eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
457 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
45.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. سردار دلها از روح مطهرت از اعماق دل تشکر می‌کنیم... قسم به آیه‌های قرآنی زنده‌است قاسم سلیمانی (۱۴۰۳/۱۰/۱۳) ۱:۲۰🌷 شهدا‌را‌یاد‌کنیم‌با‌ذکر‌ملکوتیِ‌صلوات🌸 (اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌‌مُحَمَّد‌وَآلِ‌مُحَمَّد‌ وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر روحِ مطهّر و آسمانی سردارِ قلبم♥️ تو همانی که دلم لک زده لبخندش را . . . 🥺 سالگرد شهادت سردارِ دلها . . .💔 حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 صحنه زیبا از چهارقلوهای کرمانی 😍😍❤️❤️ 🔸چهارقلوهای کرمانی زمانی که بر مزار دختر شهیده ریحانه سلطانی نژاد رفتند، بعد ناز کردن مزار، بر عکس مزارش بوسه زدند و همه رو شگفت زده کردند
🔺روز برفی دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی💔 🌷 اَللّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۴ دوسال از سالگرد ازدواجمان می گذشت در این دوسال خیلی چیز ها از علی یادگرفتم مث
علی باورم نمی شد قبل از اینکه ازدواج کنم آنقدر دوییدم برای اینکه کار های اعزامم جور بشود ولی نشد. هانیه خیلی به من وابسته شده بود دلم نمی خواهد اذیت بشود. چطور به او بگویم تا دوهفته دیگر می خواهم به سوریه بروم! فکری در سرم می گذشت. تصمیم گرفتم کاری که برای هانیه بهتر بود را انجام بدهم دلم نمی خواست بعد از من اذیت بشود. کاری که میخواستم کنم خیلی سخت بود امروز قیافش یه جوری شده بود نمی دانم ولی مهر خاصی در چهره اش بود. صبح جمعه بود شرکت هم تعطیل بود مادر زنگ زد و گفت برای ناهار به آنجا برویم. هانیه از خواب بیدار شد با من کمی سرسنگین بود حق داشت دیشب حالم اصلا دست خودم نبود ولی امروز سخت ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم اینقدر دست دست کردم که ظهر شد تا می خواستم حرف بزنم وقتی به چهره اش نگاه می کردم زبانم بند می آمد. آنقدر در فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم؟ بعد از سلام و احوال پرسی کنار بابا روی مبل نشستم هانیه هم با فاطمه به اتاقش رفتند. فنجان چای را در دستم گرفته بودم که متوجه نبود حلقه ام شدم یادم آمد که در خانه کنار شیر روشویی برای وضو آنجا گذاشته بودم. نمیدونم چرا ولی حس میکردم الان بهترین موقع هست که حرفم را بزنم بلند شدم و به سمت اتاق فاطمه رفتم در زدم و در را باز کردم با چهره ای جدی و بدون احساس رو به فاطمه گفتم _فاطمه جان میشه ما رو تنها بذاری فاطمه با صورتی نگران اول به من بعد هم هانیه نگاه کرد و از اتاق خارج شد بدون اینکه به هانیه نگاه کنم روی صندلی نشستم درست رو به روی هانیه ولی به فرش نگاه میکردم حرفم رو گفتم _هانیه جان من توی این مدت فکر کردم نمیتونم تو رو خوشبخت کنم به این نتیجه رسیدم که اگر طلاقت بدم هم برای تو بهتره هم خودم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۵ علی باورم نمی شد قبل از اینکه ازدواج کنم آنقدر دوییدم برای اینکه کار های اعز
هانیه دلم از علی گرفته بود دست خودم نبود حس می کردم مانند قبل نیست. به خانه پدر علی که رفتیم در اتاق کنار فاطمه نشسته بودم می خواستم خبر بارداری ام را به او بگویم که علی در زد و وارد شد رو به فاطمه گفت بیرون برود. با حرفی که زد حالم دست خودم نبود حس می کردم خون در رگ هایم یخ کرده است حس این را داشتم که در این مدت با یک دروغگو ازدواج کرده ام! اصلا مغزم کار نمی کرد بلند شدم و از اتاق خارج شدم دنیا دور سرم می‌چرخید. لیوانی آب برایم آوردند دستانم می لرزید لیوان را نزدیک دهانم بردم که در یک لحظه لیوان از دستم افتاد و پخش زمین شد. با صدای لیوان علی از اتاق بیرون آمد دلم نمی خواست نگاهش کنم. گفت _هانیه حالت خوبه به دست چپش نگاه کردم حلقه در دستش نبود متوجه نگاهم شد با دیدن این صحنه حالم بد تر شد دلم میخواست از این خانه خارج بشوم نفسم بالا نمی آمد. دوباره بلند شدم که اینبار چشمانم بسته شد و دیگر متوجه اطرافم نبودم. چشمانم را باز کردم در بیمارستان بودیم سر کسی روی دستم سنگینی می کرد نگاه کردم دیدم علی خوابیده است نمی دانستم فهمید که باردارم یا نه؟ سرش رو تکون داد انگار بیدار شده بود سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. چشمانش قرمز شده بود فهمیدم گریه کرده است یادم هست وقتی خبر شهادت یکی از دوستانش را شنیده بود چشمانش این گونه شده بود. می دانم علی من را دوست دارد و اون حرفش دروغ است اما نمی دانم چرا این حرف را زد؟ ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد علی چشمانش خیلی غم داشت با صدای گرفته گفت _میخواستم قبل از اینکه ازدواج کنم سوریه برم ولی هر بار نشد اصلا فکرش رو نمی کردم که کارای اعزامم درست بشه وقتی فهمیدم که دوهفته دیگه باید برم تمام فکرم تو بودی با خودم گفتم اگه ازت جدا بشم برات بهتره اینجوری اذیت نمی شی بعد هم لبخند شیرینی روی لبش کاشته شد و ادامه داد _نمیدونستم که داریم مامان بابا میشیم هانیه این رو بدون که من همیشه دوستت داشتم و دارم همین جور اشک از چشمام سرازیر میشد باورم نمی شد علی من داره مدافع حرم میشه! علی نگران رو به من گفت _هانیه حالت خوبه لبخندی روی لبم شکل گرفت و گفتم _علی من حالم عالیه
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۶ هانیه دلم از علی گرفته بود دست خودم نبود حس می کردم مانند قبل نیست. به خانه
علی در حالی که مانند بچه ها ذوق داشت و چشمانش برق میزد گفت _خب حالا اسم این وروجک رو چی بذاریم هنوز بدنم بی حال بود با بی حالی گفتم _حالا بذار جنسیت بچه مشخص بشه بعد علی که چشمانش برق میزد گفت _خب بیا یه قراری بذاریم اگه پسر شد من اسمشو انتخاب میکنم اگه دختر شد تو اسمشو انتخاب کن قبول خنده ای کردم و گفتم _باشه قبوله جدی شدم و ادامه دادم _کی میخوای بری علی خندش به یک لبخند کوچک تبدیل شد و گفت _هانیه اگه بگی نرو نمیرم علی زبانش این را میگفت اما چشمانش چیز دیگری را میگفت _علی من چرا باید جلوی تو رو بگیرم که نری اگه تو نری یعنی من مانعت شدم اون دنیا چجور روبروی خانوم وایسم قطرات اشک آرام از چشمانش روی صورتش جای می‌گرفتند چشمانش میگریست و لبانش میخندید. _هانیه جان ممنون که اینقد خوبی و همراهی بدون این کاری که تو میکنی ثوابش بیشتر از کاریه که من میکنم پرستار امد و گفت میتونم به خونه بروم ولی باید استرس و اضطراب از تو دور باشد. به کمک علی از تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس هایم بیمارستان را به مقصد خانه ترک کردیم. میدانم سخت است تنها بودن سخت است بدون همسر بودن سخت است ندانی که آیا همسرت فرزندت را در آینده خواهد بیند یا نه؟ ولی می دانم و خوشحالم که همسرم زندگی اش را تلف نکرده است چه همسرم برگردد یا نه چه سالم برگردد یا نه خداوند صبرش را به من خواهد داد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۷ علی در حالی که مانند بچه ها ذوق داشت و چشمانش برق میزد گفت _خب حالا اسم این و
سکوت سنگینی خانه را در بر گرفته بود. مادر علی تا فهمید پسرش میخواهد به سفری برود که برگشتش مشخص نیست بی صدا به اتاقش رفت تا کمی با خود و خدایش خلوت کند. پدر علی که فقط صدای تسبیحش می آمد و به جایی نامشخص خیره شده بود. رضا هم که خودش و فرزندش را سرگرم بازی با گوشی کرد. نرگس و همسرش هم که از همدان برگشته بودند و ماموریت یه ماهه همسرش تمام شده بود نرگس بی صدا گریه میکرد و به بهانه فرزندش که خواب است به اتاق رفت تا بتواند راحت گریه کند. فاطمه که تا آن زمان سکوت کرده بود به صدا در آمد و با عصبانیت گفت _علی معلوم هست چت شده داری بابا میشی یعنی الان سوریه فقط معطل توعه. و بعد رو به من ادامه داد _هانیه تو داری چیکار میکنی تو که میتونی نذاری بره خل شدی بچت پدر میخواد الان نمی فهمی داری چی میگی دوروز دیگه که تنها شدی تازه به حرفم میرسی. با آرامش خاصی گفتم _فاطمه جان سوریه الان بیشتر به علی نیاز داره تا من که همسرشم من نمیتونم مانع کاری بشم که میدونم تهش عاقبت بخیریه! فاطمه با حرصی گفت _تو دیوانه ای و از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. علی رو نگاه کردم که بهم لبخند زد و زیر لب گفت دیوونه! به لبخندش جواب دادم! اما بغضی گلویم را گرفت از حرف های فاطمه ترسیدم نکند من کم بیاورم یا بنت علی کمکم کن که در این راه کم نیاورم و مانند خودت شکیبایی کنم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۸ سکوت سنگینی خانه را در بر گرفته بود. مادر علی تا فهمید پسرش میخواهد به سفری ب
لباس هایش را با وسواس خاصی جمع میکردم یک لیست درست کرده بودم هر چیزی که در کیف می‌گذاشتم در لیست که نوشته بودم خط میزدم دستانم می لرزید نمیدانم چه مرگم شده بود از استرس نفسم بالا نمی آمد از حمام بیرون آمد موهایش را خشک میکرد تا من را دید با تعجب گفت _هانیه جان حالت خوبه چرا اینقدر رنگت پریده؟ و فوری به آشپزخانه رفت و برایم یک لیوان آب قند آورد و تا ته لیوان را به خوردم داد و با حالت طنزی گفت _چقد که تو سوسولی بیا میخوام برات شام درست کنم. و دستم را گرفت و از تخت بلندم کرد و به آشپزخانه رفتیم با کلی مسخره بازی شام را درست کرد. دستپختش خوب بود اما غذا را تا در دهانم می‌گذاشتم گویی که سنگ در دهانم است برای اینکه علی متوجه حال خرابم نشود چند قاشق خوردم و در جواب علی که چرا نخوردی بارداری را بهانه کردم ولی خودم میدانستم چم است شیطان با تمام توانش به من حمله میکرد و پاهایم را میلرزاند. فردا ظهر باید میرفت تا خود صبح پلک هم نزدم فقط به او خیره شدم اویی که چند ساعت دیگر من را به مقصد سوریه ترک میکرد. تا صبح کنار تخت نشستم که یک دل سیر نگایش کنم. صبحانه مفصلی آماده کردم خواستم صدایش بزنم که با موهای بهم ریخته و چشم های نیمه باز روبه رویم ظاهر شد. به رویش لبخندی مصنوعی زدم و گفتم _صبحت بخیر پسر شلخته! و به سمت دستشویی هولش دادم و گفتم _پسر گل دست و صورتت رو بشور بچم ترسید. خنده کنان به سمت دستشویی رفت صدایش که صورتش را آب میزد می آمد. _من دور پسر گلم میگردم که ازم نترسه! با حالت تعجبی گفتم _جانم؟از کجا فهمیدی که بچه پسره؟ با حالت شیطنتی گفت _حالا دیگه در حالی که صورتش را خشک میکرد خارج شد و پای سفره نشست با اینکه میز ناهار خوری داشتیم ولی علی همیشه میگفت روی زمین سفره پهن کنیم اینجوری بهتره و غذا بیشتر به دل آدم میشینه. در حالی که برایش چای میریختم گفتم _حالا که میگی پسره اسمی که انتخاب کردی رو هم بگو دیگه؟ دوتا ابروهایش را بالا داد و گفت _نوچ وقتی برگشتم بهت میگم دلم میگفت علی من آنقدر خوب است که برگشتنی در کار نیست این را مطمئن بودم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۹ لباس هایش را با وسواس خاصی جمع میکردم یک لیست درست کرده بودم هر چیزی که در کی
وقتش رسیده بود وقت وداع با کسی که اگر یکروز نمی دیدمش دلم میگرفت و چشمانم هوس بارش میکردند. سخت بود خیلی سخت او اول میخواست از من خداحافظی کند و بعد به خانه پدرش اینا برود و خداحافظی کند علی گفت که من هم به خانه پدرش بروم تا تنها نباشم اما خودم خواستم که در خانه خودم بمانم تا برگشتش. جلویم ایستاده بود با چشمانمان با هم حرف میزدیم بدون خارج شدن کلمه ای از دهانم او گفت که اگر شهید شدم اولین نفر تو را شفاعت میکنم منم گفتم فرزندمان را مثل خودت تربیت میکنم. با هم خداحافظی کردیم دستانم می لرزید او رفت و تا زمانی که درب آسانسور بسته شود نگاهش میکردم چشمانم منتظر جرقه بودند که سیلابی درست کنند. وقتی چشمانم چشمانش را دیگر ندید شروع به باریدن کرد. پشت درب نشستم و آرام آرام گریستم آن تنهایی که فاطمه حرفش را میزد همین الان سراغم آمد. ذکر لبانم یازینب بود تا آرام شوم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و پای سجاده هم خوابم برد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم گردنم خشک شده بود و درد میکرد رد اشک روی صورتم باقی مانده بود ولی حالم خوب شده بود. همان چادر نمازم را سرم کردم و از چشمک در نگاه کردم که مشخص نبود در را باز کردم که با دیدن هادی تعجب کردم. از اینکه بی خبر آمده بود و همسرش همرایش نبود تعجب کردم. برایش یک لیوان شربت بردم و او بدون مقدمه گفت _اومدم ببرمت پیش مامان بابا _چرا اتفاقی افتاده براشون؟ _نه همه خوبن میخوایم که تنها نباشی _من خونه خودم باشم راحت ترم _چرا لجبازی میکنی میکنی خونه پدرشوهرت که نرفتی خونه بابات هم نمیای؟ _گفتم که... _علی بهم گفت بیام دنبالت برو آماده شو! از علی ناراحت شدم بدون اینکه به من بگوید هادی را فرستاده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرگرددشفیع‌مابنزد‌خالق‌یکتا بهرهردردى‌شفابخشددعاى‌حضرت‌باقر زاندوه‌و‌غم‌و‌محنت‌بود‌آسوده‌وراحت بزیرسایه‌و‌تحت‌لواى‌حضرت‌باقر♥️ 🎊 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
است و هوایت به دلم افتاده ای رفیق ابدی، حضرت ارباب سلام... اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَیْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ... امشب شب جمعه است ،نمیدانم کمیل را کجا میخوانی! نجف،کربلا،شاید هم در تاریکی بقیع...... 🌸💕🍃🌹 💚💚 🌺😍 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ❣ ❣🍃🌹 🌺😍
زیارت امین الله (مطیعی).mp3
8.13M
زیارت امین الله 📿 به نیابت امــام رضا (علیه السـلام) 🎙 حاج میثم مطیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌شما دعا کن اگر عمر من کفاف نداد جنازه‌ام شب جمعه به کربلا برسد.. ▪️اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْـــــنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌸🌿🌺🌿🌼 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
سلام دوستان شبتون بخیر ببخشید اینو میگم یه گروه زدیم که مخصوص امام زمان هست اگر دوست داشتین بیایید https://eitaa.com/joinchat/918553636C18644a13b8
1_556908665.pdf
4.69M
وصیت نامه تصویری سردار دلها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی👌 👈لطفا به دیگران فوروارد فرمائید •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
⭐عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ: أَحَبُّ اَلْأَعْمَالِ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا دَاوَمَ عَلَيْهِ اَلْعَبْدُ وَ إِنْ قَلَّ . 💡امام باقر علیه السلام فرمودند: 🤔دوست داشتنی ترین عمل ها نزد خداوند عمل (خوبی) است که: ✅مستمر و بادَوام باشد، حتی اگر این عمل بادَوام، کم یا کوچک باشد (باز هم جزو محبوب ترین اعمال نزد خداوند هست) الکافي ج ۲، ص ۸۲
شبتون بخیر تا فردا
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ 🔴 ۱۰۰ توحید در جمعه های ماه رجب 🔵 روایت شده هر کس در روز جمعه ماه رجب ۱۰۰مرتبه سوره قل هو الله احد بخواند برای او نوری باشد در قیامت که او را به بهشت بکشاند. 🌕 تذکر: حدود ۱۵ دقیقه زمان می برد. 📚 مفاتیح الجنان /اعمال ماه رجب 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
AUD-20220803-WA0013.mp3
8.15M
👆👆👆👆👆👆 همین الان. تسبیح را بردار سحر جمعه در حالیکه این ویس را گوش میدی صد مرتبه ذکر استغفار را هم بگو 🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲 الهی العفو. الهی العفو😭😭😭😭😭😭😭😭
Paa-boos_seyed-javad-miri_134209.mp3
2.85M
🍃ظهورش را تو امضا کن خدایاالهی آمین🍃 حتما حتما گوش کنید👆👆👆👆👆👆👆👆👆 قطعه ای بسیار بسیارزیبا در مدح اباصالح المهدی(عج)💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 التماس دعا مخصوص 😔🤲😔🤲