eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
460 دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
17.8هزار ویدیو
146 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam مدیر اصلی @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩زیارت‌آل‌یاسین+دعا۩فرهمند.mp3
زمان: حجم: 7.37M
(:♥🎧! 🕌 زیارت آل یاسین+دعای بعد از آن 🎙🎤 🌱! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ از کلاس دانشگاه بیرون اومدم🚶🏻‍♀ مقابل درب آسانسور ایستاده بوده‌ام تا به طبقه مدنظرم برسه آسانسور ایستاد و افراد خارج شدن تامیخاستم وارد آسانسور شم اکیپی از دختر و پسرها خیلی با عجله خودشونو رسوندن (جوری قرار گرفتن که مانع سوار شدنه من شدن) دختره دوستش(پسره) رو هول داد گفت بروووو دیگه پسره سریع ایستاد و دستش رو گرفت جلو بقیه دوستاش بهشون گفت مگه نمی بینید اول این خانم قرار بود داخل آسانسور بره بعد دوستاشوکشوندکنار و خودش به شکل احترام گفت شما اول بفرمایید.... برایم جای تعجب داشت این مردجوان همان کسی بود که بادخترها باجسارت وشوخی رفتار میکرد و با من.... فرقمان فقط حجابمون بود(: و اینجاست که برای بارها برایم ثابت شد و.... چادرم (حجابم) به همراه خود دارد خواهرم خودت انتخاب میکنی که عینه یک ملکه باهات رفتار کنن یا یک اسباب بازی‌ای‌که......(: حجابت در رده‌اول یعنی احترام گذاشتن به ارزشه خودت 😉 یعنی هرکسی ارزش‌‌داشتن‌خودت‌وزیبایی‌هاتونداره😁🥰 ❤️ 🦋🦋🦋 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
Mehdi Rasooli ~ Music-Fa.ComMehdi Rasooli - Az Kariman Sang Mikhahim (128).mp3
زمان: حجم: 4.33M
من فقط یه نوکرم کار خودم رو میکنم او خودش هر وقت لازم شد به نوکر میرسد حتما قبل خواب گووش بدید✨ همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید شبتون به خیر باشه 🍂@khoodayaaa
🌹خوشبخٺ‌تـرین مخلوق خواهۍ بود اگر امروزټ را آنچنــان زندگۍ ڪنۍ ڪه گویۍ نه فردایۍ وجود دارد براے دلهره و نه گذشته‌اے براے حسرټ.👌 ╔═❀•🍃🌹🍃•❀═══╗ 🍂@khoodayaaa
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ . 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ؛ 🦋اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ خداوندی که موسی را در آغوش دشمن تشنه به خونش می پروراند. اعتماد به خدا ضامن توست. 🪴وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ ﻭ ﺑﺮ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ،(٢١٧) سوره الشعراء 🌿
جای امنی نیست و اگر امنیتی داریم به لطف خداست💞 آخرت جای ارزانی نیست و اگر برای در آخرت داریم به لطف خداست. 🔥 شیطان به کمتر از نابودی ما راضی نیست و اگر دشمنی اش به نتیجه نرسیده به لطف خداست💝 نتایج گناهان ما فاجعه‌بارند و اگر فجایعی به بار نیامده به لطف خداست👌 📌هستی ما مرهون لطف خداست #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇 💥💪
شکرگزار باش...🍃 وقتی که شاکر باشی، غیر ممکنه منفی گرا باشی...🌸 وقتی که قدردان باشی، ✨ غیر ممکنه خرده گیر و سرزنشگر باشی... وقتی که شاکر باشی، 🍀 امکان نداره دچارِ احساسِ اندوه یا هر نوع احساس منفی دیگری بشوی...🌷🪴 قلب با معجزه شکرگزاری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت زیبای کلامت... دل را ز آدم می رباید... گو که تا چه حدی به صدایت دل پرانم؟!
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 إنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ 📚 سوره مبارکه «مائده» آیه۱۱۸
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم های جهان کوچکند آن را در دستهای خود نگه ندار؛ بگذار غم‌هایت از لای انگشتهای زندگی بیفتند... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╭─🌿✨🔥────• │ ╰➛
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻