🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 #قسمت سوم😇 بعداز اینکه لای کارت رابازکردم ومتوجه شدم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهارم4⃣
که یک شنبه یادوشنبه عصربودکه من تصمیمم جدی شدبرای عهدبستن بامحمدرضا
آخرشب شد،بازهم کارت عهد رو برداشتم که عکس خودمحمدرضاهم بود.
اول کلی با محمدرضاحرف زدم ،دردودل کردم؛گفتم:
محمدرضا من که تو رو اصلانمی شناختم خودت اومدی تو زندگی من، درصورتیکه من اصلا لیاقتش رو نداشتم تازه،تصمیم گرفته بودم که حتی یه آدم بد بشم وحتی میخواستم چادر به این باارزشی رو هم کنار بزام ویک عمرشرمنده بی بی فاطمه زهرابشم ولی وقتی تو رو توی طلائیه اونم توبیداری دیدم؛ کل فکر وذهن وحتی وجودم رو درگیرکردی و همه چیز عوض شد..
طوریکه یه ساال طول کشید تاپیدات کنم وباهمین فکروخیال که توحتماشهیدبودی وبه من نگاهی انداختی دیگه بی خیال تصمیم های منفی ام شدم و بازهم خودت کمک کردی تابشناسمت، حالا از خودت می خوام که کمکم کنی توان وجرات عهدبستن باخودت رو پیداکنم و باز هم کمکم کنی تا به عهدم عمل کنم
بعدخودکارم رابرداشتم وصفحه آخرکارت "عهد با شهدا و عهد با خون" رو پرکردم
عهد من با محمدرضا این بود:
1⃣ بعداین تلاش برترک گناه کنم حتی اگرخیلی کوچک باشد.
2⃣سعی کنم گناه نکنم.وبقیه راهم امربه معروف ونهی ازمنکرکنم(آن هم ازراه اصلی نه با آبروریزی شخصی)
3⃣حجابم راترک نکنم (درمتن کارت هم اشاره بر چادر و حجاب شده بود)
4⃣نمازهایم راترک نکنم وبه وقت باشد و مثل خود محمدرضا تا در توان داشتم به وقت باشد.
5⃣نمازشب بخوانم وغسل جمعه انجام بدم،وزیارت عاشورابخوانم
6⃣درکل به خیلی چیزهای ریزودرشت اشاره کردم وصفحه کارت راپرِپرکردم ازعهدهایی که بامحمدرضابستم
بعدش باحال خیلی خوب ورضایت قلبی( طوریکه حضورمحمدرضا رو تو اتاقم حس میکردم که ازمن راضی وخوشحال شده بود) براش زیارت عاشوراخواندم و سجده شکربجا آوردم بخاطراین لطف بزرگی که اول خداوبعدهم محمدرضابه من کرده بودند
چندروزگذشت وپنج شنبه شب شد،یعنی شب جمعه ومتعلق به آقا امام زمان،بعدازنمازشب خوابیدم ومحمدرضا رو اون شب برای اولین بار توخواب دیدم.خواب دیدم محمدرضاباهمان لباسهایی بودکه من درطلائیه دیده بودمش( لباسهای با رنگ خاکی ،پوتین به پا و چفیه به گردن ،با عینک وخیلی نورانی وسرحال) تو بهشتی که از من کمی دور بود قدم میزد.بهشتی پر از درختهای سرسبز، درخت های میوه بود و پرنده هایی خوش آواز و رودهای روان ؛من چندقدمی رفتم نزدیک محمدرضا ،بعدایستادم محمدرضا به من لبخند زد و چندقدم رفت جلوتر ویهو ناپدیدشد.
تو خواب صداش میزدم وگریه میکردم میگفتم محمدرضا تورو خدا نرو!!بازکه رفتی !!!بازکه ناپدیدشدی!!! اینبارچطورپیدات کنم نرو
باصدای گریه های من پدرومادرم بیدارشده بودند. مادرم صدام میزد که بیدارشوخواب میبینی به خودم که آمدم شروع کردم به گریه کردن وگفتم مامان محمدرضا رو دیدم و باز هم یهویی ناپدید شد
مامانم گفت: واقعا به خوابت اومده بود؟؟!!
مادرم که از خوابم خوشحال شده بود گفت ناراحت نباش شاید دوباره به خوابت بیاد.
بعدکارت را نشونش دادم،گفتم میدونی چرامحمدرضا اومده به خوابم
گفت نه
گفتم چون من چندروزپیش باهاش عهد بستم
مامانم گفت خداروشکر که محمدرضا اومده تو زندگیت اونم تواین روزهای سخت زندگیت تا کمکت باشه
مادرم راست میگفت،خداروشکر که محمدرضا باعنایتش حسهایی که من ازکودکی دردرونم بود تو فکرهام به واقعیت می پیوست
اون روزجمعه هم کل حسم به من میگفت که بازهم محمدرضا را میبینم وبخاطر همین تلاش هام برای عهدهام و قولهام به محمدرضا بیشتر و بیشتر شد.
یک هفته گذشت. بازهم پنج شنبه شب شد و من دوباره خواب محمدرضا رو دیدم.تو همون بهشت بود اینبار به من هم اجازه داد وارد بهشت بشم و بعد شروع کرد با من صحبت کردن.گفت: آن روزکه تو طلائیه اومدم و رفتم فقط قصدم این بود که کل تلاش از شناخت خودم را به عهده خودت بذارم و ببینم همتت تاکجاست و آیا تلاشی بخاطر اون فکری که تو سرت اومده بود( اینکه آن شخص نَکند واقعاروح یک شهیدبوده) رو پیگیر میشی یا نه؟
بله دوستای عزیزم محمدرضا تو خوابم خیلی واضح با من صحبت کرد طوریکه اصلا فکرنمیکردم که خواب باشم.
بعد از اون محمد رضا گفت: عهدبستن تنها با من کاری ازپیش نمیبره صددرصد روزی خسته میشی از این عهدهات و راهی که انتخاب کردی چون زمانه روز به روز بدوبتر میشه،و ایمان خیلی قوی میخوادکه بدونی باید چه راهی رو بری تا سربلند باشی در حضور خداوند بزرگ ومنان
گفتم خب بایدچه کارکنم تا این مشکلات پیش نیاد وبر عهدهام سست نشم؟
گفت :بایداول ازهمه هرکاری راکه میخوای انجام بدی قلبن(با قلبت) برای رضاخداوند و به نیت ظهور آقا امام زمان(عج) باشه.