعا فکر میکنی مصطفی تو رو بیشتر از من دوست داره اگه تو رو بیشتر از من دوست داره چرا با من ازدواج کرد؟ فاطمه این حرف ها را با گریه می گفت حق داشت دلم برایش می سوخت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۰ به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش ه
_فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه اون یه انتخاب اشتباهی کرد زندایی میگفت تا حالا ندیدم باهم مهربون باشن و محبت کنن مصطفی به الناز علاقه ای نداشت اینو تا الان باید فهمیده باشی تصمیم با خودته کسی تو رو مجبور نمی کنه ولی هر تصمیمی میگیری حواست باشه که پشیمون نشی فاطمه دیگر اشک نمی ریخت و در فکر فرو رفت من هم سکوت کردم تا با خود کنار بیاید در همان سکوت به خانه آقاجون رساندمش آنقدر فکرش درگیر بود که حتی خداحافظی هم نکرد اِی کاش تصمیم درستی بگیرد فردایش زنگ فاطمه زدم اما جواب نمی داد چند بار دیگر هم زنگ زدم جواب نداد به مادرجون زنگ زدم که گفت حال فاطمه بد شده است و به بیمارستان بردنش علی اکبر را خانه رضا نزد سمانه گذاشتم و به بیمارستان رفتم فاطمه را دیدم که به او سرم زدند و خوابیده است زنگ مصطفی زدم و به او گفتم که به بیمارستان بیاید و جوابش را بگیرد روی صندلی های بیمارستان کنار نرگس نشسته بودم که مصطفی را دیدم هراسان به سمت ما می آید به ما که رسید سراغ فاطمه را گرفت به سمت اتاقی که در آن فاطمه از دیشب بستری بود رفت نرگس گفت _مصطفی از کجا خبر دار شده؟ _لبخند ملیحی زدم نرگس با چهره خندان گفت _کار تو بوده؟ گفتم _باید تکلیفشون معلوم می شد بعد از نیم ساعت مصطفی با صورتی خندان از اتاق خارج شد نرگس به سمت پسر دایی اش رفت و من به اتاق فاطمه رفتم که با خوشحالی تعریف میکرد که چه حرف هایی زدند و چه قول هایی از او گرفته است بعد از چندی رضا و نرگس هم به اتاق آمدند رضا با حالت مسخره ای گفت _این وروجک هم عروس شد؟ من لب به اعتراض زدم ولی فاطمه از خجالت صورتش رنگ لبو شده بود خداروشکر که تکلیف این دو نفر هم معلوم شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۱ _فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه
مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند امشب شام خانه ی فاطمه دعوت شده بودیم قرار شد که رضا و سمانه به دنبال من بیایند خانه فاطمه کمی از خانه ما دور بود و رانندگی با علی اکبر برایم کمی سخت بود با تک زنگی که سمانه زد به پایین رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خانه فاطمه رفتیم اولین بار بود که به خانه او میرفتم بعد از چهل دقیقه به خانه شان رسیدیم بعد از سلام و احوال پرسی علی اکبر را بردم که عوض کنم کمی حالت تنها بودن به من دست داد شاید علی اکبر را بهانه کردم که کمی از جمعیت دور بشوم جای خالی علی اذیتم میکرد به اتاقی رفتم علی اکبر را روی زمین گذاشتم و گریستم با اینکه خانواده علی را مانند خانواده خودم میدانستم اما احساس غریبی میکردم هر روز به خودم می گویم تو باید صبور باشی و از یادگار علی مراقبت کنی هیچگاه از انتخابم پشیمان نشدم و نمی شوم زیرا می دانم علی من عاقبت بخیر شده است. بعد از چندی ما هم به جمع پیوستیم مادر جون و پدر جون و نرگس و همسرش هم رسیدند. علی اکبر را نزد مرد ها سپردم و من هم برای کمک به آشپزخانه رفتم سمانه که داشت بشقاب آماده میکرد زیر لب پرسید خوبی با تکان دادن سرم و لبخندی جوابش را دادم. موقع شام علی اکبر در آغوش مادربزرگش آرام خوابیده بود مادرِعلی با مهر خاصی او را نگاه میکرد فاطمه میگفت علی اکبر خیلی شبیه کودکی های علی است. مادرِعلی شکسته و ضعیف تر شده بود پدر هم همینطور بود سالیان سال هم که بگذرد دیگر نمی توانند مانند قبل باشند آخر پدر و مادرند!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۲ مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند امشب شام خانه ی فاطمه
روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمانی که دلتنگ علی می شدم با نگاه کردن به علی اکبر دل تنگیم را از یاد می بردم. پسر آرامی بود اذیتم نمی کرد روزی خواب بودم که دستان کوچکی را روی صورتم حس کردم نگاهی به ساعت کردم که نشان می داد که تا چند دقیقه دیگر نماز صبحم قضا می شود. گونه اش را بوسیدم و گفتم _قربون پسرم برم که مامانش رو بیدار کرده نماز بخونه شیر قوطی اش را دادم تا مشغول شود و نمازم را خواندم. به پسرم که نگاه کردم آرام خوابیده بود و شیر قوطی کنارش افتاده بود. فردا صبح خودم و پسرم تصمیم گرفتیم به مزار علی بریم علی اکبرم را در آغوش گرفتم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم به قبر علی که رسیدیم. علی اکبر انگشتان کوچکش را به عکس علی اشاره کرد و ناگهان گفت بَ بَ شوکه شده بودم آنقدر از این کارش ذوق کردم و می بوسیدمش او هم خنده می کرد رو به مزار علی گفتم _می بینی علی آقا پسرت برای اولین بار که صحبت کرد معلومه که خیلی دوستت داره حقم داره علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم و گلهایی که خریده بودم را روی قبرش گذاشتم. نشسته بودیم خانومی که تقریبا هم سن مادرم بود به سمت ما اومد. و با لبخندی که بر لب داشت شیرینی تعارف کرد و گفت _امروز تولد پسرمه و بعد با محبت به علی اکبر نگاه کرد و دستی بر سرش کشید و گفت _ماشاالله خدا حفظش کنه فرزند همین شهیده؟ _بله علی اکبر او را بوسید و یک شیرینی دستش داد و بعد از چندی او هم رفت علی اکبر که از برخورد این خانوم ذوق کرده بود میخندید و به آن خانوم اشاره میکرد بعد از نیم ساعت برگشتیم علی اکبر خوابش می آمد. در بغلم بود رو به او گفتم _بریم خونه عمه فاطمه؟ او فقط کلمات نا مفهومی میگفت که متوجه نمی شدم زنگ فاطمه زدم و به او گفتم که به آنجا می آییم آقا مصطفی صبح های زود به محل کارش می رود و بعد از مغرب به خانه بر می گردد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۳ روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمان
بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود. پسرم را مستقل تربیت کردم تا بتواند از پس خودش بر آید. مدرک دکتری را گرفتم و در همان دانشگاه تدریس می کنم بعضی از روزها که دیر به خانه می روم علی اکبر با آنکه از مدرسه آمده و خسته است غذای حاضری درست میکند گاهی که به خانه می روم غذا آماده روی میز است. بیشتر از سنش می فهمد و بزرگتر ها روی او حساب دیگری باز کرده اند امشب می خواستیم به خانه پدرجون برویم. آماده شده بودم و روبه روی آینه چادرم را روی سرم تنظیم می کردم که علی اکبر آمد و بعد با اخم نگاهم کرد. سوالی نگاهش کردم کردم که گفت _مامان این چیه پوشیدی با تعجب نگاهی به خودم انداختم و گفتم _مگه چه مشکلی داره؟ _روسریت چرا رنگش تیره هست؟ _خب به لباسم میاد _مامان یادت نیست دکتر مامان جون گفت که محیط اطرافش باید روحیه بخش باشه بعد از این حرفش برگشت و با روسری دیگه ای آمد. من که از این کار هایش تعجب کردم بودم روسری را از دستش گرفتم _نگاه کن مامان این یکی بیشتر از اون به لباست میاد. راست هم میگفت بعد از چندی سوار ماشین شدیم و به خانه پدرجون حرکت کردیم. به همراه خانمها ظرف های شام را می شستیم و آشپزخانه را مرتب می کردیم که پدرجون صدایم زد. در حالی که دستانم را با لباسم خشک میکردم به سمت پذیرایی رفتم _جانم باباجون نگاهی به مادرجون کردم که آرام اشک می ریخت نگران شدم. و با نگرانی و هولی گفتم _اتفاقی افتاده؟ پدرجون به مبل اشاره کرد و گفتم _نه بابا جون بیا بشین نگاهی به رضا انداختم که چهره درهمی داشت. بچه ها در اتاق بازی می کردند و خداروشکر شاهد این صحنه نبودند منتظر به پدرجون نگاه کردم و انتظار سخنی از او را می کشیدم. که با حرفی که زد قلبم مچاله شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۴ بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود. پسرم ر
_دخترم، چند سال از شهادت علی می گذره بسته تنهایی!تا کی میخوای تنها باشی ماشاالله جوونی هنوز تازه نصف راه رو اومدی.علی اکبرم که پسر عاقلیه می تونه درک کنه که تنهایی سخته دیروز یکی از دوستانم تو رو برای پسرش خواستگاری کرده بهشون گفتم فرداشب تشریف بیارید. نفسم بالا نمی اومد اشک از چشمانم سرازیر شده بود دختر ها هم که از آشپزخانه خارج شده بودند و شاهد این صحنه بودند. با صدایی که به زور خودم هم می شنیدم گفتم _به علی اکبر بگید بیاد می خوایم بریم علی اکبر که آمد با دیدن این وضعیت با بهت گفت _چی شده مامان و من که به زور روی پاهایم می ایستادم فقط گفتم بریم علی اکبر هم که فهمید موقعیت خوبی برای سوال کردن نیست سکوت کرد چادر مشکی ام را سرم کردم و تا خواستم از خانه خارج شوم پدرجون گفت _فرداشب منتظرتیم دخترم! وقتی که از ساختمان خارج شدیم انگار که تازه توانسته ام نفس بکشم دم عمیقی کشیدم و به همراه علی اکبر سوار ماشین شدیم پایم روی گاز بود و با سرعت می راندم دست خودم نبود بدنم کوه آتشفشان شده بود که با داد علی اکبر به خودم آمدم _مامان حواست کجاست داشتی به ماشینه میزدی! ماشین را کنار جدول پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم و با صدا گریه می کردم حالم آنقدر بد بود که اصلا حواسم به علی اکبر نبود. علی اکبر با چشم هایی پر از اشک به من نگاه کرد و پرسید _مامان تو رو به روح بابا قسمت میدم بگو چی شده؟ _آقاجون ازم میخواد که ازدواج کنم علی اکبرم به خدا نمی تونم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۵ _دخترم، چند سال از شهادت علی می گذره بسته تنهایی!تا کی میخوای تنها باشی ماشاا
دیشب به پیشنهاد علی اکبر به مزار علی رفتیم بعد از یک ساعت نشستن و درددل کردن با او به خانه برگشتیم علی اکبر مانند یک مرد سی ساله دل داری ام می داد رفتارش با هم سن و سال هایش تمایز داشت از اینکه او را از علی یادگاری داشتم بار ها خدایم را شکر می کردم کتابی را که دیروز شروع به خواندنش کرده بودم را باز کردم و تا حوالی دو بیدار ماندم. در هر شرایطی کتاب می خواندم و این بر حسب عادت بود فردا کلاس نداشتم دو ساعت خوابیدم و برای نماز بیدار شدم بعد از آن دیگر خوابم نبرد برای علی اکبر صبحانه آماده کردم و آشپزخانه را مرتب کردم تا کمی حواسم پرت شود. کمی برای امشب استرس داشتم تا کنون روی حرف پدر جون حرف نزده بودم جوابم در هر صورت منفی بود بعد از اینکه علی اکبر را روانه مدرسه کردم کمی خانه را نظافت کردم و قصد آشپزی کردن کردم ابتدا به بازار رفتم و خرید هایم را انجام دادم و سپس به خانه برگشتم و شروع به پختن غذای مورد علاقه علی اکبر کردم. علی اکبر که به خانه آمد کمی در خودش بود با خودم گفتم که حتما برای قضیه امشب است. وقتی لباس هایم را پوشیدم آماده رفتن بودم که علی اکبر را دیدم که او هم لباس پوشیده آماده است. خطاب به او که اخم هایش در هم بود گفتم _من تنها میرم ها محض اطلاع بعضی ها با اخمی که از صورتش پاک نمی شد گفت _من همراتون میام و بعد هم سوئیچ ماشین را برداشت و از خانه خارج شدم از غیرتی شدن پسرم لبخندی بر لبم آمد. دیگر استرس صبح و حال بد دیشب را نداشتم بودن علی اکبر دلگرمی ام میداد. طبق عادت پولی را در صندوق صدقات که روی جا کفشی بود انداختم و از خانه خارج شدم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۴۶ دیشب به پیشنهاد علی اکبر به مزار علی رفتیم بعد از یک ساعت نشستن و درددل کردن با او به خانه
در صندلی شاگرد نشسته بود و با همان اخمی که بالا داشت به روبرو خیره شده بود در ماشین را باز کروم و سوار شدم با حالت طنزی گفتم _نگا قیافش هنوز کسی مادرتو نگرفته همچین قیافه ای گرفتی باز کن اون اخمارو زشت شدی من که بهت گفتم نیا خودت لباس پوشیدی اومدی _مامان دست خودم نیست با تعجب و خنده کنترل شده گفتم _اینکه اخماتو باز کنی؟ کلافه گفت _آره هر کاری می کنم اخمام از بین نمیره هر دو از این حرفش خندیدیم پسرم را می شناختم سر این موضوع ناراحت نبود قبلا هم چند باری خواستگار آمده بود ولی این بار حضوری و به طور رسمی بود ناراحتی علی اکبر سر چیز دیگری بود که با توجه به درک بالایی که داشت نمی خواست بیشتر از این ذهنم را درگیر کند. و به خانه آقاجون که رسیدیم علی تکی گفت _مامان بدو برو بپیچونشون بیا با حالت شوخی لبم را گاز گرفتم و با دستم روی دست دیگر زدم و گفتم _نوچ نوچ بپیچون چیه بی ادب از حرکت من خنده اش گرفت و گفت _مامان زودی برو بیا بریم اون بستنی فروشیه که با بابا می رفتین _تو اومدی دکوری پاشو بیا یه خودی نشون بده _مامان حالت کلافه طوری گفتم _باشه ولی اگه طول دادم بعدش سرم غر نزنیا کتاب درسی اش را که آورده بود نشانم داد و گفت _تا شما بیای من درسم رو‌ می خونم _دور پسر درسخونم بگردم من و با خنده از ماشین پیاده شدم و به داخل ساختمان رفتم.