eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ #رهایی‌ازشب #ف‌مقیمی #قسمت‌یازدهم من که حسابی جا خورده بودم سرم رو ب
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش میکردم پس از سالها داخل مسجد شدم.فاطمه چادر نماز خودش رو به روی سرم انداخت و در حالیکه موهامو به زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنی گفت:چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم.نه که چادرهای مسجد کثیف باشنا نه!! ولی چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش کردم.بعد چشمهای زیباشو ریز کرد و با لحن طنزالودی گفت:موهاتو کجا رنگ کردی کلک؟! خیلی رنگش قشنگه! در همون برخورد اول شیفته ی اخلاق و برخورد فاطمه شدم. او با من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست.وبجای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده ترم کرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفته ی طلبه ی جوان منو بسمت بالای مسجد هدایتم کرد وبه چند خانومی که اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبی می‌شناسند ودوستش دارند با لحن بامزه ای گفت : - خواهرها کمی مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم.از عبارت بانمکش خنده ام گرفت و حس خوبی داشتم. خانم ها با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز به ظاهر من برام جا باز کردند و با سلام و خوش امدگویی منو دعوت به نشستن کردند.از بازی روزگار خنده ام گرفت.روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند!!وقتی دعای کمیل وفرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده ها ضجه بزنم!!!!!!! میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟ ! چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟! من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا میبودم وکمیل گوش میدادم؟یک عالمه چرای بی جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم.اینقدر حال خوبی داشتم که فکر میکردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! اینقدر حال خوبی داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولی میون اینهمه حال واحوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگری درگیرم کرده بود..یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چندفرازآخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم.وبا هر فرازی که میخوند انگار تکه ای از قلبم کنده میشد..اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر،  دیگه گریه نمی‌کردم و مدام صحنه ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم میکردم. ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄