🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍🏻داستان حقایق پنهان📖 #قسمتیازدهم1⃣1⃣ این بارپای پنج شهیدگمنام هم وس
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
✍داستانِ حقایق پنهان📖
#قسمت دوازدهم2⃣1⃣
تاخودم خواستم ازش سوال کنم شمااین هارامیشناسید؟خودش شروع کردبه صحبت وگفت این پنج تاقبرمتعلق به من ودوستامه که اینجابه خاک سپرده شدیم وغریب هستیم.وشایدهم آشناباشیم ولی فعلاازنظرهمه یک شهیدگمنامیم که بدون نام ونشون هستیم.وفعلاافرادی ناراضی هستن که مارااینجا به خاک سپردند
چون بودن ما دراین محیط باعث آزار ویاعذاب وجدان آن بعضی هاس
به دلیل اینکه اینجایک پارک نشاط هست وهمه واسه تفریح میان
بعدتمام شدن حرفهاش یهویی بادی وزیدوکمی گردوخاک بپاکردچون اطراف مزارشون هنوزخاکی بود،ومن هم باصدای زنگ گوشی بیدارشدم
به ساعت نگاه کردم ساعت4بعدازظهربود فوری بادوستم تماس گرفتم ازش پرسیدم لیلا این جایی که امروزافطاری من راهم دعوت کردی بگو دقیق کجاست.
خندید وگفت؛یعنی تابه حال نرفتی تپه های مِزِرج یاهمون هفت تپه؟
گفتم نه
وفوری ادامش رو پرسیدم چی گفتی هفت تپه؟
مگه واقعااونجاتپه داره لیلا؟
آخه من الان خواب دیدم که رفتم جایی که تقریبامثل تپه بودویابالای یک ارتفاع
بعدپنج تاقبردیدم وبقیه خوابم رافوری براش تعریف کردم
گفت وای باورم نمیشه توبعدخواب محمدرضاخواب این شهداراهم واقعادیدی
گفتم واقعامگه اون جا شهیدداره؟گفت بله درست بوده خوابت وپنج تاشهیدگمنام داره
اصلاباورم نمیشدکه این خوابم هم درست و به جا تعبیر میشد
زمان افطارکم کم میرسیدومن بی صبرانه منتظرلحظه دیدن هفت تپه قوچان ومزارشهدابودم،نیم ساعت قبل اذان مغرب مابابقیه دوستان حوزه وسپاه به مزارشهدای هفت تپه رسیدیم
وای باورم نمیشداونجاچقدر حال وهوای راهیان نورراداشت.
خیمه خیلی بزرگی بود که داخلش را با گونی های خاکستری رنگ فرش کرده بودندوهمین طوردیوارهایش را
باچفیه هاوسربندهای مختلف
عکس شهدا،وسایل هایی ازشهداوجنگ وجبهه تزئین کرده بودند.
خلاصه سنگ تمام گذاشته بودندومداحی هایی هم ازشهداوجنگ وجبهه پخش میکردند طوری حال هوای روزهای راهیان نوربهم دست داده بودکه بی اختیاراشکهایم سرازیرشدوچشمم دنبال قبرشهدابودکه درخوابم دیده بودم
چشمم افتادبه وسط خیمه که باچراغهای رنگی ریزدورقبرهاراچراغانی کرده بودند ولی اثری هنوزازسنگ قبرشهدانبود رسیدم بالای قبرها بی اختیارخودم راانداختم روقبرهاوزارزارگریه میکردم به حال این شهداوخانواده هاشون
واینکه یادحرفهای یکی ازاون شهدامی افتادم که درخواب بهم میگفت بعضی هاراضی نیستن که مااینجاباشیم حالم بدتروبدترمیشد.
باخودم میگفتم خدایا عوض اینکه ماهاخوشحال باشیم بابودن وحضوراین شهدادرهمچین جایی ولی برعکس ناراضی هم هستیم
کلی دردودل کردم باآنهاوگفتم تابتونم به عنوان یک خواهرزودبه زودبهشون سرمیزنم ومیرم سرمزارشون
هرچندمن به آنهااحتیاج داشتم نه آنهابه من.
بعدآن روزوتمام شدن برنامه هادرهفت تپه باحال خوبی برگشتم منزل وجریان خواب واقعی شدن مزارپنج تاشهیدگمنام رابرای خانواده ام گفتم وآنهاهم خیلی خوشحال شدند.
مخصوصاکه روزبعدوقتی برای برادرم تعریف کردم اومثل همیشه بیشترازبقیه خوشحال شد.وتامیتونستن هرهفته یادوهفته باخانمش هم سرمزار این شهدای عزیزمیرفتن
ومن بابرادرم اینهایابادوستانم وحتی شده تنهایی هرازگاهی میرفتم سرمزارشون
تااینکه اون خوابم را درموردراهیان نور به خاطررضایت گرفتن ازپدرومادرم که مربوط به شهدای هفت تپه میشددیدم
که درادامه خواب آن شب که ایام فاطمیه بودوشب شهادت،بعدازاینکه آن شهیدبزرگوارگفت اول پدرومادرت راراضی کن وبعدبرو راهیان
من همینطورکه گفته بودم متوجه بودم درخوابم و خواب میبینم وآنهاپنج نفربودن ویکی شون نیست
ازهمون شهیدی که بامن صحبت میکردسوال کردم
شماکه پنج نفربودین پس اون یکیتون کو وکجاس؟
بازهم بالحن شوخی گفت اون یکی ازاول زیادباما نمی پرید الانم رفته مسجدسجادیه واسه مراسم روزشهادت وماهم داشتیم میرفتیم که به خاطرشماصبرکردیم بیاین برگردین بعدبریم مسجد
ومسجدسجادیه هم یکی ازمساجدشهرقوچانه
من درخواب چون میدونستم خواب میبینم واین هاشهدای گمنام هستن کم کم میرفتم به سمت شهدا تااسم رولباس هاشون رابتونم بخونم
ولی آنهاهم متوجه شدند ودورشدن ازمن وبازاون یک نفرشون بهم گفت فعلازمان آشنایی مانرسیده ومن تانگاهی به قبرهاشون انداختم وبرگشتم دیگه ندیدمشون وناپدیدشده بودند
روزیکه خوابم رابرای مادرم وخانواده تعریف کردم به خاطر اجازه سفرراهیان نوربود
بعدازظهرهمان روزهم بازبادوستم لیلاتماس گرفتم که...
#خادم_الشهدانوشت❤️
#ادامه_دارد...