🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وسوم3⃣2⃣ طبق همه سالهای قبل محل حرکت ازن
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وچهارم4⃣2⃣
روزاول بازدیدازمنطقه هاشروع شد،و وقتی هرسال که سوار اتوبوس میشدیم تاحرکت کنیم به سمت منطقه های جنگی برای هراتوبوسی یک راوی میومدومسئول اتوبوس معرفیشون میکردن
آن هم خیلی ساده وفقط میگفتن مثلا آقای صبحانی راوی دفاع مقدس وبیشتر وقتها هم راوی هادرجه وسمت هایی هم داشتن ولی اصلادوست نداشتن معرفی کامل بشن
واون روزهم واسه مامثل هرسال یک راوی را معرفی کردن
که واقعا واقعاآقای خیلی متشخص،مهربون،وخیلی هم صبوربودن
وبعدبایک معرفی ساده راوی گریهاشون شروع شدهمینطورکه اتوبوس میرفت ایشون هم ازاول راه راهها وجاده ها رانشون میدادن ومعرفی میکردن وازجنگ وشهدامیگفتن وسالهایی که چه اتفاقهایی افتاده بوددرآن جاده هاومنطقه ها وچقدرشهیددادن ویاکدوم ازشهدافرمانده بودن یاتخریپ چی ویاغواص
وخاطراتی هم ازآنهااگردرخاطرداشتن میگفتن باوصیت نامه هاشون
وواقعاطوری توضیح میدادن که کامل بود وشاخه به شاخه تعریف نمیکردن
روزاول همان سال قسمتمون فکه شد
فکه ای120تاشهیدرادست وپابسته باسیم زنده به گورکرده بودند
وهمون جایی راکه آنهاراخاک کرده بودند راقتلگاه نامگذاری کرده بودن
وفکه هم محل شهادت شهیدآوینی هست
فکه پراز رمله یاهمان ماسه وماسه های خیلی نرم وریز ووقتی که آفتاب آنجاسوزان میشود ماسه هاهم درحدی داغ وسوزان میشودکه حتی گاهی اوقات وحشت میکردیم باپای برهنه واردفکه بشویم
وقتی که رسیدیم به قتلگاه120تاشهید برنامه ها شروع شد،یعنی تاقبل اینکه جایگاه اصلی هرمنطقه ای برسیم راویگری باراوی های اتوبوس بودوبعددرمنطقه هابرنامه وراویگری هاباکسانه دیگری بود
همچون سردارها،سرهنگ ها
اساتید،.وبزرگانی دیگرکه به جزء راوی بودن معجزاتی هم درزندگی خودشان دردوران جنگ وجبهه ودرمنطقه هاافتاده بود ویامعجزاتی واقعاازنظرخیلی هاباورنکردنی اتفاق افتاده بود
مثل داستان سردارباقرزاده
که به شهیدزنده هم معروف هستن،اون روزوقتی درقتلگاه فکه بودیم میان سخنرانی هاوتعریف ازشهداواقعا بدجوردلم شکست ومنقلب شدم به همه شهدای اونجاوبازبه خودمحمدرضاگفتم شمارابه امام زمان کمکم کنین تواین سفرتاقبل تموم شدن سفر اززندگی محمدرضاچیزایی بدونم واصلاهم خبرنداشتم که کتاب اول زندگی محمدرضا چاپ شده به روایتگری مادرشون،وگرنه زودترتهیه میکردم ومیخوندم
بعدتمام شدن برنامه راهی شدیم که بریم به نصفه راه که رسیدیم عکس شهیدآوینی رادیدم کلی هم به اون سفارش کردم تادست خالی ازاین سفربرنگردم ازبابت بیشتردونستن زندگی محمدرضاوشناخت بیشترش
بعدفکه هم دقیق یادم نیست چزابه رفتیم یااروندرود
خلاصه بعداتمام برنامه های آن روز که برگشتیم اردوگاه حمیدیه
وبعدنمازوشام هرکسی یک جمعی شدن وواسه خودشون صحبت میکردن ازآن روزوچیزهایی که آموخته بودند
وواقعاهمون روزاولی که سال اول سفربعضی ازبچه هاهم که بود یه روزه خیلی متحول شده بودند ویجورسردرگم ورفته بودن تولاک خودشون
ومنم یه جورایی کسل وبی حوصله روتختم نشسته بودم وبا عکس محمدرضاکه روصفحه گوشیم بود صحبت میکردم ویایه جورکل کل وشکایت
ومیگفتم واقعااگرمعجزه نکنی من تا اینجا هستم ازتو وزندگیت بیشتر ندونم اینجاو تواین سفر دیگه باهات قهرمیکنم
گوش به حرفهات هم نمیدم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وچهارم4⃣2⃣ روزاول بازدیدازمنطقه هاشروع ش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وپنجم5⃣2⃣
بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ودردودل وکمی تهدیدبرقهرکردن وگوش ندادن به حرفهاش
دیگه کم کم ساعت11شب شده بود وحوصله بیرون رفتن وداخل صحن اردوگاه راهم نداشتم وتصمیم گرفتم بخوابم
بعدچنددقیقه تازه چشمام گرم میشدبخواب که یهویی صدایی به گوشم رسید،یکی ازخادم الشهدای اردوگاه ها بود داشت میگفت کتاب زندگی شهداراآورده وهرکسی دوست داره خریدکنه واونم باتخفیف ویژه راهیان نور
ومن فقط درحالت خواب وبیداری به صحبت هاش گوش میکردم وایشونم یکی یکی کتاب هارامعرفی میکردواسم شهدارامیگفت
که یهویی شنیدم گفت کتاب زندگینامه شهیدمحمدرضاشفیعی که بعد16سال بعدشهادت پیکرش سالم برگشته به وطن
واای اصلانمیدونم چطوری پاشدم وازبالای تخت طبقه دوم که بودم خودموپرت کردم پایین جلوپای خادم الشهدا
گفتم کوکوکتاب محمدرضا
باتعجب گفت محمدرضا
گفتم بله توروخداکتاب روبدین به خودم وناخداگاه گریه کردم
بنده خدا بامهربونی گفت چشم عزیزم این کتاب برای شماکه اینقدرعاشق محمدرضاهستین
بعدکتاب رادادبهم ورفت دوباره یکی دیگه برداره دید کتابهای محمدرضا تمام شد
بعدروکردبه من گفت :همین آخریش بود، و واقعاانگارقسمت خودشماهم بود،چون بایدالان میرفتم اتاق بغلی ولی دیدم شلوغه نرفتم وراهم کج شدسمت اتاق شما وحالاحکمتش رافهمیدم
منم فقط درجوابش گفتم آخه امشب محمدرضاراقسم دادم وگفتم بایدکاری بکنی که بیشتراززندگیت بدونم تواین سفر، ومثل همیشه جوابموداد
بعدرفتم بالای تخت نشستم،اولین کتاب زندگیش خیلی مختصربود وبه روایتگری مادرعزیزشون🌹کتاب هنوزسالم است
ازکودکی محمدرضابودتاشهادتش وبرگشت پیکرسالمش بعد16سال به وطن،
خیلی مختصربودولی مفیدطوریکه من حالاازمحمدرضا واززندگیش تاحدی که دوست داشتم بدونم ، دونسته بودم واینقدرعجله داشتم واسه شناخت بیشترش که یک ساعت نشده کل کتاب راخواندم
ازخوشحالی دیگه خوابم نبرد ورفتم داخل اردوگاه تویکی ازسنگرهایی که ساخته بودن واسه رازونیازباشهدا نشستم وکلی بامحمدرضاحرف زدم وازش تشکرکردم ومعذرت خواهی به خاطرتهدیدهای سرشبم
ودوباره بازرفتم توخودم وقتی که یادم اومدبایدبرم قم وحالا مادرش نیست تا ببینمش وبایدبرم سرمزارش
گفتم محمدرضاای کاش مادرت زنده بودمیدیدمش
هم خودشو وهم اون خونه قدیمیتان راکه بااون سختی وزحمت پدرومادرت ساخته بودن ،تا ازنزدیک میدیدم کجازندگی میکردی وبزرگ شده بودی وصبح شدوبازدید مناطق جنگی واسه روزدوم شروع شد که یکی ازآن مناطق جنگی نهرخین بود
جایی که عملیات4صورت گرفته بودومحمدرضاآنجامجروح میشه واسیر تیربه ناحیه شکمش اثابت میکنه وکل دل و رودش میریزه بیرون محمدرضارامیخواستن دوستاش ببرن عقب که محمدرضاقدبلندوهیکل وسنگین بودوجراحتش عمیق نتونسته بودندببرنش وبه اصرارخودمحمدرضاهم که میگه برین بقیه راببرین دیگه محمدرضارامیزارن ومیرن تابعدبرن دنبالش
ووقتی برمیگردن دوباره محمدرضاراببرن میبینن که نیست وعراقی هااسیرش کردن وقتی همه اینهارادیگه ازمحمدرضافهمیده بودم باخواندن کتابش وواقعاحکمت وقسمت بودهمون شب من زندگی اش رابدونم تاوقتی نهرخین میرم این اتفاقهارایه جوری باتمام وجودم لمس کنم وقتی رسیدیم نهرخین برنامه هاشروع شد،وچقدرجالب بودکه همون روزوساعت راوی هم داشت ازمحمدرضامیگفت وطرزمجروح شدن واسیرشدن تاشهادت وبعدشهادت،وجایی راکه محمدرضا مجروح واسیرشده بودراهم باانگشت نشون میداد
طوری وصل به آن روزهاشده بودم که انگارصدای تیروتفنگ وشلیک هابه گوشم میخورد
وصدای رزمنده ها به گوشم میرسید
تپش قلب گرفتم ونتونستم توجمع بمونم بایدصداموآزادمیکردم وگرنه معلوم نبودچه بلایی سرم میومد
رفتم دورترازجمعیت جای خلوت ودرست روبه روی جایی ایستادم که محمدرضامجروح واسیرشده بود
انگارصدای ناله های ضعیف محمدرضاازدردبه گوشم میرسید حال خودمونفهمیدم چی شد وفقط باگریه چادرم را جلوی دهانم گرفتم تاصدام نپیچه دادزدم محمدرضااااااااا
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وپنجم5⃣2⃣ بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ود
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وششم6⃣2⃣
بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه هاهم درنهرخین تمام شدوبایدبرمیگشتیم واقعا من اصلادلم رضانمیدادکه ازنهرخین برگردم ودوست داشتم حداقل نصف روز را آنجاباشم یا یک روزکامل را چون باتمام وجودم حضورمحمدرضارادرآنجاحس میکردم دیگربعدآن روزوآن سفربیشترازهمیشه و سالهای گذشته پی به حضورواقعی محمدرضادرزندگی خودم برده بودم که هرچیزی ازش خواستم درآن سفربه من دادومهمتراینکه خودش رابیشتربشناسم وزندگی اش رابدانم که بارسیدن آن کتاب به دستم خوب وبهترشناختمش مایک روزدیگردراهوازبودیم وروزآخرهم بودکه بعدازبرنامه آخربایدحرکت میکردیم به سمت شوش وزیارت دانیال نبی درشهرشوش وبعدهم سمت قم وجمکران وهمینطور که گفته بودم قراربوددراین سفربعدازبرگشت ازاهوازبچه های کل کاروان قوچان یک شام یاناهارمهمون آقای شریفی باشن
که نمیدونم بگم خوشبختانه یامتاسفانه اجرای برنامه هادراهواز سنگین وفشرده شدواین میزبانی قسمت آقای شریفی نشد.ولی خوشبختانه درحین برگشت ازاهوازبه شوش نرسیده یک خبرخیلی خیلی خوشحال کننده ای به من رسید
که آقای شریفی تماس گرفتن وگفتن که مادرمحمدرضا درقیدحیات هستن وخبرفوت ایشون بایک مادرشهیددیگررابه مااشتباهی خبررسانی کرده بودند که اسم آن شهیدهم محمدرضابوده ودوستانشان فامیل را اشتباه متوجه شده بودند
تااین راشنیدم واقعا ازخوشحالی نمیدونستم بایدچیکارکنم وفقط باکلی خوشحالی وگریه به دوستم گفتم محمدرضابازجوابموداد آرزومو برآورده کرد.پرسیدچی شده؟گفتم مادرمحمدرضا فوت نشده ومن میتونم حالاببینمش
گفتم که محمدرضاتا به حال هیچ چیزی رانابه جا یاسرکاری بهم نگفته واون یک شهیده اهل اینطورکارهانیست
درسته گاهی بهم سختی میده ویا داستانها را و اتفاقهاراپیچده میکنه ولی بازم ته همه ماجراها پی میبرم که کارش درست بوده
نیتش برتلاش وهمت خودم بوده که عهدهایی باهاش بسته بودم وتنبل بازی درنیارم
ویاپی به رازهایی درآخرداستانهاببرم وشناخت هایی،وهمینطورکه درقسمت های قبل گفته بودم که یکبارباکاروان حوزه ثبت نام کرده بودم تابرم قم برای دیدن مادرمحمدرضا ومحمدرضا اومدبخوابم وگفت که رفتنم رالغو کنم واجازه سوارشدن به اتوبوس راندادوگفت سفرشماچندماه دیگس به خاطربه یادآوردن همون خوابم هی حسم هم خوب میشدوامیدوارمیشدم که شایدخبرفوت مادرش اشتباه باشد،وگرنه وقتی محمدرضاازاول بهم توخواب گفت برم منزل پدریش وبفهمم اون کسی که رو ویلچربوده کی هست وخواستم برم وبازخودش گفت چندماه بعد صد در صد،حکمتی داشت که واقعاهم داشت ومحمدرضاقشنگ همه چیزرا ازقبل برام انگاربرنامه ریزی کرده بودوخیلی هم خوب
خداراشکربرای نمازصبح رسیدیم جمکران وآقای شریفی بامادرخانم گلشون اومده بودن جمکران دنبالم وبعدآشنایی حضوری باحاج آقامسئول کاروان وآقای گلستانی مسئول اتوبوس ما، کمی گفتگوی دوستانه کردندبا حاج آقا. ومن راراهی کردن وباآقای شریفی ومادرخانم گلشون راهی منزل ایشون شدیم تابعدکمی استراحت بریم دیدن مادرمحمدرضا
وآقای شریفی خداخیرشون بده ازقبل هم هماهنگ کرده بودندبایکی ازبزرگان بنیادشهدای قم وخواهرمحمدرضاتااینکه ماباخانواده خودآقای شریفی بریم منزل مادرمحمدرضا
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وششم6⃣2⃣ بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣
بعد از رسیدن به منزل آقای شریفی باخانم و دو تا دخترای گل ودوست داشتنیش به نامهای فاطمه سادات وزهراسادات که خیلی شیرین بودن هم آشناشدم وبعدیک صبحانه مفصل دورهمی وکمی گفتگودوستانه وبعدیکی دوساعت استراحت بالاخره زمان رفتن به منزل مادرمحمدرضا فرا رسید
من وخانواده آقای شریفی بامادرخانم گلشون باماشین ایشون حرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا
و وقتی که رسیدیم اول خیابون نزدیک منزل محمدرضا ، آقای شریفی گفتند: منزلشون تواین خیابونه من یهویی تپش قلب گرفتم و یه جور استرس نمیدونم شایدازخوشحالی بود یااینکه برام باورنکردنی بود ویهویی توچنددقیقه کل همه اون سالهای گذشته یادم آمد ازروزیکه محمدرضارادرطلائیه وبیداری دیدمش وبعدآن که چه اتفاقهایی افتاده تابه همان ساعت وباخودم گفتم خدایا من کجاومحمدرضاکجا بااین بزرگی اش وشاخص بودنش
قوچان کجاوقم کجا وعجیب غرق آن اتفاقهاشده بودم که یهویی شنیدم آقای شریفی گفتن این پارک سرکوچه محمدرضا. هست که به نام محمدرضانام گذاری شده یک نگاهی به پارک انداختم که بلافاصله هم آقای شریفی گفتن خب رسیدیم وماشین رااول کوچه پارک کردند
پیاده شدیم ومن هنوزآن تپش های قلب راداشتم وهرچه نزدیکترمیشدیم بیشترمیشد
رسیدیم درب منزل، یک درکوچک وقدیمی وتابلوی عکس محمدرضانصب برسردرحیاط منزل ازتوکوچه بود کمی نگاه به عکس محمدرضاکردم ودردلم گفتم ممنونتم بابت همه چیز واینکه کنارمی درهمه حال واینطورهمه چیزراخودت وصل به هم میکنی طوریکه آدمهاراهم درکنارهم میچینی تابرنامه هاخوب پیش بره
وگرنه بازهم من کجاوآقای شریفی وخانواده اش کجا که اصلاهم دیگررانمیشناختیم
وایشون درست زمانی که من دنبال آدرس ونشونه منزل وخانواده محمدرضابودم تشریف بیارن سپاه قوچان تاهمه چیزخودبه خودوصل به هم بشه تابرسیم به اینجایعنی قم ومنزل پدری محمدرضاو. دیدار ازمادرگرامیشون
که ناگفته نماندآقای شریفی هم خودش وخانمش ازخانواده شهداهستن
دوتاازبرادرهای آقای شریفی شهیدشده اند باپدرخانمشون ؛
زنگ آیفون رازدیم ودربازشدرفتیم داخل حیاط قبلش هم آقای محترمی که باعث هماهنگی این ملاقات شده بودندهم تشریف آوردند
هنوزداخل نرفته بودیم که چشمم افتادبه دراتاق درست همان دربودکه من درخواب دیده بودم دربزرگی که هم درآن اتاق ومنزل بودوهم پنجرهاش وسرتاسرشیشه وفقط شایدپنجاه سانت آن ازسمت پایین شیشه نداشت رفتیم داخل خواهرمحمدرضابودباپرستارمادر
ومادرهم بی رمق برروی تخت درازکشیده بود وآن روزهاحالش تقریباوخیم بودطوریکه حتی نمیتوانست بلندشودبنشیند وخودش هم خیلی اذیت میشدوناراحت بودکه وقتی یک مهمان منزلش میرودومخصوصانامحرم تواین حال باشد
وازآنجایی هم که اصلاو ابدا دوست نداشت مهمانهای محمدرضا را ردکند توهرشرایط سخت هم قبول میکردتابه عیادتش بیان
و به دخترش هم گفته بود من حتی روزی اگرنبودم هرکسی به خاطرمحمدرضاآمدقم وسرمزارش وخواستن باشماهادیدارکنن هیچ وقت ردش نکنید مهمانهای محمدرضابرای من عزیزهستن
تاچشمم به مادرافتاد روتخت وبی رمق وچشمم به ویلچردر کناراتاق دیگر ودیدن خوداتاق وکل اون صحنه درخوابم که محمدرضاگفت برم منزل پدرش متوجه میشم اون کسی که رو ویلچره چه کسی هست ناخداگاه اشکام سرازیرشدوبعداحوال پرسی باخواهرمحمدرضاوپرستارش رفتم کنارتخت مادر، بهشون سلام دادم واحوال پرسی کردم که به زورچشماشوبازکردوجواب من راباتکون دادن سر و زمزمه زیرلب جواب داد
دستشون راگرفتم و بوسیدم وبعدکمی دور ازتخت نشستم تامادرخانم آقای شریفی درکنارتخت مادربنشینه
بعدآقای شریفی شروع کردن به صحبت وگفتن که من ازقوچان اومدم وچندسالیه محمدرضارامیشناسم وخوابشومیبینم که دیدم مادرخوشحال شدندوسرتکون دادن وبه من اشاره کردندنزدیک برم وخواهرمحمدرضا هم منقلب شدندواشکاشون سرازیرشدوگفتن خوش به سعادتتون وچندتاسوال ازمن کردن که چطوربامحمدرضا آشناشدم وازچه زمانی وچطوری
که من هم درچند دقیقه خلاصه براشون تعریف کردم خیلی براشون تعجب آور بود
ولی ازآنجایی که خواهرشهیدبودوآن هم خواهرمحمدرضاومعجزات زندگی محمدرضارابه چشم دیده بود،حس کرده بودومن هم همان خوابم رادرموردرفتن به منزلشون راتعریف کردم که محمدرضاچیاگفته بودوچطوری همه برنامه ها رابه هم وصل کردتابرسم به قم ومنزلشون وآقای شریفی هم گفتندکه بله من هم قوچان رفتم سپاه وچه اتفاقهایی افتاد خواهرمحمدرضادیگه خوابهای من را کاملاباور کرد وخیلی هم خوشحال شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣ بعد از رسیدن به منزل آقای شریف
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣
کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم باهاش صحبت کردن وازش پرسیدم مادرمحمدرضاراهم خواب می بینیدباتکون دادن سرش گفت بله بازپرسیدم محمدرضابشمانگفته که مهمون دارین ازقوچان بازباسرگفت نه
گفتم مادرمن پنج شش ساله که محمدرضارامیشانسم وخوابش راهم میبینم تااین راگفتم لبخندی زدوگوشه چشمانش اشک جمع شد
ودرحین صحبت بامادرآقای شریفی ازمافیلم میگرفتن
ادامه دادم :مادر جان محمدرضاخودش اومدبخوابم وگفت بیام اینجا
توخوابم وقتی محمدرضاگفت بیام منزل شمادرست توهمین اتاق بودیم ومن همینجایی که نشستم سرپابودم ومحمدرضاهم جلوی دروپشتش به من ویک ویلچر جلوی محمدرضابودکه ندیدم شماباشین اخه دیده نمیشدید
ولی وقتی ازمحمدرضاسوال کردم اون کیه روویلچربهم گفت بیای خونه پدرم متوجه میشی
ومن بعدکلی پرسوجو وبااومدن آقای شریفی به قوچان وبعدباکمک ایشون آدرس شماراپیداکردیم
والانم اومدیم دیدن شما
مادرکل حرفهاموگوش کردبعداشک ازچشمانش سرازیرشد
ومن هم بادیدن اشکهای مادرمحمدرضااشکهام سراریزشد
وبعدگفتم مادرحستون چی میگه حرفهاموباورمیکنیدکه واقعیت باشه ومن خواب محمدرضاراببینم
بازهم سرش را به نشانه بله تکون دادوگفت بله وخندیدوکلی هم خوشحال شد واینبارطوری خندیدکه دندونهای قشنگش هم دیده شد بعدباافسوس گفتم ای کاش که زودترازاین ها میتونستم بیام دیدنتون تاحالتون بهترازاین هابودومیتونستیم باهام صحبت کنیم واززبان خودت ازمحمدرضابرام بگین تابیشتر ازخاطراتش و زندگیش بدونم
وبعدهم کمی گفتگ وباخواهرمحمدرضاداشتیم روی هم رفته این دیداروملاقات سی الی چهل دقیقه طول کشیدوبعدهم بخاطراینکه مادربیشتراذیت نشن چون نامحرم هم بوداونجا گفتیم زودتربرگردیم وموقع خداحافظی خواهرمحمدرضابه عنوان یادگاری وبیشتردونستن ازخاطرات محمدرضابه زبان خودمادر،یکی ازسی دی های مصاحبه تلوزیونی مادرراهم به من هدیه دادن
وقتی رفتم داخل حیاط درسته اون حیاط دیگرآن حیاط قدیمی دوران کودکی محمدرضانبودولی باکتابی که خوانده بودم ازکودکی محمدرضا یجورایی اون روزهارادرذهنم تجسم کردم درچندثانیه وواقعااصلادوست نداشتم ازمادروآن خانه خداحافظی کنم وبروم
وطوری عجیب خودم رایکی ازاهل آن منزل میدانستم چون پنج سال بودکه محمدرضارابخواب میدیدم وحضورش رادرزندگی خودم حس میکردم ومثل خواهروبرادرواقعی به او وابسته شده بودم
بعدخداحافظی وکلی دلتنگی راهی گلرزارشهداشدیم تابرای اولین باربروم دیدن محمدرضاومزارش
سرمزارکه رسیدیم بعدسلام وزیارت مزارش حال وهوای خاصی داشتم واصلاباورم نمیشدمحمدرضایک شهیدباشدیعنی آدم زنده نباشدچون قبل اینکه من بیام سرمزارش وسنگ قبرش راببینم پنج سال خودش راواقعی درخوابهایم میدیدم وباراول هم که حضوری درطلائیه دربیداری دیدمش
بغضم عجیب ترکیدودیگر نتوانستم جلوی گریه هایم رابگیرم وآقای شریفی وخانواده ازمن دورشدن تابامحمدرضاراحت باشم
کلی بااو دردودل کردم وحتی تشکربخاطربودنش درزندگی من
ومهمتراینکه
راه خودسازی رابه من نشان دادو
درک ظهورآقا راوبودن واقعیش
که هست ویکروزی خواهدآمد
به محمدرضا گفتم : ای کاش مادرحالش بهتربود
کاش زودترازاینهاقسمتم میکردی بیایم دیدن مادرتایک دل سیربا ایشون صحبت کنم حیف که نشدونمی توانست بیشتر صحبت کند
لحظه ی خداحافظی بامحمدرضاهم رسیدهرچنداصلادوست نداشتم ازمحمدرضاومزارش هم خداحافظی کنم ولی مجبوربودم وبایدمیرفتیم چون روزاخرسال بودوشب سال تحویل بودوخانم آقای شریفی بنده خداکلی کارداشتند
بعدرفتن سرمزارشهدای آقای شریفی ومزارشهیدمهدی زین الدین راهی منزل آقای شریفی شدیم
اقای شریفی آن روزاجازه ندادند برگردم قوچان وگفتند بایدیک شب مهمان ماباشید وبعدبرگردید
واین شد که یکشب منزل آقای شریفی بودم درکنارخانواده محترم وگل دوست داشتنیشون بااون دخترهای نازنینوش مخصوصا زهراسادات که چهارساله بودوکلی شیرین زبون
وهمگی کاملاباهم آشناشدیم ودختربزرگشون هم فاطمه سادات کلاس چهارم بودن وعلاقه خاصی به نویسندگی داشتن و انگارخدامن راواسه ایشون فرستاده بود
نشست وکلی سوال ازمن پرسیددرموردخواب هایم با محمدرضا
ناگفته نماندبعدآن سفرم وبرگشتنم به قوچان یک باردیگه تماس گرفتند وبازهم کلی سوال پرسیدند وضبط هم کردند تاچیزهایی درموردشهداومحمدرضابرای مدرسه انشاویایجورمقاله بنویسند
روزاول سال1396بعدظهر ازخانواده آقای شریفی کلی تشکروخداحافظی کردم وبعد حرکت کردم بسمت قوچان
واین سفرراهیان نورهم برای سال چهارم باخوبی وخوشی تمام شد
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣ کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣
بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم درسال96هم باتمام خوشی هایش تمام شدوبرگشتم شهرخودمان که روزهای عیدنوروزهم بودوطبق هرسال عیددیدنی هایامیزبان بودیم یامهمان،که بیشترمیزبان بودیم به خاطرپدر. تامهمان باشیم وبه خاطرهمین من وقت اساسی پیدانکردم تاسی دی مصاحبه مادرمحمدرضاراببینم ومهمتراینکه دوست داشتم باراول هم که میبینم به همراه خانواده بیشترمادرم باشد.به خاطرهمین تصمیم گرفتم بعدروزهای نوروز سی دی رانگاه کنیم.روزهای نوروزهم تمام شد وسیزدهم به همراه خانواده سیزده بدر رفتیم بیرون خداراشکر
وروزچهاردهم من سی دی راگذاشتم تابه همراه مادرویکی ازخواهرهام ببینیم،تانصف فیلم مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا رادیدیم که ازمحمدرضامیگفت وخلاصه ای ازجبهه رفتنش وتابعدشهادت واینکه محمدرضاتاوقتی که هنوزپیکرش به ایران بازنگشته بود یک شب به خواب مادرش میادومیگه که هرزمان دلتنگ من شدی بیا سرهمین مزاری که برای من نامگذاری کرده اند
وبعدهم ازآمدن پیکرمحمدرضابه قم تعریف میکنن که چه شد
وروزتشیع پیکرمحمدرضا که مادردرصحبت هایش میگه که زمان تشیع یک آقای قدبلندی بالباس سفیدویک تسبیح به گردن اوراصدامیزنه ومیگه که مادرشهیدشفیعی وقتی مادربرمیگرده وجوابش رامیده اوبه مادرمیگه که چندقدمی میشه جلوبیایین ومادربه سمت این آقامیرن چندقدمی وبعدایشون یک سنگ نگین عقیق رابه مادرمیده ومیگه که محمدرضاخیلی تبرکه مادر وبعد16سال این چنین سالم برگشته پیکرش حیفه که چیزی تبرک بدنش نکنیدواین نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
که مادرنگین رامیبرن میدن به سردارحاج حسین کاجی که داشت محمدرضارادرقبرمیگذاشت که البته اون زمان درجه سرهنگی داشتن ومادرمیگن که این نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید
وایشون نگین رابه بدن محمدرضاتبرک میکنه حتی زیرزبان محمدرضاهم نگین رامیزاره وبرمیداره وبعدمیده به مادرمحمدرضاکه ایشون هم درصبحت هایش میگفت که من گفتم این نگین عقیق که مال خودم نیست پس ببرم بدم به خوداون آقایی که این نگین رابهم داد
ومیبرن که نگین راپس بدن دیگه اون آقاراهیچ وقت نمیبینن وپیدانمیکنن،ونگین دست خودشون میمونه
پیکرسالم محمدرضابعد16سال طوری سالم بودکه حتی به گفته های سردارکاجی لحظه تشیع محمدرضابدن محمدرضامثل میت های دیگریخ وحتی خشک نبودگفت طوری سالم وگرم بودکه موقع گذاشتن درقبرانگشتانم فرورفت توبازوهای محمدرضا
وتمام گوشت بدنش نرم بودطوریکه یکی ازپاهاش خم شده بودبازکرده بودن درقبر
وجراحت شکم محمدرضابه خاطرمجروحیتش16سال پیش به همان شکل بودوهنوزجراحت شکم محمدرضادیده میشدطوریکه انگارهمان امروزمجروح شده باشد که حتی خون هم ازش بیرون میزد وپرچمی راکه محمدرضارادرآن گذاشته بودندهمش آغشته به خون بود که بعددست مادرش میدهندتا به عنوان یادگاری وتبرک نگه دارند
وزمانی که مااین فیلم رامیدیدم وقتی مادرمحمدرضاازنگین عقیق گفت من یهویی وناخداگاه گفتم ای وااای وواقعاحالم دگرگون شدو به هم ریختم
ومادرو خواهرم باتعجب پرسیدن چی شدیهویی
گفتم من درمورداین نگین عقیق هیچی نمیدونستم تاقبل سفرراهیانم که دوماهی مونده بودبایکی ازدوستام صحبت کردیم که سال گذشته باهم همسفربودیم اون به من گفت که همسرم گفته بهت بگم توزندگی محمدرضایک نگین عقیق میگن هست ولی دقیق نمیدونم رازش چیه به دوستت بگوحالاکه امسال میخادبره دیدن مادرمحمدرضااین سوالم بپرسه ازش که جریان ویارازنگین عقیق چی هست
وبه مادرم گفتم حالاکه من رفتم قم دیدن مادرمحمدرضاکلایادم رفته این جریان نگین رابپرسم وخیلی افسوس خوردم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و نهم9⃣2⃣ بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم د
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ام 0⃣3⃣
بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا که ازنگین عقیق تبرک شده به بدن محمدرضاگفتن ومن واقعاخیلی افسوس خوردم که چراکلا نگین عقیق رو فراموش کرده بودم وقتی که به دیدن مادررفته بودم
درصورتیکه دوستم به سفارش همسرش درمورداین نگین برام گفته بودتاسوال کنم ازمادر
بعددیدن این فیلم وجریان نگین عقیق دیگه ذهنم درگیرشد
وهرروزوشب بامحمدرضاصحبت میکردم ومی گفتم من حتمالیاقت نداشتم که این نگین راازنزدیک ببینم وآب تبرکی هم باخودم بیارم که اینطوریادم رفت تادرموردش صحبت یاسوال کنم
ومتاسفانه ازمادرمحمدرضاوخواهرش هم شماره تماسی نگرفته بودم که حداقل باتماس ازاین قضیه مطلع بشم که آیا قضیه نگین عقیق وشفادادن مریضهاواقعی هست یانه وحتی باعث بچه دارشدن کسایی شده بودکه بیش از10سال بچه دارنشده بودند
تقریبایک هفته از کل کل کردن باخودم وافسوس خوردن واسه نگین عقیق گذشت که بازهم مثل همیشه فهمیدم کار کارخودآقامحمدرضابود
ودرست بعدیک هفته که روزچهارده فروردین ماه مافیلم رادیدیم محمدرضاشب بیست ودوم فروردین ماه قبل نمازصبح که روز13رجب وولادت امام علی (ع)بودوروزپدربه خوابم اومدن مثل همیشه ودلیل فراموشی نگین عقیق رابرام گفتن
آقامحمدرضاگفت اگرجریان نگین عقیق یادت میومدومیپرسیدی وآب تبرکی هم میاوردی دیگه بهانه ای واسه رفتن به منزل مادرنداشتی
پرسیدم چی رفتن دوباره به منزل مادر؟
گفت بله برات رقم خورده تایک سفریک هفته ای به قم داشته باشی وچندروزی هم پرستارمادرباشی ویایه جورایی مهمون مادروبعدهم ازبابت نگین عقیق هم به سوالهات میرسی وحتی سوالهای دیگرت ویاچیزهایی که بایدراجبه بعضی ازاتفاقات افتاده شده بدونی ولی اصلانگفت واشاره نکرداون اتفاقهادرموردخودش هست یانه
وادامه دادکه بایدسعی کنی بین10تا12روزحرکت کنی
همچنین محمدرضاگفت واسه رفتن منزل مادرهم شایدبه مشکلاتی برخوردکنی ازآقای شریفی کمک بخواه وبگوپیگیرباشه واسه هماهنگی واجازه خانواده من
خداراشکرمثل بیشتروقتهابازهم باصدای اذان صبح از گوشیم ازخواب بیدارشدم
ووقتی کاملابیدارشدم واای اصلاباورم نمیشدکه دوباره قسمتم شده برم قم واونم مهمتراینکه لیاقت پیداکردم حتی شده چهارپنج روزی بشم پرستارمادرمحمدرضاولحظه به لحظه درکنارش باشم
محمدرضاقشنگ اززندگی من خبرداشت وخانواده ام که چقدربه فکرمن هستند ونگرانم هستند ومیدونست اگرقضیه نگین وسط نبودوهمون باراول دیدن مادررفتم سوالمومیپرسیدم وآب تبرکی هم میاوردم شایدبعدهابه خاطرهمون نگرانی خانواده ام واینکه راه قم دوربودومنم بایدتنهامیرفتم واینکه تازه یک ماه بودبرگشته بودم شایدمخالفت میکردن
خودش دیگه همه برنامه هارامرتب وقشنگ چیده بودکه چیکارکنه وچطورپیغام بده ودعوت کنه تاپدرومادرم هم طبق معمول دلشون بلرزه واجازه بدند تاتنهایی برم قم
که پدرم اینبارمیخواستن بامن بیان وقتی توضیح دادم من بایدنزدیک یک هفته اونجاباشم دیگه بنده خدامنصرف شدن
واینکه محمدرضادعوتم کرده بودکه برم و بشم پرستارمادرش
مادرم هم خیلی خوشحال شدن واستقبال هم کردند ازاین سفروباکلی خوشحالی رضایت دادن
بعدصحبت هام باخانواده واجازه دادنشون روزبعدتصمیم گرفتم که باآقای شریفی تماس بگیرم وجریان خوابم رابراشون بگم وبگم که محمدرضاگفتن واسه اجازه خانواده خودش شماپیگیربشین وببینیدکه آیااجازه میدن من برم منزل مادر. یا نه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ام 0⃣3⃣ بعددیدن مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی ویکم1⃣3⃣
با آقای شریفی تماس گرفتم وخوابم رابرایشان تعریف کردم ایشون ازپیغام محمدرضاخیلی هم خوشحال شدن که محمدرضا یه جورماموریت بهشون داده،وگفتن که دراولین فرصت پیگیری میکنن وخبرمیدن
تقریباسه چهار روزی گذشت که بامن تماس گرفتن وگفتن که باخواهرمحمدرضاصحبت کردن وجریان رابهشون گفتن وایشونم گفتن که خبرمیدن،من این خوابم رابه جزء خانواده ام به کسی دیگه ای نگفته بودم حتی به یکی دوتاازدوستای صمیمیم که ازقبل از قضیه خوابهای من خبرداشتن ،بازهم تقریباسه چهارروز ازتماس آقای شریفی بامن گذشته بودکه یک روزبعدازظهردوتا ازهمان دوستان صمیمیم که باهم خواهرن،یکی فرمانده پایگاه بسیجمان هستن ویکی دیگه هم مسئول حلقه صالحین پایگاه باهم اومدن منزل ما
وبعدگذشت نیم ساعتی صحبت که مادرم هم بودن فرمانده مان بهم گفت خب ان شاءالله کی ساکتومیبندی برای سفر
وفکرمیکردن که من باخبرهستم ازاون خبرهایی که اوناخبردارن واومده بودن یه جورخداحافظی والتماس دعاگفتن وسلام رسوندن به مادرمحمدرضا
بعدگفتم بله کدوم سفر
گفت قم دیگه منزل مادرمحمدرضا گفتم بله؟ ببخشیدشماازکجاباخبرشدین
ودر ادامه اش گفتم که هنوزرفتنم دقیق مشخص نیست اول باید خانواده اش اجازه بدندتابرم
کلی خوشحال شدوگفت پس نفراولم که این خبرخوش رابهت میدم ازنظرمن هشتاددرصدفکرکن که اجازه داده شده تابری قم
پرسیدم چطور؟شماهاچطوری باخبرشدین اصلاجریان اجازه چیه،گفت به خاطرشماکلی تحقیق کردن ازطرف قم گفتم بله تحقیق به خاطرمن جواب دادبله ازطرف قم حالادقیق متوجه نشدم کیابودن وازکجاکه فکرکنم ازطرف سپاه قم باشه اول تماس گرفتن باسپاه قوچان ازشماسوالهایی پرسیدن
وبعدباحوزه بانوان قوچان تماس گرفتن وبعدبامن که شمارامیشناختم وفرمانده بودم
وباتحقیقاتی که این سه جابهتون دادن مطمعنم که خانواده محمدرضااجازه میدن تاشمابرین منزل مادرش
واقعاخبرخوشحال کننده ای بود
وبعددوستم پرسیدحالامیشه خوابتم واسه مابگی وبراشون تعریف کردم،بعدِرفتن دوستام دقیق یادم نیست همان شب یاروزبعدبودکه آقای شریفی تماس گرفتن وموافقت خانواده محمدرضارااعلام کردن
وگفتن هرزمان خودشماموقعیت اومدن به قم راداشتین خبربدین تامن باخانمم بیاییم دنبالت ترمینال
ومن روزسوم اردیبهشت ماه بعدازظهرحرکت کردم به سمت قم وروزچهارم صبح رسیدم که آقای شریفی اومدن دنبالم واول رفتیم منزل ایشون که بعدصبحانه واستراحت آقای شریفی تماس گرفتن باخواهرمحمدرضاوخبردادن که من رسیدم قم وبعدازظهریاعصری میریم منزل مادرشون
بعدازظهرشدتقریباساعت5بودماحرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا ووقتی رسیدیم بازهم خواهرمحمدرضاآنجابودباپرستارمادر،وما تا واردمنزل شدیم ومادر راسرحال ترازقبل دیدم که تقریبادوماه قبل بوددیده بودمش خداراشکرکردم وکلی خوشحال شدم وانرژی گرفتم
ومادر کلی ازرفتن مابه آنجاخوشحال شدوخوش آمدگفت.بعداحوال پرسی گفتم مادرمنو بجاآوردین شناختین کی هستم لبخندی زدوگفت بله گفتم خب کی هستم گفت همونی که ازقوچان اومده بودی دیدنم
وبعدکمی صحبت وخوش وبش خانواده آقای شریفی باخواهرمحمدرضاومادر دیگه تصمیم گرفتن که تشریف ببرن ومن موندگاربشم پیش مادر
وخواهرمحمدرضاهم ازآنجایی که مادرشون براش باارزشترین شخص زندگیش بودوبه قول خودشون کل دارائیش ازدنیاوامیدشون بعدخدا
وازمنم هنوز شناخت کاملی نداشتن به جزءتحقیات مجبورشدن مدارک من را امانت پیش خودشون داشته باشن
وکلی هم معذرت خواهی کردن گفتم من اصلاوابدا ناراحت نشدم وحق بهتون میدم
واگرمن هم بودم حتماهمین کاررامیکردم
محمدرضا توخواب وقتی بهم گفته بودبایددرعرض10تا12روزحرکت کنم تابه اون روزمتوجه نشده بودم که دلیل اصلیش برای این دعوت وتعیین حتی حرکت روز سفرم برای چی بود
وآن روز فهمیدم که مثل همیشه میخواست من به خیلی ازسوالهام برسم واینبارحضوری حتی باچشم ازنزدیک ببینم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و دوم 2⃣3⃣
شب اولی که من کنارمادرمحمدرضابودم شب مبعث رسول اکرم (ص)بود
وروزمبعث هم روزاول بودکه آنجابودم
به خاطرعیدبزرگ مبعث خیلی هابرای عیادت مادربه منزلش می آمدند بعضی ازآنهاباراول بودکه توفیق زیارت مادرراپیداکرده بودن وخیلی هاهم ازچندسال قبل ویکی دوسال قبل مادررامیشناختند وازقضیه سنگ نگین عقیق باخبربودن که هرکدام یک بطری آب هم باخودشان آورده بودن تاآب تبرکی ازمادربگیرند
به چشم دیدم وبه گوش شنیدم که چندین نفرباهم صحبت میکردن ازآب تبرکی نگین عقیق به هم میگفتند که وقتی خودشان مریض بودن وازآن آب خوردند و شفاگرفتن
ویاچندنفرهم از خودمادرمحمدرضاتشکرکردن وجریان شفاگرفتن مریضهاشون راگفتند ومادرهم باآن حال بی حالی وباصدای ضعیفی جواب میدادازخداتشکرکنیدومحمدرضامن کاره ای نیستم
وای که این مادرهای شهداچقدر بزرگ هستن که یک عمرخودشان رادربرابرهمه کوچک دیدن
آن روزباتمام خوبی هایش گذشت ونزدیک اذان شدومن خداراشکرتوفیق پیداکرده بودم آن روز بزرگ راروزه باشم وبالقمه شهدایی آن مادرعزیزافطارکنم
آن روزبرایم خاطره شیرینی شددر زندگیم وبهترین عیدمبعث عمرم بود،مادرباهمه پرستارهای خودش یااینطوربگم همدم های خودش،بله همدم،مادراینقدربزرگواربودکه کلمه پرستارراهیچ وقت به کارنمیبردومیگفت همدم هام.
ایناهمدمهای من هستند تامن تنهانمونم ومثل دخترهای خودم هستند.با همه مهربان بودوحتی اگرحالش خوب بودباآنهامزاح وشوخی هم میکرد.ویاحتی داستان ومثال هایی ازدوران قدیم میگفت وچقدرشیرین ودلنشین بودن،ولی متاسفانه قسمت من بیشترحال بدمادرشد وکم صحبتی هایش که گاهی اوقات بیشترروزخواب بودن ودربستربیماری که من کنارتختش یا روبه روی تختشون مینشستم وفقط نگاهش میکردم وحسرت میخوردم که ای کاش زودترباایشون آشنامیشدم مادرتامتوجه میشدکسی میخادبه دیدنش بیادازهرجاکه بودن یاهرکسی هیچ وقت ردش نمیکردحتی دربدترین حال خودش وهمیشه میگفت مهمون های محمدرضابرام عزیزهستندهیچ وقت ردشون نکنید،روزعیدمبعث که من روزه بودم ومهمون زیادداشتن واسه پذیرایی کمک به همدم دیگه شون میکردم مادرهمش نگران من بودطوریکه چندباری باسرونگاه کردن بهم اشاره میکردبرم اتاق بغلی استراحت کنم نمی دونست که چقدرمن لحظه شماری میکردم برای آن روزها.شب دوم مادرازمن سوال کردند شماکمی برام ازمحمدرضابگووخواب هایت
گفتم مادر شما مادرشهیدهستین وبایدحستون بهتون بگه که آیاحرفهای من راجبه خوابهام واقعیته یانه
وبهم بگین باورم دارین یانه که محمدرضاراخواب میبینم
لبخندقشنگی زدوآروم گفت بله باورت دارم
چون محمدرضاقبولت داره که اجازه داده وبرات هم تعیین کرده چه روزایی اینجاباشی اگرقبولت نداشت هیچ وقت اجازه نمیدادبیای شبهاتنهایی کنارمادرش بخوابی
بااین حرفهاش کلی ذوق کردم ودستشون راگرفتم بوسیدم وگفتم الهی من به قربون شمامادرعزیزبرم که همچین محمدرضایی راتربیت کرده بودی که الان هم دلسوزهمه هست وتامیتونه به آدمهاپیغام میده که راه خودسازی رایادبگیرن تا ظهورآقاهرچه زودترنزدیک ونزدیکتربشه🕊🌹
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و دوم 2⃣3⃣ شب اولی که من کنارمادرمحمدرضابو
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و سه 3⃣3⃣
مادرمحمدرضاپرسیدباراول محمدرضاراکجادیدی براشون گفتم توطلائیه اونم توبیداری در ورودی طلائیه بهم خوش آمدگفت وباهام صحبت کرد
مادرباشنیدن این حرفم اشک توچشماش جمع شدوسرخورد روبالشتش
گفتم قربونتون برم چراگریه میکنی گفت خوش به سعادتت قدرخودتوبدون
و فوری خلاصه خلاصه ازهرخوابهام که خیلی مهم بودن براشون گفتم وحتی اینکه چطورشددوباره برگشتم قم.
همینطورکه گفتم مادرباهمه مهربون بود ولی بعدحرفهای اون شب مون انگاریک حس دیگه ای بهم پیداکرده بود طوریکه حتی پامیشدم یک ظرف بشورم یاگردگیری کنم همش ورد زبونش این بود:
بیابشین دخترم اینقدرخودتواذیت نکن
ومن وقتی میدیدم واقعی اذیت میشه وهی تکرارمیکنه صبرمیکردم تاخوابشون ببره بعدکارهای منزل راانجام بدم
وگاهی اوقات هم خودموبراشون لوس میکردم دستشومیگرفتم میبوسیدم میگفتم مگه شمامنودوست ندارین میخندیدومیگفت چراخیلی
میگفتم مگه نمیخوای من صواب کنم سرشون تکون میدادومیخندیدمیگفت چرا
میگفتم خب پس حله دیگه من برم بازم لبخندمیزدومیگفت برو ولی طوری میگفت بروکه قشنگ بهم میفهموند ازدست توبرووو
مادرکلاهمیشه آخرهرماه منزلشون روضه داشت وروزسوم که من منزل مادربودم روز آخرماه رجب بودوبازهم خداراشکرتوفیق پیداکردم تادریکی ازمجالس روضه مادرشرکت داشته باشم وبه مهمونهای عزیزش خدمت کنم.
وبازبیشترازمعجزات محمدرضابشنوم
وهربار چیزجدیدی واسه اون منزل خریدمیشدیاکسی سوغات میاورد همش مادرمیگفت واسه دخترمم کناربزارین
خداراشکر روزیکه مجلس روضه مادربود خواهرمحمدرضاهم تشریف آوردن بعدسه روزدوباره زیارتش کردیم وواقعامن خیلی خوشحال شدم ازآمدنشون
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و سه 3⃣3⃣ مادرمحمدرضاپرسیدباراول محمدرضارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی وچهار4⃣3⃣
اون روزبعدتمام شدن مجلس روضه ورفتن مهمان ها
خواهرمحمدرضاتاپاسی ازشب درکنارمادرومابودن ومن خیلی خوشحال ومشتاقانه پای صحبت های ایشون نشستم
البته سوال کردن ازمن بودوجواب ازایشون
واینکه بهشون گفتم درکل هرچی ازمحمدرضایادشون میادبرام تعریف کنن وازخاطرات تلخ وشیرین باهم بودن ویابعدشهادت برام بگن
خواهرشون مروری برکودکی های محمدرضاکردتاجبهه رفتنش که من درکتاب زندگی محمدرضا،به نام هنوزسالم است خوانده بودم تقریباخبرداشتم
وبعدمن بازهم ازخواهرمحمدرضادرموردنگین عقیق سوال کردم چون مادربه خاطرکسالتشون نتونسته بودن درطی اون سه روزکامل به سوالهای من جواب بدن
پرسیدم این نگین دقیق چطوربه دست مادررسید
که گفتن روزتشیع پیکرمحمدرضایک آقای قدبلندولباس سفیدبه تن ویک تسبیح هم به گردن داشت که مادر راصدامیزنه ومیگه چندقدم بیایین نزدیکترکه مادرمیرن وبعدنگین سنگ عقیقی رابه مادرمیدن ومیگن که محمدرضاخیلی عزیزه وبعد16سال پیکرش سالم برگشته حیفه چیزی به بدنش تبرک نشه این نگین رابگیرین وبه بدن محمدرضاتبرک کنید
که مادرمحمدرضانگین رابه سرهنگ حاج حسین کاجی میدن ومیگن تابه بدن محمدرضاتبرک کنن وبعدمادر نگین رامیبرن بِدند به صاحبش که دیگه ایشون رانمیبینن وهرچی دنبالش میگردن بعدتشیع هم توگلزارپیداش نمیکنن.ونگین راباخودشون میبرن وبعدهابه علمای قم نشون میدن وجریان راتعریف میکنن که آنهامیگن این نگین بااین اتفاق وتبرک شده به بدن محمدرضاهست و احتمال میده شفادهنده هم باشه
که بعدهامادراین نگین رادرداخل آب میزاشتن به اندازه چندثانیه الی یک دقیقه وبعدآن آب رامیدادن به مردم گرفتار
مریض،مشکل داروکسانیکه بچه دارنمیشدن
که خداراشکرحرف علمادرست بوده واین نگین به خیلی ازمریضهاشفاداده بود
وخیلی هابچه دارشده بودن
وگره ازمشکلات خیلی هاهم بازکرده بود
که متاسفانه متاسفانه کسی اینهارادردفترثبت وضبط نکرده بود ویاازهمه این عزیزان شماره تماسی بگیرن
خواهرمحمدرضاگفتن مادرهیچ وقت اجازه ندادبه جز خریدیخچال نو چیزدیگه ای براشون نو بخریم حتی ازبنیادشهداهم منزل جدیدخواستن بهشون بدند مادراصلا قبول نکرد وگفت توهمین خونه های قدیمیم که پرازخاطرات همسروپسرمه زندگی میکنم.وتلویزیون ال سی دی جدیدمادررانشونم دادوگفت اینم که میبینید یکی ازشفاگرفته هابراش بدون اینکه اطلاع بدند خریدن وآوردن.که این شخص یک خانمی بودن که مریضی ناعلاجی داشتن ودکترهاجوابش کرده بودن ولی باخوردن آب تبرک شده از نگین عقیق شفاگرفتن
ویک خانم اصفهانی که بیش از10سال بودبچه دارنشده بودباکاروان میرن قم وبعدهم منزل مادر و ازآن آب میخورن وتایکسال آینده بچه دارمیشن
که بچه پسرمیشه واسمش رامحمدرضامیزارن
ویکی ازاقوام دورخودخواهرمحمدرضاهم به همین شکل بعدچندین سال بچه دارمیشن که دوباره میرن سونوگرافی وهربارمیگن جنین دختره وایشون به دلایلی دعامیکنن وازآب نگین بازمیخورن ونیت میکنن وازمحمدرضاسرمزارش باتمام وجودمیخوان که دعاکنن وازخدابخوان تامعجزه کنه وبچه پسربشه که اگردخترباشه مشکلاتی برای زندگیشون پیش میادکه دوست ندارن اینطوربشه
که موقع به دنیااومدن کودک متوجه میشن که پسره وایشونم اسم پسرش رامحمدرضامیزاره
وهمین طورگفتن که ازترکیه هم باخبرشده بودن وبه خاطرآب نگین ودیدن مادرمنزل مادراومدن وآب تبرکی هم بردن ومریض آنهاهم شفاگرفته بودوکلی ازمشکل دارهامشکلاتشون حل شده بودطوری اعتقادپیداکرده بودن که تامیتونستن هرسال برای آب تبرکی میومدن وکلی هم سوغاتی میاوردن و12تا دبه20لیتری همراه خودشون میاوردن تاآب تبرکی ببرن واینقدربه شهداو پدر ومادر شهدا اعتقادقلبی ولطف داشتن که بعدپرکردن دبه هاحتی مادر رااجبارمیکردن تاانگشت یادست خودش راهم داخل این آبها بزندوحتی آب دهانش راهم بریزد
وباالتماس وخواهش مادررامجبور به این کارمیکردن
خواهرشون درادامه گفتن که یک پسرتقریبا10یا12ساله ای هم ازروسیه که دکترهاجوابش کرده بودن راوقتی مادرش این خبررا از رسانه های تلویزیونی متوجه میشه باکلی پیگیری وتماس بابنیادشهدای وخواهش کردن برای گرفتن آدرس،آدرس رامیگیرن ومیان قم منزل مادرمحمدرضا وازاین آب تبرک به پسرشون میدن وخداراشکرکه ایشون هم شفامیگیرن وبعداسم این پسررا تغییرمیدن ومیزارن علی ومن درطی آن چهارروزیکه منزل مادربودم وروزعیدمبعث وروزیکه مجلس روضه آخرماه داشتن هم خودم ازبعضی ازمهمان ها شنیدم تعریف میکردن که چطوربااین آب تبرک نگین عقیق مریضهاشون شفاگرفتن وگره ازمشکلاتشون هم بازشده خداراشکر
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی وچهار4⃣3⃣ اون روزبعدتمام شدن مجلس روضه ور
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و پنجم 5⃣3⃣
خواهرمحمدرضابعدگفتن قضیه وحقایق واقعی ازسنگ نگین عقیق من ازشون سوال کردم طوریکه من ازروکتاب زندگی محمدرضاخوندم وازرو سی دی مصاحبه مادررادیدم،ویک کلیپ دیگه ازمصاحبه سرهنگ کاجی متوجه شدم که محمدرضابه جزسالم بودن پیکرش،حتی بدن محمدرضاطوری بودکه مثل میت های دیگه خشک وسردنبوده وحتی سرهنگ کاجی گفتن که موقع ای که محمدرضاراداخل قبرمیزاشتن حتی انگشتانش فرورفته داخل گوشت بازوهای محمدرضا ویکی ازپاهاش هم خم بوده وپاراهم صاف کرده وبه خاطرهمین اتفاقهامن کنجکاوشده بودم وازایشون پرسیدم که شکم محمدرضاکه جراحت داشت به خاطرتیری که خورده بودآیاجراحتش هم موندگاربودیانه اثری ازجراحت روی شکم محمدرضادیده نمیشد
گفتند بله جراحت شکم محمدرضادرست مثل روزهای اول مجروح شدن به جاباقی مونده بود انگارکه تازه مجروح شده باشد وپرچمی راکه محمدرضارابه آن پیچیده بودن راهم بعدتشیع دادن به مادرم حتی خون بدن محمدرضابه پرچم خورده بود ونصف پرچم راهم مردم تبرک بردند
کمدکوچکی راکه محمدرضاخودش ساخته بودرابه من نشان دادوگفت این همان کمدی هست که محمدرضابارآخرکه به جبهه میرفت خودش بادستان خودش ساخت وآوردمنزل گذاشت وعکس هم در عکاسی گرفته بودوچاپ کرده بود و وصیت نامه هم نوشته بودوبه همراه عکس خودش آنها راداخل کمد گذاشته بودوقفل کرده بود،کلیدراهم داده بوددست مادرم وسفارش کرده بوددرِ این کمدرابه هیچ وجه بازنکنیدتاخودم بیایم وخبرداشت که به شهادت میرسه وبعدخبرشهادتش درِ کمدرابازکنند
وآخروصیت نامه محمدرضا به مادرش سفارش کرده بودکه بعدشنیدن خبرشهادت من شکرگذاری کن وهمچون مادروهب صبورباش وگریه نکن
وصیت نامه ای که محمدرضادر سن19سالگی اش نوشته واقعااگربخواهیم به آن عمل کنیم بی شک جزء یاران وبنده های بی ریای خداوآقاخواهیم شد
محمدرضادروصیتش سه بار به خودسازی اشاره کرده
او باتمام وجودش به این نکته رسیده بود
که تاآدم خودش را نسازد نمیتواندبقیه مردم راهم بسازدویاخدایی زندگی کند
وبه امام زمان (عج)اشاره کرده بودوارزش ظهورکه خیلی ازماها هنوزهم بااین همه علم پیشرفته به ارزش ودرک ظهورآقانرسیده ایم واینقدرسست ایمان شده ایم که عرضه ترک یک گناه یاگذشت رابه خاطرامام زمان رانداریم
درادامه خواهرشون ازقاب وصیت نامه محمدرضاگفتن که وصیت نامه محمدرضاراازطرف بنیادشهدا قاب بزرگی گرفته بودن وچون وصیت نامه محمدرضاطولانی بودبازهم درقاب بزرگ متن ریزچاپ شده بودطوریکه به دیواراتاق که زده بودندکسی میخواست متن را بخواند یاعکس بگیرد واضح خوانده ودیده نمیشد
ولی خب بعدمدتی انگارخودمحمدرضادست به کارمیشود
خواهرشون درادامه گفتند که سه بارقاب
وصیت نامه ازبالای دیواربه زمین افتاد
وهربار بازنصب میکردیم به دیوار
تا اینکه بارسوم مادرشون بادیدن خوابی متوجه میشوند که قاب بایدپایین باشه نه روی دیوار تاهرکسی که به منزل میادومیخواد وصیت نامه محمدرضارابخونه ویاعکس بگیره و داشته باشه به این صورت بتونه بخونه وهم عکس بگیره ازقاب وصیت نامه
بعدبه خواهرمحمدرضاگفتم من چندروزی که منزل مادربودم وحال مادرهم زیاد روبه راه نبود نشدکه برایم بیشترازمحمدرضابگویند وخاطراتش
شماحالاکه آمدید هرچه به ذهنتان میرسد ازمحمدرضا برایم بگوید
بالبخندی پرازمهرومحبت وآغشته به حسرت گفتند حتماچشم وبعدباشوخی گفتن هرچندشمامحمدرضاراازماگرفتی وبه خواب مانمیادوبه خواب شمامیاد ولی بازهم باعث افتخارماست که محمدرضااینقدردلسوزه وحواسش به همه هست وکاری هم کرده که ماازنزدیک باشماآشنابشویم
تااین را گفت یکدفعه یادشون اومدکه بایدمدارک من را که به امانت روزاول ازمن گرفته بودند به خاطراینکه منونمیشناختند به من پس بدهند تافردا بدون مدارک برنگردم قوچان
وبعدپس دادن مدارکم کلی هم عذرخواهی کردن ومنوشرمنده خودشون،وقتی مدارک من راازداخل کیف خودش پس دادند چشمشون هم به کیف جیبی که بیشتربه قاب عکس جیبی شبیه بودافتاد
کیف راازداخل کیفشان بیرون آوردند وبعدبوکردن وبوسیدن واشک درچشمانشون حلقه زد
#خادمالشهدانوشت❤️