♥️اللهُ اَکبَر
♥️اللهُ اَکبَر
♥️الله اَکبَر
♥️الله اَکبَر
♥️اَشهَدُاَنلااِلهَاِلَّاالله
♥️اَشهَدُاَنلااِلهَاِلَّاالله
♥️اَشهَدُاَنَّمُحَمَّداًرَسولُالله
♥️اَشهَدُانمُحَمَّداًرَسولُالله
♥️اَشهَدُاَنَّعَلِیَّاًوَلِیُّالله
♥️اَشهَدُاَنَّعَلِیَّاًوَلِیُّالله
♥️حَیَّعَلَیالصَّلاه
♥️حَیَّعَلَیالصَّلاه
♥️حَیَّعَلَیالفَلاح
♥️حَیَّعَلَیالفَلاح
♥️حَیَّعَلَیخَیرِالعَمَل
♥️حَیَّعَلَیخَیرِالعَمَل
♥️اللهُاَکبَر
♥️اللهُاَکبَر
♥️لَااِلهَاِلَّاالله
♥️لَااِلهَاِلَّاالله
🌹🌹🌸🌻🍃
عاشقان وقت نماز است اذان میگوید
🌸🌻🍃
#نمازاولوقت
#بهتریندعادرلحظاتاستجابتدعا
❤️بِسْمِـ اللّٰهـ الرَّحْمٰنـِ الرَّحیمــْ ❤️
اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً
🌹اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌹
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۰ وقتش رسیده بود وقت وداع با کسی که اگر یکروز نمی دیدمش دلم میگرفت و چشمانم هوس
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۱
بدون حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بعد از چندتا وسایل ضروری چیز دیگری همراهم نبردم چند دست لباس آنجا داشتم
دلم را در خانه جا گذاشتم و در را رویش قفل کردم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هادی متوجه دلخوری ام شده بود و میدانست دلم میخواهد در خانه خودم بمانم اما او هم سفارش علی را انجام داده بود.
وقتی رسیدیم به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم در فکر بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود.
_الو
_سلام هانیه جون
_سلام عزیزم خوبی
_خوبم ممنون تو چطوری
_شکر خدا
_هانیه چرا رفتی خونه بابات
_سفارش خان داداشت بود من که تو خونه خودم راحت بود
_کی میای؟
_دلم میخواد زود برگردم انشاءالله وقتی با علی تماس گرفتم بهش میگم میخوام برگردم خونه خودم راحت ترم تو هم بیا پیشم
_دلم میخواد ها ولی مامان بابا گناه دارن بعد از اینکه علی رفت حس میکنم خیلی پیر شدن
_حالشون چطوری
_چی بگم والا
_این روز ها هم میگذره فاطمه جون صبور باش
_هانیه تو خیلی خوبی هر کس جای تو بود تا الان افسردگی میگرفت
_توکلم به خداست تو هم همین کار رو کن توکل کن
_خدا بزرگه مزاحمت نشم عزیزم
_مراحمی عزیزم
_قربونت
_سلام برسون خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۱ بدون حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بعد از چندتا وسایل ضروری چیز دیگری همراه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۲
روز ها به تندی می گذشت چهارماه از نبودش می گذشت بعضی از شب هایم را با روضه و گریه میگذروندم توی این چهارماه نبودش سخت می گذشت اما می گذشت هر دو هفته یه بار تماس می گرفت وقتی به او گفتم که میخواهم برگردم خانه خودمان گفت بهتر است که تنها نباشم.
یه خبر خوب هم که در این مدت شنیدم خواستگاری مصطفی از فاطمه بود مصطفی توانسته بود دل فاطمه و پدر و مادرش را نرم کند قرار بر این شد که علی برگردد و عقد کنند فعلا نامزد بودند فاطمه حالش خوب بود و این حال خوبش به دیگران هم منتقل میشد.
توی این چند روز دلم بدجور تنگ علی شده بود خیلی وقت بود که نه به من و نه به پدر و مادرش تماس گرفته بود بالاخره توانستم پدر و مادرم را راضی کنم که رضایت دهند برگردم به خانه خودمان از صبح تپش قلب گرفته بودم با خودم می گفتم که حتما برای بارداریم است.
نمی خواستم مزاحم داداش هادی شوم با یک ماشین سواری به تهران رفتم
چهار ماه می گذشت از نبود همسرم چهارماه خانه خودم نیامده بودم درب خانه را باز کردم.
بوی علی را حس میکردم تپش قلبم بیشتر میشد طوری که نفس کشیدن برایم سخت شده بود به اتاقمان رفتم و به قاب عکسش که روی دیوار نصب شده بود زل زدم اشک از چشمانم سرازیر شد همانجا وا رفتم. رفتنش را حس میکردم!
درد کشیدنش را حس میکردم!
تنها شدنم را حس میکردم!
یتیم شدن پسرم را حس میکردم! صدای اذان مغرب که بلند شد اطمینان پیدا کردم.
که علی رفت!
علی من شهید شد!
حس میکردم همه را حس میکردم ناله های آرامش را حس میکردم یا زینب گفتنش را حس میکردم لبخندی روی لبم ظاهر شد مرد من به آرزویش رسید اما پسرش را ندید و اسمش را انتخاب نکرده رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۲ روز ها به تندی می گذشت چهارماه از نبودش می گذشت بعضی از شب هایم را با روضه و
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۳
تا صبح قرآن خواندم اشک نمیریختم صبح بعد از اذان صبح خوابم برد در عالم رویا علی را دیدم که چهرش نورانی شده بود و با لبخندی رو به من گفت
_منتظرتونم
با تکان دادن کسی از خوابم بیدار شدم سمانه بود که لباس های مشکی برش بود و چشمانش خیس از اشک بود
نمی دانست که خبر شهادت علی جانم را بگوید او چه میدانست که من زود تر از همه شان فهمیده بودم!
با لبخندی رو بهش گفتم
_خودت رو اذیت نکن میدونم علی من به آرزوش رسیده
بغلم کرد و با گریه گفت
_تسلیت میگم عزیزم
سمانه گفت که حال مادر علی خوب نیست.
لباس پوشیدم و همراه سمانه از ساختمان خارج شدم ماشین رضا را دیدم تا متوجه ما شد از ماشین پیاده شد چهرش شکسته شده بود خیلی شکسته شده بود غم برادر خیلی سخته امام حسین(ع) چی کشید بعد از علمدار کربلا؟
سوار ماشین شدیم توی راه رو به رضا گفتم
_علی رو کی میارن؟
جواب دادن برایش سخت بود
_پس فردا انشاءالله
زیر لب گفتم انشاءالله
وارد خانه که شدیم شلوغ بود پدر علی یه گوشه نشسته بود که با دیدن من بلند شد کمرش خمیده شده بود دلم گرفت علی با رفتنت با خانوادت چه کردی؟
من را پدرانه در آغوش گرفت.
سپس به اتاق فاطمه رفتم در را باز کردم که با دیدن فاطمه نفسم رفت تب کرده بود و زیر سه تا پتو خوابیده بود.
نزدیک که رفتم ناله های آرامش را که داداش داداش میکرد دلم را به لرزه درآورد.
کنارش روی تخت نشستم وقتی متوجه من شد نشست و بغلم کرد با تمام توانی که براش مانده بود گریه میکرد و جیغ میکشید آرام گریه میکردم و سرش را در بغلم گرفتم تا صدای جیغش حال مادر و پدرش را خراب تر نکند وقتی آرام تر شد به او یک قرص آرامبخش که کنار میزش بود دادم خورد تا کمی بخوابد.
به اتاق مادر علی که دیدم روی سجاده نشسته است و دعا میکند کنارش نشستم و سرم را روی پایش گذاشتم مادرانه نوازشم کرد تا آن زمان که خوابم برد.
سمانه از خواب بیدارم کرد برای خواندن نماز صبح به کمکش بلند شدم و به سمت سرویس رفتم
سراغ نرگس رو ازش گرفتم که گفت دخترش مریض شده و بیمارستان بستری است او هم پیش دخترکش است.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۳ تا صبح قرآن خواندم اشک نمیریختم صبح بعد از اذان صبح خوابم برد در عالم رویا عل
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۴
یک ساعت بعد از نماز صبح نرگس هم به همراه همسر و دخترکش از بیمارستان برگشتند حال او هم دست کمی از رضا و فاطمه نداشت
به آشپزخانه رفتم که نرسیده به آشپزخانه صدای گریه یک نفر از آشپزخانه شنیدم وارد آشپزخانه که شدم رضا را دیدم که خودش را جمع و جور کرده بود و گریه میکرد.
نزدیکش شدم صدای گریه اش حالم را دگرگون کرده بود همیشه وقتی مردی گریه میکرد حالم دگرگون میشد زیرا میدانستم که مردا ها همیشه خودشان را کنترل میکنند که اشک نریزد اما وقتی که گریه میکنند آن هم با صدا یعنی دیگر توانی برای کنترل کردن آن اشک های مزاحم ندارند
برایش یک لیوان آب آوردم و به او دادم صدایش زدم داداش رضا
سرش را بلند کرد و با چشمانی قرمز و دستانی لرزان لیوان آب را از دستم گرفت با فاصله کنارش نشستم.
روز اولی که عقد کرده بودیم رضا گفت از این ببند تو هم باید مانند نرگس و فاطمه من را داداش رضا صدا کنی
رضا با صدایی لرزان شروع کرد به صحبت کردن
_آبجی هانیه پشتم خالی شد دیگه توانی برام نمونده
با گریه گفتم
_داداش تو الان باید خودت رو کنترل کنی اگر فاطمه و نرگس تورو تو این حال ببیند نابود میشن علی اونقدر خوب بود که حقش نبود عادی بمیره خداروشکر کن که داداشت شهید شده
بعد از کمی صحبت با داداش رضا توانستم او را از حال دگرگونی که داشت جدا کنم.
خانواده خودم تا یک ساعت دیگر به تهران می رسیدند به خانه خودمان رفتم تا آنها به خانه خودمان بیایند
درب اتاق مشترکمان را می بستم زیرا بویش را حس میکردم بیشتر هم در اتاق مشترکمان!
بودنش را کنارم و هر لحظه حس میکردم فکر میکردم که من و پسرش را تنها گذاشته است اما او مارا ترک نکرده است.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۴ یک ساعت بعد از نماز صبح نرگس هم به همراه همسر و دخترکش از بیمارستان برگشتند ح
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۵
وقتی که خانواده ام آمدند به خانه پدرشوهرم رفتیم مادرم کلی برایم گریه میکرد
اشک نمیریختم اما بدنم بی حس شده بود و توانایی تنها راه رفتن را نداشتم داداش هادی در راه رفتن کمکم میکرد هر لحظه حس میکردم که قرار است
غش کنم وقتی حال مرا دیدند به همراه هادی و هستی به بیمارستان رفتیم دکتر گفت شب را باید بیمارستان بمانم
سمانه و رضا هم بهم سر زدند
رضا بدون آنکه دیگران متوجه ما شوند رو به من گفت
_آبجی تو باید قوی بمونی و از یادگار علی مراقبت کنی اینو یادت نره
تا فردا صبح که شود به حرف رضا فکر میکردم یادگار علی یادگار علی
یادگار علی پسر بود این را آن موقع که علی خودش گفته بود مطمئن شدم اما به اصرار دیگران به سونوگرافی رفته بودم و جنسیت فرزندم مشخص شد که پسر است.
علی گفته بود وقتی برگردد نامش را انتخاب می کند میدانم خوش قول است.
فردا صبح به کمک هادی و هستی مستقیم به گلزار شهدا رفتیم قوی بودم اما پاهایم یاریم نمی کردند با هر قدمی که برمیداشتم آنها میخواستند مرا به زمین بیندازند.
ما زودتر رسیده بودیم هنوز نیامده بودند با تند شدن ضربان قلبم فهمیدم که علی من می آید.
زمان برایم ایستاده بود گوش هایم نمی شنیدند اگر هادی نمی گرفتم به زمین می افتادم همه ی بدنم چشم شده بود و داشتند به تابوتی که پرچم ایران دورش است را میدیدند
توانایی هیچ کاری را نداشتم گیج بودم عقلم کار نمی کرد فقط زیر لب می گفتم علی خوشبحالت بالاخره عاقبت بخیر شدی!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۵ وقتی که خانواده ام آمدند به خانه پدرشوهرم رفتیم مادرم کلی برایم گریه میکرد اش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۶
تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادرش و خواهرهایش بالای سر تابوتش زجه میزدند اما من اشک نمیریختم فقط با او زیر لب صحبت میکردم
هرکاری کردیم نذاشتند صورتش را ببینیم به آقایی که بالای سر تابوت ایستاده بود گفتم
_چه بلایی سر صورتش اومده؟
مرد حرفی نمیزد و فقط آرام گریه میکرد میدانستم که او می فهمد چه بلایی سر علی من آمده است.
نفهمیدم چه شد و کی گذشت فقط متوجه شدم که بین منو علی خاک ها فاصله ایجاد کردند مردم کم کم عزم رفتن کردند بعد چندی فقط نزدیکان ماندند
هادی گفت
_هانیه جان آبجی بلند شو آبجی بریم نگاه کن همه رفتند.
به اطرافم نگاه کردم که دیدم غیر از هادی کس دیگری نیست!
دلم نمی خواست از آنجا بروم اما به ناچار بلند شدم و همراه هادی به خانه رفتیم.
به خانه رفتم که دیدم بعضی از فامیل ها به خانه ما آمدند و هستی و همسر هادی درگیر پذیرایی هستند بعضی نگاه ها ترحم داشت که اذیتم میکرد اما به ناچار کنارشان نشستم که دوباره صدای در آمد.
هستی درب خانه را باز کرد که با دیدن سارا اشکم سرازیر شد یکسال ندیده بودمش وقتی همدیگر را دیدیم.
تا چند دقیقه در آغوش یکدیگر میگریستیم وقتی ازدواج کرد به شیراز رفت که دیگر ندیدمش.
قول داده بود یه روز به همراه همسرش به خانه ما بیایند اما زمانی آماده بود که همسرم نبود.
در گوشش آرام گفتم
_دیر آمدی به میهمانی همسرم زودتر خودش را در جایی میهمان کرد و رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۶ تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادر
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۷
روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار در دلم مانده است امروز میخواستم به خانه آقاجون بروم به دلیل بارداریم رانندگی نمی کردم.
به خانه که رسیدم فکر درگیر بود که با دیدن تعداد زیادی کفش در جلوی درب خانه تعجب کردم.
نرگس در خانه را برایم باز کرد بعد از علی آنها هم به خانه طبقه بالایشان آمدند تا به پدر و مادرش نزدیک تر باشند.
صدای خداحافظی کردنشان می آمد با دیدن آن مردی که با دیدن من سریعتر میخواست برود تعجب کردم او همانی بود که نگذاشت چهره علی را برای آخرین بار ببینم.
از کنارم گذشت و آرام خداحافظی گفت
هنوز در را برای خروج باز نکرده بود که گفتم
_صبر کنید آقا از شما سوالی دارم
منتظر نگاهم کرد ادامه دادم
_چرا نگذاشتید من چهره علی رو ببینم
انگار دیگران هم میدانستند که چه اتفاقی افتاده است همه میخواستند از من مخفی کنند هیچکس تا کنون به من از چطور به شهادت رسیدن علی چیزی نگفته بود.
مرد با کمی مِن مِن شروع کرد به سختی شروع به حرف زدن
_علی دست داعشی ها افتاده بود وقتی جسدش رو فرستادن نه سری داشت نه بدن سالمی مثل علی اکبرِ امام حسین
همین را گفت و رفت.
در بهت بودم که درد بدی را در شکمم حس کردم و بعدش دیگر خاموشی بود.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۷ روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۸
با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آمده است.
نرگس چشمانم خیس بود رو به من با لبخند گفت
_بهوش اومدی عزیزم حالت خوبه؟
با بی حالی لب زدم
_پسرم حالش خوبه؟
_آره عزیزم اونم حالش خوبه
_چرا نمیارنش؟
_میارنش عزیزم
خانوادت هم بهشون خبر دادیم دارن میان.
آن موقع فقط به علی نیاز داشتم نه کس دیگری.
جای خالیش را خیلی حس میکردم دلم میخواست او پسرمون را بغل میکرد و سر اینکه بچه به چه کسی شبیه است بحث کنیم اما او نبود.
دلم میخواست فرزندم شبیه علی باشد
پسرم را آوردند خیلی کوچک بود ولی مهر خاصی داشت تمام دلتنگی هایم را فراموش کردم.
به صورتم نگاه میکرد اشک شوق از چشمانم سرازیر شد.
کم کم بقیه آمدند خانواده خودم هم رسیدن.
سر اسم بچه صحبت بود پدرعلی گفت
_دخترم اسم پسرت رو خودت انتخاب کن.
یاد حرف آن مرد افتادم که گفت علی مانند حضرت علی اکبر شده بود
نگاه فرزندم که در آغوشم آرام خوابیده بود گفتم
_علی اکبر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۸ با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آم
#پارت_۳۹
علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش گرفتم و بین قبر ها حرکت کردم.
به مزار علی که رسیدم علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم.
_سلام علی جان پسرت رو آوردم خودت اسمش رو گذاشتی علی اکبر
علی جان کمکم کن که پسرمون رو خوب تربیت کنم کمکم کن بتونم برای سربازی امام زمان(عج) آمادش کنم
دلم میخواد که درسم را ادامه بدم و مدرک دکتری را بگیرم اما میخوام که علی اکبر کمی بزرگتر بشه که بتونم شروع به درس خواندن کنم.
علی خیلی دل تنگت هستم خیلی وقته به خوابم نیومدی اِی کاش قبل از رفتنت برای یه بار پسرت رو می دیدی
باد سردی شروع به وزیدن کرد
_علی جان من دیگه برم میترسم علی اکبر سرما بخوره
علی اکبر را در آغوشم گرفتم و به عکس علی نگاه کردم
صدای پای کسی رو شنیدم سرم رو بلند کردم و با دیدن آقا مصطفی تعجب کردم
_سلام هانیه خانم
خوبید قدم نو رسیده مبارک
_سلام ممنونم
و بعد علی اکبر را از آغوشم گرفت و با محبت گفت
_ماشاءالله خداحفظش کنه
و بعد به مزار علی خیره شد و گفت
_راستش اومده بودم اینجا که با خود علی آقا صحبت کنم دل خواهرش نرم بشه بعد از شهادت علی آقا افسرده شده و میگه قصد ازدواج نداره به عمه گفته که به مادرم بگه نامزدی رو بهم بزنه
حس میکنم دیدن شما الان و اینجا اتفاقی نیست.
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد
_میشه شما با فاطمه صحبت کنید بعد از اون ازدواج نا موفق دیگه توانی برام نمونده ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید.
میتونستم بفهمم که چه حالی داره برای همین گفتم
_من باهاش صحبت میکنم انشاءالله که اتفاقات خوبی میوفته.
بعد از تشکر و خداحافظی کردنش با علی اکبر به سمت خونه راه افتادیم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۳۹ علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۰
به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش هستم که در باز شد و از خانه خارج شد به سمت ماشین می آید.
در ماشین را باز کرد و رو به من گفت
_سلام هانیه جون خوبی؟
و بعد با دیدن علی اکبر با آن لباس های برش که خیلی عزیزش کرده بود از بغلم گرفتش و با ذوق گفت
_سلام عشق عمه دورت بگردم که اینقدر عزیزی و بعد رو به من گفت
_مامانِ علی اکبر کجا بریم؟
_نمیدونم والا تو بگو فقط یه جای سربسته بریم میترسم علی اکبر سرما بخوره.
بالاخره نتیجه این شد به یکی از کافه ها که فاطمه قبلا می رفت برویم
بعد از اینکه جای مناسبی پیدا کردیم نشستیم و سفارش دو فنجان قهوه و کیک دادیم.
وقتی که سفارش هایمان را آوردند حرفهایی که میخواستم بگویم را گفتم
فاطمه به گوشه ای نامعلوم خیره شده بود لایه ای از اشک روی چشمانش بود و برق میزد.
او عاشق بود خیلی هم عاشق بود ولی اینکه نمی خواست با مصطفی ازدواج کند برایم عجیب بود.
فاطمه شروع به سخن گفتن کرد
_وای برای چهلم علی تو خونه مراسم گرفتیم بعد از اینکه تو رفتی الناز اومد یه چند دقیقه آروم بود ولی فهمیدم که از قضیه خوستگاری مطلع شده بهم گفت مصطفی وقتی میخواست با من ازدواج کنه پدر و مادرم خیلی مخالفت کردن ولی اون از دوست داشتن من دست نکشید واقعا فکر میکنی مصطفی تو رو بیشتر از من دوست داره اگه تو رو بیشتر از من دوست داره چرا با من ازدواج کرد؟
فاطمه این حرف ها را با گریه می گفت حق داشت دلم برایش می سوخت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۰ به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش ه
سلام دوستان شبتون بخیر ببخشید دیر رمان گذاشتم حلال کنید
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
مداحی_آنلاین_دوباره_چشمام_پر_از_اشک_جواد_مقدم.mp3
6.72M
دوباره چشمام پر از اشک و
دوباره غم تو دلم دارم
#زمینه🔊
#جواد_مقدم🎙
#شهادت_امام_هادی(ع)🏴
التماس دعای فرج 🤲🌿🌹
message-1705221374-20.mp3
2.04M
🏴 شهادت امام هادی علیه السلام
📝 لشکر ما
🎤حجت الاسلام #استاد_عالی
📎 #شهادت_امام_هادی
📎 #امام_هادی
Mahmood Karimi - Khodaya Bebakhsh (320).mp3
12.73M
عمر داره میشه تباه خدایا ببخش!
خستم از بار گناه، خدایا ببخش…💔
⚫️عاقبت خدمت به اهل بیت علیه السلام!
🔆يونس نقاش، در سامرا همسايه امام هادي عليه السلام بود،
🍃پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مي شد و به آن حضرت خدمت مي كرد.
🔰يك روز در حالي كه لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض كرد:
سرورم! وصيت مي كنم با خانواده ام به نيكي رفتار نماييد!
🌹امام فرمود: چه شده است؟
عرض كرد: آماده مرگ شده ام.
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض كرد:
💥موسي بن بغا نگين پر قيمتي به من فرستاد تا روي آن نقشي بندازم.
♻️موقع نقاشي نگين شكست و دو قسمت شد.
فردا روز وعده است كه نگين را به او بدهم، او اگر از اين قضيه آگاه شود، يا مرا مي كشد، يا هزار تازيانه به من مي زند.
🌸امام عليه السلام فرمود:
برو به خانه ات،جز خير و نيكي چيز ديگر نخواهد بود.
🍃فرداي آن روز يونس در حال لرزان خدمت امام رسيد و عرض كرد:
فرستاده موسي بن بغا آمده تا نگين انگشتر را بگيرد.
🌻امام فرمود:
نزد او برو جز خوبي چيزي نخواهي ديد.
🌿يونس رفت و خندان برگشت و عرض كرد:
سرورم! چون نزد موسي بن بغا رفتم، گفت: زنها بر سر نگين با هم دعوا دارند ممكن است آن را دو قسمت كني تا دو نگين شود؟ اگر چنين كني تو را بي نياز خواهم كرد.
🌺امام عليه السلام خدا را سپاسگزاري كرد و به يونس فرمود:
به او چه گفتي؟
- گفتم: مرا مهلت بده تا درباره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم.
🌸امام فرمود: خوب پاسخ دادي.
☘بدين گونه، يونس نقاش، به پاس خدمت به امام هادی از مشكلي كه زندگي او را تهديد مي كرد رهايي يافت.
📚بحارالانوار،ج50، ص 125
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
شهید «مهدی باغیشنی»:
چراغ راه ۲۰
خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرتها بکوبید و بگوئید «ای از خدا بیخبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفتهاند، برنمیگردیم و با تمام توان راه آنها را ادامه میدهیم.»
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوای بارانی و طریق العشق..
گلزار_شهدای_کرمان
#حاج_قاسم
مداحی آنلاین - زیارت جامعه کبیره - حاج مهدی سماواتی.mp3
7.78M
🤲قرائت #زیارت_جامعه_کبیره در شب #شهادت_امام_هادی
🎙با نوای حاج مهدی_سماواتی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴#شهادت_امام_هادی
▪️یک عمـــر برای دین منادی بودی
آیینــــه ی صبری متمادی بودی...
▪️ این قوم همیشه با تو بد تا کردند
با اینکه برای همه "هادی" بودی...
🥀شهادت مظلومانه دهمین اختر آسمان امامت و ولایت، مشعل فروزان هدایت، یار و راهنمای امت، کتاب علم و زهد و حکمت، حضرت #امام_هادی علیه السلام را به محضر مولایمان #امام_زمان عجل الله و منتظران حضرتش تسلیت می گوییم🥀
YEKNET_IR_zamine_1_shahadat_imam_hadi_99_11_26_hosein_taheri.mp3
5.87M
🔳 #شهادت_امام_هادی (ع)
🌴رد پایش همه جا قبله نما میسازد
🌴خطی از جامعهاش، جامعه را میسازد
🎙 حسین_طاهری
🏴 #امام_هادی
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ ...
▪️قرائت صلوات خاصه #امام_هادی(ع) با نوای مهدی_نجفی در روز #شهادت_امام_هادی (ع)
مداحی آنلاین - سامرا عزا گرفته - محمود کریمی.mp3
6.99M
🔳 #شهادت_امام_هادی (ع)
🌴سامرا عزا گرفته
🌴بوی کربلا گرفته
🎙 محمود_کریمی
🏴 #امام_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری
عزیزنا ایها الهادی ببین برای تو عزادارم🏴
#شهادت_امام_هادی
#امام_هادی