eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
464 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
حکیمی مشغـول نوشتن با مـداد بود. کودکی از او پرسيد: چه می‌نويسی؟ حکیم لبخنـدی زد و گفت : مهم تر از نوشتـه هايم ، مـدادی است کـه با آن می‌نويسم ، وقتی شدی مـثل اين مـداد شو! پسر تعجب کرد! چون چيز خاصی در مداد نديد! حکیـم گفت پنج خصلت در اين مداد هست. سعی کن آن‌ها را بدست آوری 👈اول: می تـوانی کارهـای بـزرگی کنی، اما فـراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را میکند و آن دسـت خـداست! 👈 دوم : گاهی بـايد از مداد تـراش استفاده کنی ، اين باعث رنج مداد میشود، ولی نوک آن را تيز می کند. پس بدان رنجی که می بری از تو انسان بهتری می سازد! 👈سـوم: مداد هميشه اجازه می‌دهد که برای پاک کـردن و تصحیح اشتباه از استفـاده کنیم ، پس بـدان که تصحيح يک کار خطا، اشتباه نيست! 👈 چهارم : چـوب مداد در نـوشتن مـهم نيست، مهم مغز مداد است که درون این چوب است ، پس هميشه مراقب درونت باش که چـه از آن بيرون می آيد! 👈پنجم: این که هميشه از خـود اثـری باقی می گـذارد ، پس بدان هر کاری در زنـدگی ات می کنی ، ردی از آن بجا میماند، پس در انتخاب اعمال و رفتارت دقت کن ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
🌺مراقب چشم های خود باشید🌺 جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند . حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند. جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی می‌گویی؟ حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری. 👈حکیم گفت: مراقب چشمانت باش. 🎐 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
حاج آقا دانشمند میگفتن : یہ‌‌ جوونی اومد پیش من بدنش می‌لرزید! شرو؏‌ ڪرد‌ بہ‌ حرف زدن .. گفت خوابِ امام زمان رو دیدم می‌گفت‌ خواب‌ بودم‌ صدایِ ‌آیفون‌ تصویری‌ خونہ‌ اومد ؛ رفتم‌ جلو دیدم‌ تصویرھ‌ یہ سیدھ!! جواب‌ دادم‌ گفتم‌ شما؟! گفت‌ من‌ سید‌ مهدی‌ام راهم میدی خونت؟! گفتم‌ آقا‌ قربونت‌ برم‌ یہ چند‌ لحظہ .. سریع‌ شرو؏‌ ڪردم‌ بہ‌ جمع‌ ڪردنِ ماهوارھ‌ ، پاسور ، هر چیزے‌ ڪہ از‌ نظر‌ امام‌ زمان خوب‌ نیست! رفتم‌ جلوۍ‌ آیفون‌ دیدم‌ نیست :)💔 دویدم‌ تو‌ ڪوچہ‌ ، دیدم‌ آقا‌ دارھ میرھ‌ همین‌ کہ‌‌ میرفت یہ‌ لحظہ‌ برگشت! اشڪ‌ تو‌ چشاشو‌ دیدم :)) میگفت : خدایا.‌. در‌ تڪ‌تڪ‌ خونہ‌ها رو‌ زدم! ولے هیچ‌ڪس‌ منو‌ راهم‌ نداد 🚫💔🙂 چیکار‌کردیم‌باخودمون؟ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
حضرت موسی (علیه السلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم. حضرت موسی (ع) پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمده‌ام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. حضرت موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگ‌ها و زرق و برق‌های) این کلاه، دل انسان‌ها را می‌ربایم. حضرت موسی (ع) پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز می‌شوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا می‌کشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره می‌گردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِي عَینِهِ ذَنبُهُ). 1) هنگامی‌ که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید. 2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد. 3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد. 📖 کتاب ارشاد القلوب ، ج 1 ، ص 50 . ┄┄┅┅┅❅📗🌱🔗❅┅┅┅┄┄ آموزنده 💯ڪپے‌⁉️🔚بہ‌ شرط نیت و صلوات برای تعجیل در ظہوࢪ🌤✔️ ╭✾࿐༅•••☀️🌸🦋•••༅࿐✾╮ 🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻 ╰✾࿐༅•••☀️🌸🦋•••༅࿐✾╯ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘ @khoodayaaa
‌🔴 داستان های مذهبی "احنف بن قیس" نقل می کند : روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم. پرسیدم این چه طعامی است؟ معاویه جواب داد: مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته‏اند. بی اختیار گریه ‏ام گرفت. معاویه با شگفتی پرسید:علّت گریه ‏ات چیست؟ گفتم به یاد علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم؛آنگاه سفره‏ای مُهر و مُوم شده آوردند. از علی پرسیدم: در این سفره چیست؟پاسخ داد نان جو. گفتم شما اهل سخاوت می‏ باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می ‏کنید؟ علی فرمود این کار از روی خساست نیست، بلکه می‏ ترسم حسن و حسین‏، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند. گفتم مگر این کار حرام است؟ علی فرمود نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند: بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست. معاویه گفت:ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد. 📚الفصول العلیه ، صفحه ۵۱ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے  ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!! @Beh_to_az_door_salam
🖇 🌿 می‌گفت : تو هیئت بودیم ... همه گریه ؛گریه ؛ اما دو نفر هی میومدن گریه نمی‌کردن هیچ.. به مجلس عزای حسین میخندیدن:)💔 مجلس تموم شد. اینا رفتن، فردا دوباره اومدن؛ اما نه باخنده‌ .... با اشک های ک نفسشون رو بریده بود😭 می‌گفت رفتم علتشو جویا شدم میگفتن این دوتا میگن: شب ک خوابیدیم ؛ آقا سیدالشهدا و آقا عباس و دیدیم سیدالشهدا می‌گفت و عباس می‌نوشت ... آقا می‌گفت مثلا فلانی گریه کرد؛ فلانی روضه خونده ؛ یهو آقا چشمش بهم افتاد 💔 امام حسین گفت اینم بنویس .. حضرت عباس این که خندید ؟ آقا گفت: این دوتا وقتی داشتن بیرون میومدن یکم قند رو زمین ریخته بود ... اون قند ها رو جمع کردن :)...❤️‍🩹 پ.ن:آقا هر کاری ک ما میکنیم رو میبینه ؛✨ نگران نباش؛ عباس همه رو می‌نویسه💔 @Beh_to_az_door_salam