eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
460 دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
18.1هزار ویدیو
148 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam مدیر اصلی @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔸سعید و پدرش حاج حسین در گروه ما بودند. یه شب داوطلب برا مین می‌خواستند، سعید تخریب بلد بود، داوطلب شد. موقع خداحافظی گفت: بچه‌ها حواستان به بابام باشه و رفت. چند شب بعد، در مدرسه‌ای در شوش نشسته بودیم. یکی از دوستان آمد. داشت از عملیات چند شب قبل در شلمچه می‌گفت. بعد گفت: راستی چند تا بچه‌های شیراز هم شهید شدند. بعد یکی یکی اسم برد و گفت سعید خسرو زاده.... 🔸رنگ از همه پرید. با ایما و اشاره گفتیم: نگو! حاجی حسین که ساکت به آتش خیره شده بود با آرامش سرش را بلند کرد و گفت: الحمد لله.... بچه‌ها اذیتش نکنین. الحمد لله. خبر شهادت سعید در گردان پیچید. همه جمع شدند و عزاداری مفصلی به پا شد و کسی آرام‌تر از حاج حسین نبود!! در آن عزاداری چند نفر از بچه‌ها بيهوش شدند. بعدها شیخ نجفی (شهید نجف پور) می‌گفت: آن‌ها چیزهایی دیدند.... 🔸آن شب گذشت. هرچه به حاج حسین اصرار کردیم که برا مراسم خاکسپاری و دفن سعید برگرد. نرفت. گفت: پسرم راه خودش را رفت، من هم دوست ندارم از راه خودم برگردم.... (مادر سعید خواب دیده بود عروسی سعید است، برایش خانه را چراغانی کرده بود.) 🔸عملیات رمضان بود. حاج حسین افتاده بود یه گردان دیگه. قبل از عملیات آمد پیش من. گفت: کو غلامحسین (شهید بغدادپور)؟ گفتم: رفت اهواز زنگ بزنه. با لبخند گفت: علی شماها همتون برام، مثل سعید هستین؛ کمی مکث کرد و ادامه داد: امشب من می‌رم و شهید می‌شم، از غلامحسین هم خداحافظی کن.... جلو چشمان متحیر من رفت. روز بعد از هر کس می‌پرسیدم: گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را.... یکی می‌گفت: دیدم افتاد زخمی بود. یکی گفت: شهید شد... 🔸مراسم چهلم حاج حسین و چهار ماه و ده روز سعید را با هم گرفتند.... 🌹خاطره اى به یاد شهیدان معزز سعید و جلال (حاج حسین) خسرو زاده شهادت پسر: ۷/۱۲/۱۳۶۰ شهادت پدر: ۲۲/۴/۱۳۶۱ شهدا را ياد كنيم با ذكر صلوات.. 🌷🍃 🌱 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃' 🍂@khoodayaaa
🌷 !! 🌷از موتور پريديم‌ پايين‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتيم‌ كه‌ له‌ نشود. بادگير آبی و شلوار پلنگی پوشيده‌ بود. جثه‌ی ريزی داشت‌، ولی مشخص‌ نبود كی است‌. صورتش‌ رفته‌ بود. قرارگاه‌ وضعيت‌ عادی نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور می‌افتاد. چادر سفيد وسط‌ِ سنگر را زدم‌ كنار. حاجی آن‌جا هم‌ نبود. يكی از بچه‌ها من‌ را كشيد طرف‌ خودش‌ و يواشكی گفت‌: "از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهيد شده‌." نه‌! امكان‌ نداشت‌. خودم‌ يك‌ ساعت‌ پيش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌. يك‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پريد. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ كردم‌. پريديم‌ پشتِ موتور كه‌ راه‌ آمده‌ را برگرديم‌. جنازه‌ نبود. ولی.... 🌷جنازه‌ نبود. ولی ردّ خون‌ِ تازه‌ تا يك‌ جايی روی زمين‌ كشيده‌ شده‌ بود. گفتند: "برويد معراج‌، شايد نشانی پيدا كرديد." بادگير آبی و شلوار پلنگی. زيپ‌ بادگير را باز كردم‌؛ عرق‌گير قهوه‌ای و چراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عمليات‌ ديده‌ بودم‌ مسئول‌ تداركات‌ آن‌ها را داد به‌حاجی. ديگر هيچ‌ شكی نداشتم‌.... هوا سنگين‌ بود. هيچ‌کس‌ خودش‌ نبود. حاجی پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمانده‌ها و بسيجی‌ها دنبال‌ او. حيفم‌ آمد دوكوهه‌ برای بار آخر، حاجی را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتی برمی‌گشتيم‌، هرچه‌ دورتر می‌شديم‌، می‌ديدم‌ كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم‌ تاب‌ نمی‌آورند. 🌹خاطره ای به یاد سردار خيبر، فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت 📚 كتاب "همت" از مجموعه كتب يادگاران   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫