eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
455 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۵ وقتی که خانواده ام آمدند به خانه پدرشوهرم رفتیم مادرم کلی برایم گریه میکرد اش
تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادرش و خواهرهایش بالای سر تابوتش زجه میزدند اما من اشک نمیریختم فقط با او زیر لب صحبت میکردم هرکاری کردیم نذاشتند صورتش را ببینیم به آقایی که بالای سر تابوت ایستاده بود گفتم _چه بلایی سر صورتش اومده؟ مرد حرفی نمیزد و فقط آرام گریه میکرد میدانستم که او می فهمد چه بلایی سر علی من آمده است. نفهمیدم چه شد و کی گذشت فقط متوجه شدم که بین منو علی خاک ها فاصله ایجاد کردند مردم کم کم عزم رفتن کردند بعد چندی فقط نزدیکان ماندند هادی گفت _هانیه جان آبجی بلند شو آبجی بریم نگاه کن همه رفتند. به اطرافم نگاه کردم که دیدم غیر از هادی کس دیگری نیست! دلم نمی خواست از آنجا بروم اما به ناچار بلند شدم و همراه هادی به خانه رفتیم. به خانه رفتم که دیدم بعضی از فامیل ها به خانه ما آمدند و هستی و همسر هادی درگیر پذیرایی هستند بعضی نگاه ها ترحم داشت که اذیتم میکرد اما به ناچار کنارشان نشستم که دوباره صدای در آمد‌. هستی درب خانه را باز کرد که با دیدن سارا اشکم سرازیر شد یکسال ندیده بودمش وقتی همدیگر را دیدیم. تا چند دقیقه در آغوش یکدیگر میگریستیم وقتی ازدواج کرد به شیراز رفت که دیگر ندیدمش. قول داده بود یه روز به همراه همسرش به خانه ما بیایند اما زمانی آماده بود که همسرم نبود. در گوشش آرام گفتم _دیر آمدی به میهمانی همسرم زودتر خودش را در جایی میهمان کرد و رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۶ تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادر
روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار در دلم مانده است امروز میخواستم به خانه آقاجون بروم به دلیل بارداریم رانندگی نمی کردم. به خانه که رسیدم فکر درگیر بود که با دیدن تعداد زیادی کفش در جلوی درب خانه تعجب کردم. نرگس در خانه را برایم باز کرد بعد از علی آنها هم به خانه طبقه بالایشان آمدند تا به پدر و مادرش نزدیک تر باشند. صدای خداحافظی کردنشان می آمد با دیدن آن مردی که با دیدن من سریعتر میخواست برود تعجب کردم او همانی بود که نگذاشت چهره علی را برای آخرین بار ببینم. از کنارم گذشت و آرام خداحافظی گفت هنوز در را برای خروج باز نکرده بود که گفتم _صبر کنید آقا از شما سوالی دارم منتظر نگاهم کرد ادامه دادم _چرا نگذاشتید من چهره علی رو ببینم انگار دیگران هم میدانستند که چه اتفاقی افتاده است همه میخواستند از من مخفی کنند هیچکس تا کنون به من از چطور به شهادت رسیدن علی چیزی نگفته بود. مرد با کمی مِن مِن شروع کرد به سختی شروع به حرف زدن _علی دست داعشی ها افتاده بود وقتی جسدش رو فرستادن نه سری داشت نه بدن سالمی مثل علی اکبرِ امام حسین همین را گفت و رفت. در بهت بودم که درد بدی را در شکمم حس کردم و بعدش دیگر خاموشی بود.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۷ روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار
با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آمده است. نرگس چشمانم خیس بود رو به من با لبخند گفت _بهوش اومدی عزیزم حالت خوبه؟ با بی حالی لب زدم _پسرم حالش خوبه؟ _آره عزیزم اونم حالش خوبه _چرا نمیارنش؟ _میارنش عزیزم خانوادت هم بهشون خبر دادیم دارن میان. آن موقع فقط به علی نیاز داشتم نه کس دیگری. جای خالیش را خیلی حس میکردم دلم میخواست او پسرمون را بغل میکرد و سر اینکه بچه به چه کسی شبیه است بحث کنیم اما او نبود. دلم میخواست فرزندم شبیه علی باشد پسرم را آوردند خیلی کوچک بود ولی مهر خاصی داشت تمام دلتنگی هایم را فراموش کردم. به صورتم نگاه میکرد اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. کم کم بقیه آمدند خانواده خودم هم رسیدن. سر اسم بچه صحبت بود پدرعلی گفت _دخترم اسم پسرت رو خودت انتخاب کن. یاد حرف آن مرد افتادم که گفت علی مانند حضرت علی اکبر شده بود نگاه فرزندم که در آغوشم آرام خوابیده بود گفتم _علی اکبر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۸ با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آم
علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش گرفتم و بین قبر ها حرکت کردم. به مزار علی که رسیدم علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم. _سلام علی جان پسرت رو آوردم خودت اسمش رو گذاشتی علی اکبر علی جان کمکم کن که پسرمون رو خوب تربیت کنم کمکم کن بتونم برای سربازی امام زمان(عج) آمادش کنم دلم میخواد که درسم را ادامه بدم و مدرک دکتری را بگیرم اما میخوام که علی اکبر کمی بزرگتر بشه که بتونم شروع به درس خواندن کنم. علی خیلی دل تنگت هستم خیلی وقته به خوابم نیومدی اِی کاش قبل از رفتنت برای یه بار پسرت رو می دیدی باد سردی شروع به وزیدن کرد _علی جان من دیگه برم میترسم علی اکبر سرما بخوره علی اکبر را در آغوشم گرفتم و به عکس علی نگاه کردم صدای پای کسی رو شنیدم سرم رو بلند کردم و با دیدن آقا مصطفی تعجب کردم _سلام هانیه خانم خوبید قدم نو رسیده مبارک _سلام ممنونم و بعد علی اکبر را از آغوشم گرفت و با محبت گفت _ماشاءالله خداحفظش کنه و بعد به مزار علی خیره شد و گفت _راستش اومده بودم اینجا که با خود علی آقا صحبت کنم دل خواهرش نرم بشه بعد از شهادت علی آقا افسرده شده و میگه قصد ازدواج نداره به عمه گفته که به مادرم بگه نامزدی رو بهم بزنه حس میکنم دیدن شما الان و اینجا اتفاقی نیست. سوالی نگاش کردم که ادامه داد _میشه شما با فاطمه صحبت کنید بعد از اون ازدواج نا موفق دیگه توانی برام نمونده ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید. میتونستم بفهمم که چه حالی داره برای همین گفتم _من باهاش صحبت میکنم انشاءالله که اتفاقات خوبی میوفته. بعد از تشکر و خداحافظی کردنش با علی اکبر به سمت خونه راه افتادیم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۳۹ علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش
به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش هستم که در باز شد و از خانه خارج شد به سمت ماشین می آید. در ماشین را باز کرد و رو به من گفت _سلام هانیه جون خوبی؟ و بعد با دیدن علی اکبر با آن لباس های برش که خیلی عزیزش کرده بود از بغلم گرفتش و با ذوق گفت _سلام عشق عمه دورت بگردم که اینقدر عزیزی و بعد رو به من گفت _مامانِ علی اکبر کجا بریم؟ _نمیدونم والا تو بگو فقط یه جای سربسته بریم میترسم علی اکبر سرما بخوره. بالاخره نتیجه این شد به یکی از کافه ها که فاطمه قبلا می رفت برویم بعد از اینکه جای مناسبی پیدا کردیم نشستیم و سفارش دو فنجان قهوه و کیک دادیم. وقتی که سفارش هایمان را آوردند حرفهایی که میخواستم بگویم را گفتم فاطمه به گوشه ای نامعلوم خیره شده بود لایه ای از اشک روی چشمانش بود و برق میزد. او عاشق بود خیلی هم عاشق بود ولی اینکه نمی خواست با مصطفی ازدواج کند برایم عجیب بود. فاطمه شروع به سخن گفتن کرد _وای برای چهلم علی تو خونه مراسم گرفتیم بعد از اینکه تو رفتی الناز اومد یه چند دقیقه آروم بود ولی فهمیدم که از قضیه خوستگاری مطلع شده بهم گفت مصطفی وقتی میخواست با من ازدواج کنه پدر و مادرم خیلی مخالفت کردن ولی اون از دوست داشتن من دست نکشید واقعا فکر میکنی مصطفی تو رو بیشتر از من دوست داره اگه تو رو بیشتر از من دوست داره چرا با من ازدواج کرد؟ فاطمه این حرف ها را با گریه می گفت حق داشت دلم برایش می سوخت.
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
مداحی_آنلاین_دوباره_چشمام_پر_از_اشک_جواد_مقدم.mp3
6.72M
دوباره چشمام پر از اشک و دوباره غم تو دلم دارم 🔊 🎙 (ع)🏴 التماس دعای فرج 🤲🌿🌹
message-1705221374-20.mp3
2.04M
🏴 شهادت امام هادی علیه السلام 📝 لشکر ما 🎤حجت الاسلام 📎 📎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Mahmood Karimi - Khodaya Bebakhsh (320).mp3
12.73M
عمر داره میشه تباه خدایا ببخش! خستم از بار گناه، خدایا ببخش…💔
⚫️عاقبت خدمت به اهل بیت علیه السلام! 🔆يونس نقاش، در سامرا همسايه امام هادي عليه السلام بود، 🍃پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مي شد و به آن حضرت خدمت مي كرد. 🔰يك روز در حالي كه لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض كرد: سرورم! وصيت مي كنم با خانواده ام به نيكي رفتار نماييد! 🌹امام فرمود: چه شده است؟ عرض كرد: آماده مرگ شده ام. امام با لبخند فرمود: چرا؟ عرض كرد: 💥موسي بن بغا نگين پر قيمتي به من فرستاد تا روي آن نقشي بندازم. ♻️موقع نقاشي نگين شكست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است كه نگين را به او بدهم، او اگر از اين قضيه آگاه شود، يا مرا مي كشد، يا هزار تازيانه به من مي زند. 🌸امام عليه السلام فرمود: برو به خانه ات،جز خير و نيكي چيز ديگر نخواهد بود. 🍃فرداي آن روز يونس در حال لرزان خدمت امام رسيد و عرض كرد: فرستاده موسي بن بغا آمده تا نگين انگشتر را بگيرد. 🌻امام فرمود: نزد او برو جز خوبي چيزي نخواهي ديد. 🌿يونس رفت و خندان برگشت و عرض كرد: سرورم! چون نزد موسي بن بغا رفتم، گفت: زنها بر سر نگين با هم دعوا دارند ممكن است آن را دو قسمت كني تا دو نگين شود؟ اگر چنين كني تو را بي نياز خواهم كرد. 🌺امام عليه السلام خدا را سپاسگزاري كرد و به يونس فرمود: به او چه گفتي؟ - گفتم: مرا مهلت بده تا درباره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم. 🌸امام فرمود: خوب پاسخ دادي. ☘بدين گونه، يونس نقاش، به پاس خدمت به امام هادی از مشكلي كه زندگي او را تهديد مي كرد رهايي يافت. 📚بحارالانوار،ج50، ص 125 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
شهید «مهدی باغیشنی»: چراغ راه ۲۰ خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرت­‌ها بکوبید و بگوئید‌ «ای از خدا بی‌خبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفته‌اند، برنمی‌گردیم و با تمام توان راه آن‌ها را ادامه می‌دهیم.» ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوای بارانی و طریق العشق.. گلزار_شهدای_کرمان
مداحی آنلاین - زیارت جامعه کبیره - حاج مهدی سماواتی.mp3
7.78M
🤲قرائت در شب 🎙با نوای حاج مهدی_سماواتی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 ▪️یک عمـــر برای دین منادی بودی  آیینــــه ی صبری متمادی بودی... ▪️ این قوم همیشه با تو بد تا کردند  با اینکه برای همه "هادی" بودی... 🥀شهادت مظلومانه دهمین اختر آسمان امامت و ولایت، مشعل فروزان هدایت، یار و راهنمای امت، کتاب علم و زهد و حکمت، حضرت علیه السلام را به محضر مولایمان عجل الله و منتظران حضرتش تسلیت می گوییم🥀
YEKNET_IR_zamine_1_shahadat_imam_hadi_99_11_26_hosein_taheri.mp3
5.87M
🔳 (ع) 🌴رد پایش همه جا قبله نما می‌‌سازد 🌴خطی از جامعه‌اش، جامعه را می‌‌سازد 🎙 حسین_طاهری 🏴
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ ... ▪️قرائت صلوات خاصه (ع) با نوای مهدی_نجفی در روز (ع)
مداحی آنلاین - سامرا عزا گرفته - محمود کریمی.mp3
6.99M
🔳 (ع) 🌴سامرا عزا گرفته 🌴بوی کربلا گرفته 🎙 محمود_کریمی 🏴
🌱اسم تو نور امید است و صفای سینه هاست... 🌱 دین تو اسلامِ عشق است و به دور از کینه هاست... من_محمد_را_دوست_دارم نحن‌فداک‌یا‌رسول‌الله
🌱اسم تو نور امید است و صفای سینه هاست... 🌱 دین تو اسلامِ عشق است و به دور از کینه هاست... من_محمد_را_دوست_دارم نحن‌فداک‌یا‌رسول‌الله
مداحی_آنلاین_دوباره_چشمام_پر_از_اشک_جواد_مقدم.mp3
6.72M
دوباره چشمام پر از اشک و دوباره غم تو دلم دارم جواد_مقدم🎙 🏴 🏴 (ع)
مداحی_آنلاین_دوباره_چشمام_پر_از_اشک_جواد_مقدم.mp3
6.72M
دوباره چشمام پر از اشک و دوباره غم تو دلم دارم جواد_مقدم🎙 🏴 🏴 (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت جانسوز امام هادی(س)تسلیت‌باد🖤 نا متان بردم ومشغول عبادت شده ام با عنایات شما غرق طهارت شده ام ای هدایت گر توحید که در هر شب وروز داده ام دل به غمت یک سره حسرت شده ام غم جان سوز شما خیمه زده بر دل وجان بخدا از غم تان یک شبه غارت شده ام سامرایی شدم از مهر شما مظهر جود از کرامات وبزرگی است عنایت شده ام تا به زندان بلا بود ی و رنج وغم ودرد دلم از دست بشد غرق خجالت شده ام پدر عسگری وپور رضا کن‌نظری که من غم زده محتاج شفاعت شده ام با توسل به شما قلب من آرام گرفت هادی راه شدی تا که هدایت شده ام 🌙 🏴 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت جانسوز امام هادی(س)تسلیت‌باد🖤 نا متان بردم ومشغول عبادت شده ام با عنایات شما غرق طهارت شده ام ای هدایت گر توحید که در هر شب وروز داده ام دل به غمت یک سره حسرت شده ام غم جان سوز شما خیمه زده بر دل وجان بخدا از غم تان یک شبه غارت شده ام سامرایی شدم از مهر شما مظهر جود از کرامات وبزرگی است عنایت شده ام تا به زندان بلا بود ی و رنج وغم ودرد دلم از دست بشد غرق خجالت شده ام پدر عسگری وپور رضا کن‌نظری که من غم زده محتاج شفاعت شده ام با توسل به شما قلب من آرام گرفت هادی راه شدی تا که هدایت شده ام 🌙 🏴 🏴