22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝ای که نام پاک تو
گشته رمز عاشقی🏝
🎥 حاج میثم مطیعی
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع) را به پیشگاه حضرت #امام_زمان حجتبن الحسن العسکری (عج) و همه مسلمین جهان تسلیت و تعزیت عرض مینماییم🏴
#امام_هادی
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝ای که نام پاک تو
گشته رمز عاشقی🏝
🎥 حاج میثم مطیعی
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع) را به پیشگاه حضرت #امام_زمان حجتبن الحسن العسکری (عج) و همه مسلمین جهان تسلیت و تعزیت عرض مینماییم🏴
#امام_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰امام هادی (ع): کسی که امام هشتم را زيارت کند و در راه به او قطرهای باران ببارد، خداوند پيکرش را بر آتش دوزخ حرام میکند.
#اهل_بیت_النبوه
🏴 شهادت امام هادی (ع) تسلیت باد
مداحی_آنلاین_خیلی_بی_کسی_و_تنهایی_بنی_فاطمه.mp3
4.9M
از دنیا شدی تو خسته
از مردم دلت شکسته
تا کوچه شبیه حیدر
تو رفتی با دست بسته
#زمینه🔊
#سید_مجید_بنی_فاطمه🎙
#شهادت_امام_هادی(ع)🏴
امــــــام هادی علیه السلام فرمودند:
من از خداوند متعال درخواست کردم که ناامید نکند کسی که این دعا را بخواند:
يَا عُدَّتِي دُونَ الْعُدَدِ!
وَ يَا رَجَائِي وَ الْمُعْتَمَدَ!
وَ يَا كَهْفِي وَ السَّنَدَ!
يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ!
يَا مَنْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ!
أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ
أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى جَمَاعَتِهِمْ
وَ تَفْعَلَ بِي كَذَا وَ كَذَا»
📗پس به جای «كَذَا وَ كَذَا»
حاجات خود را از خداوند درخواست کن
📚مهج الدعوات
●🍯●
#ماهمموݩاولبندهایم♥️
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ
وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
خدا زحمتات رو مےبینه
فڪر نکݩ از جلوی چشمش كنار میری
یاخبر نداره
از سختی هایی ڪه مےڪشی
از صبوری هات
از مشکلاتت
اگه به این معتقد باشے
ایمانت قوے میشه
نیاز به تحسین دیگران نداری 🌱
واسه همین میگݩ :
بھترین ایمان اونیہ ڪه
معتقد باشے
هرجاهستے خدا هم هست .
#خدامےبینہ❤️
شهید «مهدی باغیشنی»:
چراغ راه ۲۰
خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرتها بکوبید و بگوئید «ای از خدا بیخبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفتهاند، برنمیگردیم و با تمام توان راه آنها را ادامه میدهیم.»
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۰ به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش ه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۱
_فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه اون یه انتخاب اشتباهی کرد زندایی میگفت تا حالا ندیدم باهم مهربون باشن و محبت کنن مصطفی به الناز علاقه ای نداشت اینو تا الان باید فهمیده باشی تصمیم با خودته کسی تو رو مجبور نمی کنه ولی هر تصمیمی میگیری حواست باشه که پشیمون نشی
فاطمه دیگر اشک نمی ریخت و در فکر فرو رفت
من هم سکوت کردم تا با خود کنار بیاید
در همان سکوت به خانه آقاجون رساندمش
آنقدر فکرش درگیر بود که حتی خداحافظی هم نکرد
اِی کاش تصمیم درستی بگیرد
فردایش زنگ فاطمه زدم اما جواب نمی داد چند بار دیگر هم زنگ زدم جواب نداد به مادرجون زنگ زدم که گفت حال فاطمه بد شده است و به بیمارستان بردنش علی اکبر را خانه رضا نزد سمانه گذاشتم و به بیمارستان رفتم
فاطمه را دیدم که به او سرم زدند و خوابیده است زنگ مصطفی زدم و به او گفتم که به بیمارستان بیاید و جوابش را بگیرد
روی صندلی های بیمارستان کنار نرگس نشسته بودم که مصطفی را دیدم هراسان به سمت ما می آید به ما که رسید سراغ فاطمه را گرفت
به سمت اتاقی که در آن فاطمه از دیشب بستری بود رفت
نرگس گفت
_مصطفی از کجا خبر دار شده؟
_لبخند ملیحی زدم
نرگس با چهره خندان گفت
_کار تو بوده؟
گفتم
_باید تکلیفشون معلوم می شد
بعد از نیم ساعت مصطفی با صورتی خندان از اتاق خارج شد نرگس به سمت پسر دایی اش رفت و من به اتاق فاطمه رفتم که با خوشحالی تعریف میکرد که چه حرف هایی زدند و چه قول هایی از او گرفته است
بعد از چندی رضا و نرگس هم به اتاق آمدند رضا با حالت مسخره ای گفت
_این وروجک هم عروس شد؟
من لب به اعتراض زدم ولی فاطمه از خجالت صورتش رنگ لبو شده بود
خداروشکر که تکلیف این دو نفر هم معلوم شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۱ _فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۲
مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند
امشب شام خانه ی فاطمه دعوت شده بودیم قرار شد که رضا و سمانه به دنبال من بیایند خانه فاطمه کمی از خانه ما دور بود و رانندگی با علی اکبر برایم کمی سخت بود
با تک زنگی که سمانه زد به پایین رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خانه فاطمه رفتیم
اولین بار بود که به خانه او میرفتم
بعد از چهل دقیقه به خانه شان رسیدیم
بعد از سلام و احوال پرسی علی اکبر را بردم که عوض کنم کمی حالت تنها بودن به من دست داد شاید علی اکبر را بهانه کردم که کمی از جمعیت دور بشوم
جای خالی علی اذیتم میکرد به اتاقی رفتم علی اکبر را روی زمین گذاشتم و گریستم با اینکه خانواده علی را مانند خانواده خودم میدانستم اما احساس غریبی میکردم
هر روز به خودم می گویم تو باید صبور باشی و از یادگار علی مراقبت کنی
هیچگاه از انتخابم پشیمان نشدم و نمی شوم زیرا می دانم علی من عاقبت بخیر شده است.
بعد از چندی ما هم به جمع پیوستیم مادر جون و پدر جون و نرگس و همسرش هم رسیدند.
علی اکبر را نزد مرد ها سپردم و من هم برای کمک به آشپزخانه رفتم
سمانه که داشت بشقاب آماده میکرد زیر لب پرسید خوبی با تکان دادن سرم و لبخندی جوابش را دادم.
موقع شام علی اکبر در آغوش مادربزرگش آرام خوابیده بود مادرِعلی با مهر خاصی او را نگاه میکرد فاطمه میگفت علی اکبر خیلی شبیه کودکی های علی است.
مادرِعلی شکسته و ضعیف تر شده بود پدر هم همینطور بود
سالیان سال هم که بگذرد دیگر نمی توانند مانند قبل باشند
آخر پدر و مادرند!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۲ مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند امشب شام خانه ی فاطمه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۳
روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمانی که دلتنگ علی می شدم با نگاه کردن به علی اکبر دل تنگیم را از یاد می بردم.
پسر آرامی بود اذیتم نمی کرد روزی خواب بودم که دستان کوچکی را روی صورتم حس کردم نگاهی به ساعت کردم که نشان می داد که تا چند دقیقه دیگر نماز صبحم قضا می شود.
گونه اش را بوسیدم و گفتم
_قربون پسرم برم که مامانش رو بیدار کرده نماز بخونه
شیر قوطی اش را دادم تا مشغول شود و نمازم را خواندم.
به پسرم که نگاه کردم آرام خوابیده بود و شیر قوطی کنارش افتاده بود.
فردا صبح خودم و پسرم تصمیم گرفتیم به مزار علی بریم
علی اکبرم را در آغوش گرفتم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم
به قبر علی که رسیدیم.
علی اکبر انگشتان کوچکش را به عکس علی اشاره کرد و ناگهان گفت بَ بَ
شوکه شده بودم آنقدر از این کارش ذوق کردم و می بوسیدمش او هم خنده می کرد رو به مزار علی گفتم
_می بینی علی آقا پسرت برای اولین بار که صحبت کرد معلومه که خیلی دوستت داره حقم داره
علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم و گلهایی که خریده بودم را روی قبرش گذاشتم.
نشسته بودیم خانومی که تقریبا هم سن مادرم بود به سمت ما اومد.
و با لبخندی که بر لب داشت شیرینی تعارف کرد و گفت
_امروز تولد پسرمه
و بعد با محبت به علی اکبر نگاه کرد و دستی بر سرش کشید و گفت
_ماشاالله خدا حفظش کنه فرزند همین شهیده؟
_بله علی اکبر
او را بوسید و یک شیرینی دستش داد و بعد از چندی او هم رفت علی اکبر که از برخورد این خانوم ذوق کرده بود میخندید و به آن خانوم اشاره میکرد
بعد از نیم ساعت برگشتیم علی اکبر خوابش می آمد.
در بغلم بود رو به او گفتم
_بریم خونه عمه فاطمه؟
او فقط کلمات نا مفهومی میگفت که متوجه نمی شدم
زنگ فاطمه زدم و به او گفتم که به آنجا می آییم آقا مصطفی صبح های زود به محل کارش می رود و بعد از مغرب به خانه بر می گردد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۳ روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمان
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۴
بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود.
پسرم را مستقل تربیت کردم تا بتواند از پس خودش بر آید.
مدرک دکتری را گرفتم و در همان دانشگاه تدریس می کنم بعضی از روزها که دیر به خانه می روم علی اکبر با آنکه از مدرسه آمده و خسته است غذای حاضری درست میکند گاهی که به خانه می روم غذا آماده روی میز است.
بیشتر از سنش می فهمد و بزرگتر ها روی او حساب دیگری باز کرده اند
امشب می خواستیم به خانه پدرجون برویم.
آماده شده بودم و روبه روی آینه چادرم را روی سرم تنظیم می کردم که علی اکبر آمد و بعد با اخم نگاهم کرد.
سوالی نگاهش کردم کردم که گفت
_مامان این چیه پوشیدی
با تعجب نگاهی به خودم انداختم و گفتم
_مگه چه مشکلی داره؟
_روسریت چرا رنگش تیره هست؟
_خب به لباسم میاد
_مامان یادت نیست دکتر مامان جون گفت که محیط اطرافش باید روحیه بخش باشه
بعد از این حرفش برگشت و با روسری دیگه ای آمد.
من که از این کار هایش تعجب کردم بودم روسری را از دستش گرفتم
_نگاه کن مامان این یکی بیشتر از اون به لباست میاد.
راست هم میگفت
بعد از چندی سوار ماشین شدیم و به خانه پدرجون حرکت کردیم.
به همراه خانمها ظرف های شام را می شستیم و آشپزخانه را مرتب می کردیم که پدرجون صدایم زد.
در حالی که دستانم را با لباسم خشک میکردم به سمت پذیرایی رفتم
_جانم باباجون
نگاهی به مادرجون کردم که آرام اشک می ریخت نگران شدم.
و با نگرانی و هولی گفتم
_اتفاقی افتاده؟
پدرجون به مبل اشاره کرد و گفتم
_نه بابا جون بیا بشین
نگاهی به رضا انداختم که چهره درهمی داشت.
بچه ها در اتاق بازی می کردند و خداروشکر شاهد این صحنه نبودند
منتظر به پدرجون نگاه کردم و انتظار سخنی از او را می کشیدم.
که با حرفی که زد قلبم مچاله شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۴ بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود. پسرم ر
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۵
_دخترم، چند سال از شهادت علی می گذره بسته تنهایی!تا کی میخوای تنها باشی ماشاالله جوونی هنوز تازه نصف راه رو اومدی.علی اکبرم که پسر عاقلیه می تونه درک کنه که تنهایی سخته دیروز یکی از دوستانم تو رو برای پسرش خواستگاری کرده بهشون گفتم فرداشب تشریف بیارید.
نفسم بالا نمی اومد اشک از چشمانم سرازیر شده بود دختر ها هم که از آشپزخانه خارج شده بودند و شاهد این صحنه بودند.
با صدایی که به زور خودم هم می شنیدم گفتم
_به علی اکبر بگید بیاد می خوایم بریم
علی اکبر که آمد با دیدن این وضعیت با بهت گفت
_چی شده مامان
و من که به زور روی پاهایم می ایستادم فقط گفتم بریم
علی اکبر هم که فهمید موقعیت خوبی برای سوال کردن نیست سکوت کرد چادر مشکی ام را سرم کردم و تا خواستم از خانه خارج شوم پدرجون گفت
_فرداشب منتظرتیم دخترم!
وقتی که از ساختمان خارج شدیم انگار که تازه توانسته ام نفس بکشم دم عمیقی کشیدم و به همراه علی اکبر سوار ماشین شدیم پایم روی گاز بود و با سرعت می راندم دست خودم نبود بدنم کوه آتشفشان شده بود که با داد علی اکبر به خودم آمدم
_مامان حواست کجاست داشتی به ماشینه میزدی!
ماشین را کنار جدول پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم و با صدا گریه می کردم حالم آنقدر بد بود که اصلا حواسم به علی اکبر نبود.
علی اکبر با چشم هایی پر از اشک به من نگاه کرد و پرسید
_مامان تو رو به روح بابا قسمت میدم بگو چی شده؟
_آقاجون ازم میخواد که ازدواج کنم علی اکبرم به خدا نمی تونم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۵ _دخترم، چند سال از شهادت علی می گذره بسته تنهایی!تا کی میخوای تنها باشی ماشاا
#پارت_۴۶
دیشب به پیشنهاد علی اکبر به مزار علی رفتیم بعد از یک ساعت نشستن و درددل کردن با او به خانه برگشتیم علی اکبر مانند یک مرد سی ساله دل داری ام می داد رفتارش با هم سن و سال هایش تمایز داشت از اینکه او را از علی یادگاری داشتم بار ها خدایم را شکر می کردم کتابی را که دیروز شروع به خواندنش کرده بودم را باز کردم و تا حوالی دو بیدار ماندم.
در هر شرایطی کتاب می خواندم و این بر حسب عادت بود فردا کلاس نداشتم
دو ساعت خوابیدم و برای نماز بیدار شدم بعد از آن دیگر خوابم نبرد برای علی اکبر صبحانه آماده کردم و آشپزخانه را مرتب کردم تا کمی حواسم پرت شود.
کمی برای امشب استرس داشتم تا کنون روی حرف پدر جون حرف نزده بودم جوابم در هر صورت منفی بود
بعد از اینکه علی اکبر را روانه مدرسه کردم کمی خانه را نظافت کردم و قصد آشپزی کردن کردم ابتدا به بازار رفتم و خرید هایم را انجام دادم و سپس به خانه برگشتم و شروع به پختن غذای مورد علاقه علی اکبر کردم.
علی اکبر که به خانه آمد کمی در خودش بود با خودم گفتم که حتما برای قضیه امشب است.
وقتی لباس هایم را پوشیدم آماده رفتن بودم که علی اکبر را دیدم که او هم لباس پوشیده آماده است.
خطاب به او که اخم هایش در هم بود گفتم
_من تنها میرم ها محض اطلاع بعضی ها
با اخمی که از صورتش پاک نمی شد گفت
_من همراتون میام
و بعد هم سوئیچ ماشین را برداشت و از خانه خارج شدم
از غیرتی شدن پسرم لبخندی بر لبم آمد.
دیگر استرس صبح و حال بد دیشب را نداشتم بودن علی اکبر دلگرمی ام میداد.
طبق عادت پولی را در صندوق صدقات که روی جا کفشی بود انداختم و از خانه خارج شدم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۴۶ دیشب به پیشنهاد علی اکبر به مزار علی رفتیم بعد از یک ساعت نشستن و درددل کردن با او به خانه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۷
در صندلی شاگرد نشسته بود و با همان اخمی که بالا داشت به روبرو خیره شده بود در ماشین را باز کروم و سوار شدم با حالت طنزی گفتم
_نگا قیافش هنوز کسی مادرتو نگرفته همچین قیافه ای گرفتی باز کن اون اخمارو زشت شدی من که بهت گفتم نیا خودت لباس پوشیدی اومدی
_مامان دست خودم نیست
با تعجب و خنده کنترل شده گفتم
_اینکه اخماتو باز کنی؟
کلافه گفت
_آره هر کاری می کنم اخمام از بین نمیره
هر دو از این حرفش خندیدیم
پسرم را می شناختم سر این موضوع ناراحت نبود قبلا هم چند باری خواستگار آمده بود ولی این بار حضوری و به طور رسمی بود
ناراحتی علی اکبر سر چیز دیگری بود
که با توجه به درک بالایی که داشت نمی خواست بیشتر از این ذهنم را درگیر کند.
و به خانه آقاجون که رسیدیم علی تکی گفت
_مامان بدو برو بپیچونشون بیا
با حالت شوخی لبم را گاز گرفتم و با دستم روی دست دیگر زدم و گفتم
_نوچ نوچ بپیچون چیه بی ادب
از حرکت من خنده اش گرفت و گفت
_مامان زودی برو بیا بریم اون بستنی فروشیه که با بابا می رفتین
_تو اومدی دکوری پاشو بیا یه خودی نشون بده
_مامان
حالت کلافه طوری گفتم
_باشه ولی اگه طول دادم بعدش سرم غر نزنیا
کتاب درسی اش را که آورده بود نشانم داد و گفت
_تا شما بیای من درسم رو می خونم
_دور پسر درسخونم بگردم من
و با خنده از ماشین پیاده شدم و به داخل ساختمان رفتم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۸
نرگس در را برایم باز کرد به داخل که رفتم متوجه جو سنگینی که ایجاد شده بود شدم شاید با حضور من اینطور شد
بعد از سلام و احوال پرسی کنار سمانه نشستم.
حتی برای یک ثانیه به آن مرد جوان نگاهی هم نکردم که اصلا بدانم چه شکلی است در دریای افکار خودم شنا می کردم که با تکان های سمانه به خودم آمدم سوالی به سمانه نگاه کردم که به طور نامحسوس گفت
_منتظرن تو حرف بزنی
یه بسم اللهی گفتم و شروع کردم به حرف هایی که از دیشب آماده کرده بودم.
نگاهی به آقاجون کردم و گفتم
_با تمام احترامی که برای شما قائل هستم جواب من منفی هست من و پسرم زندگی خوبی رو داریم میگذرانیم شاید بعضی مواقع سخت باشه
و بعد نگاهی به آن خانم و آقا کردم و گفتم
انشاءالله که پسرتون در کنار همسری خوب خوشبخت بشن.
با اجازتون و از روی مبل بلند شدم و به طرف درب خانه رفتم
وقتی از ساختمان خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت ماشین حرکت کردم
علی اکبر مشغول خواندن کتابش بود که دست نگه داشت و بدون حرف به من خیره شده بود.
_وای خدایا چقد جو سنگین بود
خیلی جدی به من نگاه کرد و گفت
_دو طعم متفاوت میگیریم که شریکی باهم بخوریم چطوره
با حالت تعجب نگاهش کردم و خنده ای سر دادم
_من دارم چی میگم تو داری چی میگی
علی اکبر به هدفش رسید و توانست حالم را خوب کند درست مثل علی زمانی که از چیزی دلخور می شدم علی تا کمتر از چند ثانیه می توانست مرا بخنداند.
آن شب را با خوشحالی به خانه برگشتیم قرار شد که پس فردا که پنجشنبه است و علی اکبر مدرسه نمی رود مهمانی ترتیب دهیم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۹
متوجه این می شدم که علی اکبر هر وقت از مدرسه می آید در خودش است و بعضی اوقات با اخم درس میخواند این رفتارش برایم کمی عجیب بود چون او اغلب خوشرو است و با علاقه درس می خواند.
میوه هایی که پوست کنده و برش داده بودم را در ظرفی آماده کردم و به اتاق علی اکبر رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم.
میوه ها را جلویش گذاشتم و گفتم
_خب میشنوم
سوالی نگاهم کرد و گفت
_چی رو مامان؟
_دلیل این رفتارهاتو
تکه ای سیب برداشت و در دهانش گذاشت که ادامه دادم
_پسرِ من اهل تو خودش رفتن و با اخم درس خوندن نبود چه اتفاقی افتاده که هر روز با قیافه ای بد تر از روز قبل به خونه بر میگردی آخه بچه من تو رو بزرگ کردم رفتارات دستمه تا بهم نگی چی شده که ولت نمی کنم.
در حالی که نگاهش را از من می دزدید گفت
_دیگه دلم نمیخواد تو این مدرسه درس بخونم
_چرا چی شده با کسی دعوات شده
کلافه گفت
_نه
_پس چی شده؟
_همه فهمیدن که بابای من شهیده
با تعجب گفتم
_خب بفهمن
_مامان وقتی که من درس می خونم و نمره خوبی میگیرم بچه ها فکر میکنن که پارتی دارم دلم نمیخواد اینطوری باشه.
_پسرم اگه قراره اینطوری فکر کنی که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه بذار هر جور که دوست دارن فکر کنن تو تلاش خودت رو بکن
_مامان بخاطر بابا هم که شده منو از تو این مدرسه در بیار
و قطره اشکی روی گونه اش نشست
معلوم بود که خیلی تحت فشار است
_آخه دورت بگردم وسط سال من تو رو کجا ثبت نام کنم
_مامان ازت خواهش میکنم
کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم
_باشه یه کاریش میکنم
کتابم را بستم و عینک مطالعه ام را روی میز گذاشتم.
افکاری که علی اکبر داشت آنقدر غرق فکرم کرد که خواب از سرم پرید خوشحال بودم که پسرم دنبال سوءاستفاده از نام پدرش نیست.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۰
بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد.
علی اکبر دیگر برای خودش مردی شده بود قدش از من بلند تر شده بود و ریش هایش در آمده بود امسال باید به سربازی می رفت.
آنچنان به هم وابسته بودیم که روز رفتنش تا چند دقیقه در آغوش همدیگر گریه می کردیم
آخر هم نرگس و فاطمه ما را از هم جدا کردند.
تعطیلات بود دانشگاه هم تعطیل بور بعد از رفتن علی اکبر به خانه پدرم در رشت رفتم بعد از دو هفته به خانه برگشتم.
در حال چای ریختن بودم که گوشی ام زنگ خورد شماره ای ناشناس روی گوشی ام افتاده بود کنجکاو جواب دادم
_الو سلام مامان خوبی
با شنیدن صدای پسرم بعد از دو هفته اشک در چشمانم حلقه زد
_سلام دورت بگردم زندگیم من خوبم تو چطوری چرا اینقدر دیر زنگ زدی
_الحمدالله منم خوبم اینجا دیگه قانون خودش رو داره نمیتونم زیاد زنگ بزنم
بقیه چطورن آقاجون و مادرجون چطورن
_شکر خدا همه خوبن
بعد که انگار با کسی آن طرف صحبت می کرد گفت
_مامان من باید برم مراقب خودت باش به بقیه هم سلام برسون
و سریع قطع کرد خوشحال بودم که بعد از مدت ها صدایش را شنیده بودم و لباس پوشیدم و به سمت گلزار شهدا رفتم.
گلابی را که سر راه خریده بودم روی سنگ قبرش ریختم.
_علی پسرمون دیگه برای خودش مردی شده سرباز شده وقتی که لباس سربازیش رو پوشید قند تو دلم آب شد دیگه الان کپی خودت شده هر روز هم یه درسی بهم میده درست مثل خودت که معلم بودی و من شاگرد
بعد از کلی درددل کردن به خانه سارا رفتم که چند سالی می شد به تهران آمده بودند.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۰ بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد. علی اکبر دیگر ب
سلام دوستان عصرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
🌸🌿🌺🌿🌼
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه خصلت مومن از نگاه امام جواد علیهالسلام
🎙 حجتالاسلام شرفی
📎 #امام_جواد
📎 #مؤمن
🌛🌌#اعمال_قبل_خواب🌃🌜
1⃣✨🌺 وضو قبل از خواب ثواب شب زنده داری را دارد.💫
2⃣✨🌺 ختم قرآن با خواندن 3 بار سورهٔ توحید ؛ و برای بیدار شدن نماز صبح 12 بار سورهٔ توحید.📖
3⃣✨🌺 خواندن ایة الکرسی با فضیلت و ثواب بسیار .
4⃣✨🌺 تسبیحات حضرت زهرا «س» از اهل ذکر محسوب میشوید .👌
5⃣✨🌺 تلاوت معوذتین «سورهٔ فلق و ناس»🌸
6⃣✨🌺 پیامبران را شفیع خود گردانیم :
✨🦋ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ وِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻَﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ🦋✨
7⃣✨🌺 ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم :
🦋✨ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ
ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ.🦋✨
8⃣✨🌺 ایه اخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح:
✨🦋قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا .🦋✨
9⃣✨🌺 سوره تکاثر به سفارش امام صادق «ع» هر کس قبل از خواب بخواند از عذاب قبر در امان میباشد :
🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ🦋
🌹أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. ﴿۱﴾✨🌺
🌹حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. ﴿۲﴾✨🌸
🌹كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ﴿۳﴾✨🌷
🌹ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ﴿۴﴾✨🌹
🌹كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. ﴿۵﴾✨🌼
🌹لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ﴿۶﴾✨💐
🌹ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ﴿۷﴾✨🌻
🌹ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ. ﴿۸﴾✨🌾
🔟✨🌺 پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» ر در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند.
✨🦋شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.🦋✨
📚(مجمع البیان؛ ج 2/421)
1⃣1⃣✨🌺 هرکس قبل از خواب سه مرتبه بگوید:
✨🦋یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ🦋✨
او همانند کسی است که 1000 رکعت نماز خوانده است.
2⃣1⃣✨🌺 یک حج و یک عمره به جا آورید :
✨🦋«1 بار : ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻﺍِﻟﻪَﺍِﻻَّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ. »🦋✨
3⃣1⃣✨🌺 تسبیحات امیرالمومنین امام علی «ع» :
10 بار سبحان الله🌺
10 بار الحمدلله🌼
10 بار الله اکبر🌹
10 بار لا اله الا الله🌷
4⃣1⃣✨🌺تلاوت سوره ملک «رفع فشار و عذاب قبر» و تلاوت سوره قیامت«کابوس ندیدن و خواب راحت داشتن».
🌹🍃قبل خواب آیات پایانی سوره بقره«آمن الرسول» سفارش شده و بسیار پرفضیلته:⬇️
آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلآئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَنُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَ قَالُواْ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَكَ رَبَّنَا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ * لاَيُكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنَا لاَتُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِنَا رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَطَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
روش های صحیح #خوابیدن در اسلام!
🌼 #حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
🌱✨1- با #وضو بخوابید که #فرشتگان با #روح شما تماس بگیرند، امّا اگر وضو نداشته باشید، با #روح شما تماس نخواهند گرفت.❌
🍃✨2- فرمود:قبل از خواب حتماً به توالت رفته و خود را سبک کنید و بعد از آن بخوابید.
زیرا گاهی مَثانه پُر است و شخص در خواب بوده و در زمان مناسب تخلیه نمیکند که دچار درد #کلّیه و سنگ کلّیه میگردد.🌚
🌸✨3- فرمود: روشهای خوابیدن چهار قسم است:
🌻♦️اوّل - خوابیدن به روش #پیامبران که بر پشت میخوابند و #منتظر وحی میباشند.
♦️دوم - خوابیدن #مؤمن که رو به قبله و بر روی پهلوی #راست میخوابد.🌷
♦️سوم - خواب پادشاهان و شاهزادگان که از فراوانی غذائی که خوردند بر پهلوی #چپ میخوابند.💔
😈♦️چهارم- خواب #شیطان و دوستان شیطان، و هر دیوانه درد مندی که به روی میخوابند و #شکم خود را به زمین میچسبانند. 🕸🍃
💫✨و فرمود: هرگز بر رو نخوابید و اگر کسی را دیدید که بر رو خوابیده است اورا #بیدار کنید.
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
#مولایمن
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 گوش دادن به آیت الکرسی
در اول صبح را به شما پیشنهاد میکنم...
قلبتون رو آروم میکنه...
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ
إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله
فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور
وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار درمان تمام دردهاپیامبر اکرم (ص)می فرمایند:
أ لاَ أُنَبِّئُكُمْ بِدَائِكُمْ مِنْ دَوَائِكُم
دَاؤُكُمُ اَلذُّنُوبُ وَ دَوَاؤُكُمُ اَلاِسْتِغْفَارُ.
آیادردودرمان شما را به شما خبر ندهم؟
دردشماگناهان، ودرمانش استغفار است.
📚مستدرکالوسائل، ج۱۲، ص۱۲۳
🌸 زیــــارت نامہ شهـــداء 🌸
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
🌱شـادےروحشهـــداصلــوات🌱