🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و پنجم 5⃣3⃣ خواهرمحمدرضابعدگفتن قضیه وحقای
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و ششم6⃣3⃣
کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد وگفت این کیف خودمحمدرضاهست که بعداز اسارت وسایلهاش را آوردن دادن بعدمدتی من این راازمادربه یادگارگرفتم
دادن به من وگفتن شماهم ببینیدوبوکنید وقتی بوکردم یک بوی عطرخوشی میداد که واقعاتوعمرم این بوی عطرراهیچ وقت استشمام نکرده بودم
بعدازخواهرمحمدرضاپرسیدم گفتم خودشمااین عطررابه این کیف زدیدتابوی خوشی بدهد
گفتن نه اصلا بااینکه همراه محمدرضاوداخل وسایلهاش هیچ عطری هم نبوده ولی این کیفش همچین بوی عطری را میدهد که بوی این عطرباعث شدتابرم ازعطرفروشیها یک شیشه ازاین عطررابخرم
وازآنجایکه اسم عطررانمیدونستم کیف راهم همراه خودم بردم به عطرفروشیهاتابوکنن ومثل همین عطررابهم بدن
ولی چندین عطرفروشی رفتم وکلی گشتم اما هیچ عطرفروشیهایی ازاین عطر نداشتن
که درآخریکی ازعطرفروشهاگفتن خواهرمن دنبال این عطرنباش پیداش نمیکنی چون این عطر
عطربهشتی هست نه عطردنیایی
بازهم یک باردیگه بو کردم واقعابوی خاصی داشت که آدم با هربار بوکردنش حال وهوای خاصی پیدامیکردوبه آرامش میرسید بعدازخواهرمحمدرضااجازه گرفتم وسجاده خودم راآوردم و به این عطرخوش کیف جیبی محمدرضا تبرک کردم
که بعداون سجاده تااولین شستن هم هنوز اون بوی عطررابه همراه داشت
به جزکیف جیبی محمدرضاخواهرشون یک یادگاری شخصی دیگه هم ازمحمدرضاداشتن
که اون یادگاری راخودمحمدرضابه خواهرشون بادستای خودش هدیه کرده بودن
و اون یادگاری تسبیح دستی محمدرضابود که وقتی میخواستن به جبهه برن دقیق یادشون نبودبارآخررفتن محمدرضابه جبهه بودیاچندوقتی به شهادتش مونده بود
که موقع رفتن خواهرشون رامیبرن داخل آشپزخانه وپای گازویک فشنگ راداغ میکنن ونصب به تسبیح میکنن ومیدن به خواهرشون یادگاری
که الان اون تسبیح چندساله دست خانمهای دوره قرآن قم هست که باهاش چله های ذکرمیگیرن وخیلی هاحاجت رواشدن خداراشکر
وبعدهم ازشفاگرفتن محمدرضاگفت به خاطرقطع شدن پاش که بعدازچندبارمجروح شدن وعمل هایی که کرده بودن بارآخر که مجروح میشن بازهم ازناحیه همان پا مجروح میشن دیگه هیچ راهی به جزقطع کردن پای محمدرضا نبود که وقتی تصمیم میگیرن پاشوقطع کنن محمدرضاتابه اون روزبیمارستان بودوخبری به خانواده نداده بودتانگران نشن
ولی وقتی دکترهامیگن بایدپات قطع بشه مجبورمیشه به مادرشون خبربدن وبعداینکه مادرمیرن عیادت محمدرضاومحمدرضاراداخل حیاط بیمارستان روویلچرمیبینه محمدرضااینقدرلاغرشده بودکه مادرش محمدرضا را نمیشناسه
وبعداینکه جریان قطع کردن پای محمدرضارامتوجه میشه بعدازبیمارستان میره جمکران واونجاواسه محمدرضادعامیکنه ویک قالیچه دست بافت خودش راکه بادستای خودش بافته بودرا نذر مسجدجمکران میکنه وبه خداوآقاامام زمان میگه که من لیاقت اینوندارم که ازیک جانبازپرستاری کنم پس کاری کنیدکه شرمنده نشم
ومحمدرضای منوشفا بدین صبح آن شب فرامیرسه ودکتربرای معاینه آخرمیره بالای سرمحمدرضاتابعدببرنش اتاق عمل،پای محمدرضا رامعاینه میکنه ومیبینه که سالمه بعدمیگه محمدرضااون پات که قراربودقطع بشه چندکیلویی سبک بشی رانشونم بده
محمدرضاهم گفته بودهمین پام هستش آقای دکتر
دکترباتعجب گفته بودواقعاهمینه ودوباره دوتاپای محمدرضارامعاینه کرده بودودیده بودکه دوتاپای محمدرضاهم سالم سالم هستن
دکتربه محمدرضاگفته بود مادرداری؟محمدرضاگفته بودبله
بعددرجوابش گفته بودهرکاری کرده مادرت کرده به درگاه خدا ومستجاب شده پاهای شماسالم سالم هستن ونیازی حتی به عمل ندارین تابرسه به قطع پا وازهمین الان مرخصی ومیتونی بازبری جبهه ومحمدرضاازخوشحالی فوری خودشو مرخص میکنه وبعدپنج شش روزبازمیره جبهه
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و ششم6⃣3⃣ کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و هفتم7⃣3⃣
واقعابایدگفت قربون همه مادرها به خصوص مادران شهداکه اینطوربادعاهاشون همیشه گره ازمشکلات مابازمیکنند
خواهرمحمدرضادرادامه صحبت وخاطره هاش ازمحمدرضاگفت بارآخری که محمدرضامرخصی اومده بود وتقریباروزای آخرمرخصیش بودیک روزی دوربین عکاسی میارند وداخل حیاط به یک دیواری پارچه قرمزنصب میکنند وبه خواهرشون میگند که بچه های گلت رابیارتا ازشون عکس بگیرم وچاپ کنم تایادگاری نگه دارین ومن اگرروزی نبودم بچه هات بزرگ شدند عکسهارابهشون نشون بده وبگوکه دایی محمدرضاازشمااین عکسهارابه یادگاری انداخت
وخودش هم یک عکس یادگاری کناراین پرده یاهمون پارچه قرمزبه یادگاری انداخت
محمدرضاخبرداشت که اینباردیگه برنمیگرده وبه شهادت میرسه
خواهرمحمدرضاکه کم کم داشتند آماده میشدند تابرند منزل خودشون گفتم من از مادریک یادگاری میخوام واگه میشه شمابه مادربگید
وایشون هم به مادرمیگن ومثل همیشه مادرباز اون لبخندهای ملیح ودلنشین وخیلی باصدای ضعیفی به دخترشون میگند که چی به من یادگاری بدند
بعدایشون یک سجاده بایک کیسه پلاستیکی خیلی کوچکی که پرازخاک تربت اصل امام حسین بودرا به من یادگاری دادن که ازهمان خاک هم یک تسبیح کوچک دانه درشتی هم ساخته بودند ودرکنارقاب سجاده جیبی محمدرضاگذاشته بودند
بعداز دادن این هدیه های باارزش به من خواهرمحمدرضاخداحافظی کردند ورفتند منزل خودشون
آه اون شب حال عجیبی داشتم به خاطراینکه شب آخری بودکه کنارمادرمحمدرضابودم هنوزنرفته یک جورحال دلتنگی بهم دست داده بودواینکه درکل اصلاراضی نبودم برگردم ودوست داشتم بمانم وپرستارهمیشگی مادرمحمدرضا
باشم
ولی متاسفانه به خاطرپدرومادرم نمیتوانستم چون تحمل اینکه من درشهرغربت باشم رانداشتند
آنشب آخرای شب حال مادرکمی بدشدنسبت به روزقبل
ومن بیشترشب راکنارتختشان نشستم ونگاه کردن به ایشون فقط شامل حال من شد
ودرافسوس یک دل سیرکه باایشون صحبت کنم اززبان خودشان ازمحمدرضابشنوم به دلم ماند
روزبعدهم فرارسیدو من صبح رفتم حرم حضرت معصومه زیارت وموقع برگشتن یک دبه چهارلیتری هم خریدم تابرای سفارش شده هاآب تبرکی نگین عقیق راببرم ووقتی رسیدم منزل مادرهمچنان بی حال وخواب بودند چمدونم رابسته بودم وکم کم زمان حرکتم بودبایدمیرفتم ترمینال وکمی نشستم کنارتخت مادردستشون راگرفتم و آروم آروم صداشون زدم وگفتم الهی من قربونتون برم بیدارنمیشین من میخوام برم ومیخوام کمی حال خوبتون راببینم وبه دست خودتون آب تبرکی بگیرم بعدبرم
هرطوربودبیدارشدواشاره به جعبه چوبی کوچک که نگین داخلش بودکردونگین رابایک پارچ بزرگ آب روبه روش گذاشتیم
نگین را داخل پارچ آب انداخت ومثل همیشه سوره حمدراخواندوبعدتمام شدن دعانگین راازآب بیرون کشیدوگفت بریزداخل دبه و دبه را پراز آب کن .بیشتراین صحبتهابااشاره بود وروی تخت درازکشیده بودن
من چمدانم راگذاشتم بیرون وبعدبرگشتم بامادرخداحافظی کردم که به زورچشماشون را بازکردند وجوابمودادند
وبرایم کلی دعاکردند
باآژانس راهی ترمینال شدم واین خداحافظی خیلی برایم سخت بود انگارکه ازمادرخودم داشتم خداحافظی میکردم حسم به من میگفت که این دیدارآخرمن ومادرمحمدرضاهست به خاطرهمین تاسوارشدن اتوبوس ونصف راه فقط گریه کردم وافسوس خوردم که ای کاش زودترازاین هابامادروخانواده محمدرضاآشناشده بودم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و هفتم7⃣3⃣ واقعابایدگفت قربون همه مادرها ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سی و هشتم 8⃣3⃣
قبل اینکه وارد بقیه داستانها بعداز برگشتم ازمنزل مادر محمدرضادرسال96 بشیم
بایدازیک داستان جامانده درسال95. برایتان بگویم
یعنی به دلایلی عمدا نخواستم این داستان رابازگوکنم ولی درست شبی که تصمیم گرفتم بی خیال این داستان بشم واین کارراهم انجام دادم ووارد داستانهای سال96شدم اتفاقی افتادکه برام یک جور تذکربودتاداستان سال95راهم تعریف کنم،ولی بازهم من اعتنایی نکردم و ازاین داستان رد شدم ،تااینکه دوباره تقریبابعدیک هفته خوابی دیدم که خیلی واضح بهم فهموندتاازاین داستان پسر16ساله به نام محمدرضا ردنشم وتعریف کنم
پسری که ازطرف خودشهیدمحمدرضاانتخاب شده بودتاجاهایی درزندگی اش کمک وراهنمایش باشم که بیشترجالبی این داستان این شدکه بعدمدتی متوجه شدیم که خانواده های ماازقبل هم دیگررامیشناختن ویه جورایی هم آشناویابه قول قدیمی هاقوم و خویش بودن ولی به دلایلی که بعدبهش اشاره میکنم نزدیک به12سال بودازهم بی خبربودن
دراین هشت،نه سالی که خدابهم توفیق داده بودتاپنج سال آن رابه سفرراهیان نورطلبیده بشم،همینطورهم آقاامام رضا (ع)طلبیده بودتاچهارسال هم باکاروان پیاده رَوی قوچان به مشهدبرای زیارت بروم وآن هم درست روزشهادت خودآقاحرم باشیم،که مسئول این کاروان یک خانمی بودن که خودشون هم خادم افتخاری حرم امام رضابودن که هرسال یک ماه قبل شهادت گروه کاروانی درتلگرام ایجادمیکردوبچه های کاروان را ادمیزد تاهمگی ثبت نام هارا باخبربشن وکسایی هم که خبرندارن بچه های داخل گروه بقیه راهم درجریان بزارن برای ثبت نام
واین گروه چندماهه بود وبعدبرگشت کاروان ازمشهدهم گروه راحذف میکردن بعدیک ماه،وقتی سال95کاروان به سلامت ازمشهدبرگشت وگروه تلگرامی هنوزبرپابود ودوستان وآشناهای خودم هم دراین گروه بودن هرازگاهی چت میکردیم درگروه ومن بیشتروقتهایی درگروه چت میکردم که دوستای خودم باشن وهرازگاهی هم اگرمشکلات بحس واینهادرگروه پیش میومدبایک خانم دیگه ای سعی میکردیم تامشکلات دوستان رابرطرف کنیم
واین آقامحمدرضای تقریبا شانزده ساله راهم دوستش درگروه ادزده بود
که محمدرضادرگروه بیشترچت هارامیخوندتافعال باشه تقریبابیست روزی نگذشته بودکه محمدرضاچت کردنهاش شروع شدواون هم بیشتروقتی من چت میکردم یاپست هایی ازشهدا،امام زمان،یاتلنگرانه می گذاشتم،ودرکل پست های مثبت ومذهبی اون هم میومدولایک میکرد ومیگفت آبجی پست هاتون خیلی سنگینه،ومن ازشون سردرنمیارم،یه باربهش گفتم چطورسردرنمیاری که میگی سنگینه واینکه لایک میدی،گفت آخه من وامثال من این هاتومخ مانمیگنجه وبهشونم فکرمیکنیم موخمون میخوادمنفجربشه
گفتم پس نمیخواین به خودتون زحمت بدین درکل وگرنه گنجوندن این حرفهاکه جزئی از واقعیت هاست باورش زیادهم سخت نیست
محمدرضادرجوابم فقط آهی کشیدوگفت هی آبجی بی خیالش
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ونهم9⃣3⃣ بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت-چهلم0⃣4⃣
بعددیدن خوابم به محمدرضاپیام دادم وگفتم که بیادقوچان تاهم دیگرراببینیم تامتوجه بشم اصلامحمدرضاچه مشکلاتی داره که شهیدمحمدرضا گفت مدتی هواشوداشته باشم،محمدرضاگفت که وقتش آزاده ومیتونه بیادقوچان که بعدهافهمیدم کلابیکاربودوسردرگم ووقتش همیشه آزادبود
گفت آبجی بریم کدوم پارک هموببینیم؟گفتم بله پارک
گفت آره دیگه پس کجابریم؟بریم خیابون؟گفتم ببین آقامحمدرضامن ازهمین الان بهت بگم که من اصلانه اهل پارک هستم ونه کافی شاپ واینا
مگرباخانواده ام باشم،گفتم ازهمین روزاولی وهموندیده بهت بگم که درکل اهل اینطورجاهانیستم واسه صحبت باهم.وازقبل بادوستم که منشی دکتری بودهماهنگ کرده بودم
به محمدرضاهم گفتم تابیاداونجاوآدرس بهش دادم
وصبح واسه ساعت10قرارشدمابرای اولین بارهم دیگررادرمطبی که دوستم بود وباحظورداشتن خودش درمطب من بامحمدرضاصحبت کنم
من زودترازمحمدرضارسیدم واون هم بعدمن رسید دوستم کلاداخل سالن مطب واتاقهامشغول بودورفت وآمدمیکردوماهم توهمون سالن اصلی نشستیم به صحبت
که بعداحوال پرسی واینها همون اولش محمدرضاگفت آبجی چهرت خیلی برام آشناس همش فکرمیکنم یه جایی دیدمت
طوریکه یکی دوبارهم نبوده دیدنتون وکلاخیلی برام آشناهستین ولی یادم نمیاد
واقعاجالب بود واسه منم خیلی چهره محمدرضاآشنابود ویه جورخاص که تو همین باراول دیدارم بامحمدرضاحسم وعده ازیک آشناییت ویافامیل بودن بامحمدرضارابهم داد
ومحمدرضاازاینکه حس میکردمنوجایی دیده وآشناهستم کلی ذوق زده شدحتی
بعدبهش گفتم باشه حالالطفاول کن این حرفهارا وازخودت وزندگیت بگو واینکه کلاس چندم هستی،هرچندهمون ساعت اول ازحال وروزمحمدرضافهمیدم خیلی داغونترازاین حرفهاس که درس بخونه ویک چهره بهم ریخته ای داشت وکلاناامیدازدنیا
که حتی نای صحبت کردن هم نداشت واگرحرفی هم میزد همش به قول حالایی هایه جور دری وری بود ویاحرفهای سبک بود که خودشم اصلادوست نداشت اینطورباشه
دوباره پرسیدم خب بگوکلاس چندمی وازاینکه میخوای من آبجیت باشم دلیلشوبگو وواقعی هم بگو تو الان مثل خیلی ازجوانهای دیگه میتونستی بری دنبال هم سن وسالهای خودت ودوست دختری
ولی چه دلیلی داره دنبال یکی باشی که خواهرت باشه
آهی کشیدوساکت شد
من تودلم خندم گرفت گفتم بااین سنش ادای کسایی رادرمیاره که شکست عشقی خوردن
وبعدبه خودش گفتم آقامحمدرضانکنه شکست عشقی خوردی اینطور آه وحسرت کشیدی بااین سنت نگوآره که امکان داره مسخرت کنم پیش خودم وباورهم نکنم
درجوابم گفت بله آبجی درست حدس زدی
واقعاتعجب کردم وباورم نمیشدتوسن16یا17سالگی عاشق شده باشه وحتی شکست عشقی هم خورده باشه
گفتم خب برام بگو و تعریف کن کل قضیه را
گفت من بایک دختری آشناشدم ازمشهدوهمون اول واقعی عاشقش شدم وپیگیرشدم وبهش گفتم که دوستش دارم وبعدها اونم گفت که منودوست داره و واقعی هم دوستم داره ونیت منم واقعا آبجی واسه ازدواج بودکه بعدهاباهاش ازدواج کنم نه دوست دخترم باشه وباتصمیم خودشون به این نتیجه رسیده بودن که آره باهم درتماس وارتباط باشن تابیشترهموبشناسن
واین رابطه تقریبایکسال طول میکشه یعنی این آقامحمدرضا خیلی خیلی زودعاشق شدن تقریباهمون اوایل سن16
که وقتی باهم آشناشدیم تازه واردسن 17سالگی شده بود
ومن اوایل که قضیه عاشق شدنش رافهمیدم اصلا اسم این حس ودوست داشتن را عشق نذاشتم وطوردیگه ای به این مسئله نگاه کردم ولی بعدهاکم کم متوجه شدم که واقعامحمدرضاعاشق شده بود هرچندبچگی هاییم کرده بوداون وسط....
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت-چهلم0⃣4⃣ بعددیدن خوابم به محمدرضاپیام دادم وگ
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_ چهل و یکم1⃣4⃣
وقتی که کامل حرفهای محمدرضاراشنیدم متوجه شدم که به خاطراون عشق وبه قول خودمحمدرضا شکست عشقی محمدرضاناجورضربه خورده
که کارش به ترک تحصیل کشیده وکارهای احمقانه دیگه
من شرایط زندگی خودم رابراش گفتم که محمدرضاتاقبل اون روزخبرنداشت،وبعدبه محمدرضاگفتم من کلامیخواستم بلاکش کنم ولی قسمت بودکه این اتفاق نیفته وشهیدمحمدرضا سفارش کرده فعلامدتی توزندگیت باشم
ومن به همین دلیل بایداول باخانواده ات هم صحبت کنم واگراون هاهم راضی بودن ومشکلی نداشتند مخصوصابایدبامادرت صحبت کنم،که محمدرضاگفت بابام هم فعلانیست واسه کارشون تهران هستن ومادرشون هستن
وبعدگفت آبجی حالانمیشه این کارراانجام ندین وصحبت نکنیند
گفتم اصلانمیشه وبایدخانوادتون بدونند من هستم توزندگیتون وچراهستم،
تابعدهاسوءتفاهم نشه
درجوابم گفت باشه پس من به مادرم میگم که یک نفرمیخوادباشماصحبت کنه بعدخبرمیدم یه روزی همدیگه راببینید،گفتم باشه
وبه خاطراینکه میخواستم ازنزدیک وضع زندگی محمدرضارا ببینم گفتم اگرمادرت مشکلی نداشت ودوست داشتند من میتونم بیام منزلتون وهموببینیم وصحبت کنیم گفت حتمابهش میگم
وبعدهم خداحافظی کردیم
بعدیکی دوروزمحمدرضاپیام دادوگفت آبجی به مادرم گفتم ومادر گفتند هرروزکه شماوقت داشتین بیایین منزلمون
بعدچندروزی من رفتم به شهرشون ورفتم منزل محمدرضا
وقتی مادرمحمدرضاراهم دیدم بعداحوال پرسی وتعارف نشستم
واقعاباورم نمیشداصلاحس غریبی نداشتم اونجا وهمینطورکه گفته بودم به محمدرضایک حس فامیلی یاآشنا پیداکرده بودم حسم به مادرش هم همینطوربود
خلاصه ازخودم گفتم واززندگی خودم
که وقتی ازخودم گفتم مادرمحمدرضااصلا درموردشهرو فامیلی من هیچ سوالی نپرسید
وگرنه شایدتوهمون اولین دیدارصددرصد مادر محمدرضا منومیشناختند یاپدرومادرم را
مادرمحمدرضاهم درموردقضیه ی عشق وعاشقی محمدرضاگفت که محمدرضاعاشق شده و بااین سن کمش که خودشون هم اول باورنداشتن وبعدهاباحال واحوالهای محمدرضاوحرفهاش متوجه میشن قضیه جدی هست واین عشق وعاشقی نزدیک یک سالی طول میکشه تااینکه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_ چهل و یکم1⃣4⃣ وقتی که کامل حرفهای محمدرضارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهل ودوم 2⃣4⃣
واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طول میکشه تااینکه این دخترخانم که عشق محمدرضابود خدابهترمیدونن به چه دلایلی یهویی از ازدواج بامحمدرضا منصرف میشه وجواب ردبهش میده
محمدرضامدتی باجدیت کامل پیگیرمیشه ومشهدرفت وآمدمیکنه تابتونه عشقش راراضی کنه پاش بمونه تاباهم ازدواج کنن ولی متاسفانه یاخوشبختانه ایشون راضی نمیشه وکلابامحمدرضا قطع رابطه میکنه
بعداین جریان محمدرضابه قول امروزی ها شکست عشقی میخوره وناجوربهم میریزه وحالش بدمیشه طوریکه حتی ترک تحصیل میکنه وسه ماه تمام توخونه خودشوحبس میکنه واگرجایی هم میرفت
بااجبارمیفرستادنش وبعدسه ماه با زور و اصرار دوستاش مخصوصایک دوست صمیمی اش کم کم روبه راه میشه،البته روبه راه که نه،فقط ازمحیط بسته منزل وخونه نشینی میکشنش بیرون
ومحمدرضابعداین اتفاقهاکلایه جورایی خودشومیزنه به بی خیالی ازهمه لحاظ ودیگه حرف هیچ کس براش سندنبود وباورهایی هم که قبلابه چیزایی داشت کلابی خیال اونهاهم میشه وهرکسی درموردش صحبت میکردمسخره بازی درمیاوردومیگفت تواین دنیاهمه چی دروغه وچرت
وتواین روزهای سختش میره سمت چیزهایی که نبایدمیرفت
مدتی میگذره محمدرضابرای اینکه ترک تحصیل کرده بودوسرکارهم نمی رفت وهنوز روبه راه نشده بود
وبرای وقت گذرانی خودش میره حلال احمرکه قبلااونجاعضوبوده تااگردوباره پذیرفتنش اونجامشغول به کاربشه،اون روزمنزل محمدرضا بعدصحبت هامون بامادرش ایشون هم خوشحال وراضی شدن که من اگرکاری ازدستم برمیادبرای محمدرضاانجام بدم تابرگرده به روزهای اول وادامه تحصیل بده ودرآخرصحبت هاش بهم گفتن که تابه حال کسی نتونسته محمدرضاراتحمل کنه به خاطررفتارهاش که خودشو زده به اون راه وبی خیال باوریات وهمه چی شده والان
چشمم آب نمیخوره که شماهم بتونین تحملش کنین
وبعدهم بامحمدرضاکمی صحبت کردم وگفتم بعداین بایدخودت هم تلاش کنی واسه بهترشدن زندگیت وحال خوبت،وگرنه مدتی بگذره ببینم تلاش وهمتی ازطرف خودت نیست من دیگه کاری باشماندارم
ودرکل بهش گفتم من به شرطی به جای خواهرت هستم توزندگیت تا مدتی که چیزهایی راکه میگم راانجام بدی وبراشون تلاش کنی وگرنه واقعانیستم
وخودت هم میدونی که صحبت بانامحرم حتی به نیت خواهروبرادری هم گناه داره والانم شمابیشتربه جای پسرمن هستی تابرادر چون من دوسال هم ازمادرمحمدرضابزرگتربودم
واولین شرطهایی که بامحمدرضاگذاشتم این بود
اول ادامه تحصیل
وبعدهم دانشگاه وخدمت سربازی...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت چهل وچهارم4⃣4⃣ وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهل وپنجم 5⃣4⃣
محمدرضاگفت آبجی چطوروازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته؟
گفتم ازروعکس پروفایلم پدرت پدرمن راشناخت وپدرمن هم کلاپدرت وکل جدوآبادت راشناخت
محمدرضاهم شوکه شده بودازاین اتفاق وخوشحال شد
بعددرموردشهداکمی بامحمدرضاصحبت کردم که آیا اعتقادبه شهداداره یانه خداراشکرنگفت نه ولی خب اونطورهم که اعتقاداتش قوی باشه نبود ودرموردسفرراهیان نورپرسیدم که آیاتابه حال قسمت شده بره به این سفریانه؟
که خندیدوگفت نه بابادلت خوشه آبجی اونجاچی داره که برم همش خاک نه جای زیارتی خوبی داره نه تفریحی برم چیکار بهش گفتم سعی کن یک سفری به راهیان نورداشته باشی
واقعاتوحال وروزت تاثیرگذاره
روک گفت بروآبجی قسمتمم بشه نمیرم دعاکن برم سفرهای خارج نه راهیان
درجوابش گفتم حالاکه اینطورمیگی دعامیکنم ازته دلم تابرات یک سفرراهیان جوربشه بری محمدرضاگفت عه آبجی این نفرین بودیادعا
گفتم خلاصه نفرین یادعاکه ان شاءالله مستجاب بشه
دوماه گذشته بودتقریبا یانه که محمدرضاتماس گرفت
گفت آبجی اصلاباورم نمیشه این نفرینت اینطورزودبگیره درحقم یعنی همه نفرین ودعاهات اینطورزودمستجاب میشه
پرسیدم چی شده مگه گفت ناخواسته یک سفرراهیان برام جورشده اونم طوریکه اجباره بایدبرم
بازپرسیدم خب چطوری وازکجا؟گفت توهمون اداره هلال احمر که عضوهستم دستوردادن بایدبایک کاروان راهیان نوربه عنوان امدادگربرم همراهشون
واقعاخودمن هم باورم نمیشد که این سفربدون اینکه خودمحمدرضاهم بخوادقسمتش شده باشه و واقعاخیلی خیلی خوشحال شدم چون امیدی به یک تلنگرحسابی ومتحول شدن محمدرضا پیداکردم...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
نمی تونم نمیشه ولی سعی میکنم... #خادم الشهداءنوشت #ادامه دارد...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهل وهفتم7⃣4⃣
روزهاو ماهها گذشت دیدم محمدرضاتلاش میکنه تاعوض بشه حتی دوستایی هم که دوروبرش بودن میدونست که روناموس مردم حساس نیستن کم کم داشت اونها رااززندگیش حذف میکرد
ولی اون چیزی که ماهامیخواستیم دراصل بشه نمیشد،وشایدهنوزبراش زودبود ومازیادی ازش انتظارداشتیم
به هرحال من دیگه نمیتونستم بیشترازاین کمکش کنم به خاطرشرایط زندگی خودم وهم اینکه مردم عقلشون بیشتربه چشمشون بودوهست تامغزشون،،واون چیزی راکه فقط میبینن راحرفش رامیزنن وآدمهاراقضاوت میکنن
دیگه رفته رفته تصمیمم جدی شدوحضورخودم را اززندگی محمدرضاداشتم کم رنگ میکردم،یه روزی محمدرضاپیام دادوگفت آبجی واسه کلاسهای دیپلم ثبت نام کردم ودارم میخونم وسعی میکنم قبول بشم،گفتم اونطورکه من شنیده بودم درسهات خوب بودپس یک دیپلم گرفتن واسه توچیزی نیست،آهی کشیدوگفت اون سالهاآره ولی الان نه،هرچی میخونم تومخم نمیره که نمیره،
کم کم ارتباطم بامحمدرضابه حدی رسیدکه فقط هرازگاهی یک تماس میگرفتم تاازحالش باخبرباشم هرچندمثل همیشه محمدرضاازحال اصلی خودش هیچ وقت به من راستش رانمیگفت،،مخصوصااگرحالش بدبود وبهم ریخته،گاهی اوقات هم او تماس میگرفت وقتی میدیدمن تماس نمیگرم یاپیام نمیدم..
ناگفته نماندکه محمدرضاتقریبابعدشش ماه ازآشنایی ماگذشته بودبرای اینکه ثابت کنه دختری درزندگیش نیست تلگرام خودش راهم روگوشی من نصب کردتاازکل کارهاش درتلگرام وارتباطش بابقیه باخبرباشم
چون من هرازگاهی بهش میگفتم تادوروبرت را خلوت نکنی ازدوست دختر
حرفهای من رادرک نمیکنی متوجه نمیشی هرچی برات بگم وتلاش کنم بی نتیجه هست ،،تلگرام محمدرضاراهم شایدیک ماه روگوشی من نصب بودومن دختری رادرپی وی محمدرضاندیدم به عنوان دوست دختر ولی خب چت هایی که بابقیه مخاطبهاودوستاش داشت وطرزصحبت کردن هاشون جالب وگاهی هم به جانبودمن کلاتلگرامش راحذف کردم ازروگوشی خودم،،وبعدهم به خاطراین طرزصحبت کردنهاشم خیلی تلاش کردم تااین مدل صحبت کردن راکناربزاره که متاسفانه نشد بعداینکه محمدرضاتماس گرفت گفت ثبت نام کرده واسه دیپلم ومیره کلاس بعداون روزنمیدونم دقیق چقدرزمان گذشت که درطول اون زمان ویاماه هاشایدفقط دوبارتماس بامحمدرضاداشتم ودرحداحوال پرسی که یه روزخودش تماس گرفت وگفت آبجی یک خبرخوش من دیپلمم راگرفتم،خبرخیلی خوب وخوشحال کننده ای بودبرام،، وبازمثل همیشه بهش گفتم
محمدرضابه خدا تومیتونی خوب باشی.
خوب صحبت کنی.خوب پیشرفت کنی.وحتی خدمت سربازی هم بری ولی نمیدونم چراخودت را زدی به یک راه دیگه وبی خیالی حتی توخیلی مهربون وخوش قلبی ومعرفت حالیته وغیرت،ولی داری باخودت ودنیالج ولج بازی میکنی و بس.
وگفتم سعی کن ادامه تحصیل بدی وکنکور وبعدهم دانشگاه بری
گفت نمیتونم آبجی کلاهمه چی ازمغزم پاک شده نمیشه گفتم شروع کنی بخونی تلاش کنی وحواست راجمع کنی به درس. وزندگی واقعی وگذشتت رابریزی دورحتما همه چی یادت میادوموفق میشی
بازهم گفت چشم سعی میکنم قول نمیدم،دقیق یادم نیست قبل دیپلم گرفتن محمدرضا اونابه خاطرکارپدرش واسه زندگی رفتن تهران.یابعددیپلم گرفتن
وقتی که باراول بعدچندین ماه داشت میومدشهرستان تماس گرفت گفت آبجی میشه بیام قوچان هم راببینیم گفتم قول نمیدم.یعنی وقتی گوش به حرف من ندادی ونمیدی دلیلی نمیبینم که بعداین باهم درارتباط باشیم حتی باتماس
گفت باهات حرف دارم خواهش میکنم..گفتم باشه فقط همین یه بار..یعنی عمداقبول کردم تامحمدرضارابعداینکه محیط زندگیش وشهرش عوض شده ورفته یک شهربزرگ اونم تهران آیاتغییراتی هم کرده ازلحاظ تیپ وقیافه ورفتاریانه..وبادوستم هماهنگ کردم که خودش هم مطب بودرفتم مطب وبه محمدرضاهم گفتم بیادمطب
ووقتی محمدرضا اومددیدمش دیدم که بله همون طورکه فکرش رامیکردم بود. ومحمدرضاباچه تیپی ازتهران اومده که قبلاخیلی ساده پوش بودومدل موهاش ساده ومعمولی..
ولی اون روزمحمدرضا ازتهران بایک شلوارکمرکشی وتقریبا شش جیب که هم دخترونه بودوهم پسرونه..ویک کیف کوچیک روشونه ای هم انداخته بود روشونه اش وموهاش هم بلندوکش بسته
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
ویااشتباهاتشون بکنم که ادامه اون راه گناه یااشتباه رانرن... تادردنیاو اون شهرویاخانواده آبروشون نره
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت-چهل ونهم 9⃣4⃣
ودرآخر ماجرای تماس اون روزوصحبت هام بامحمدرضا واسه همیشه هم ازش خداحافظی کردم...
تقریبا اواخر سال95باهم آشنا شدیم و اواخر سال97وقتی دیدم خودمحمدرضاکم کاری میکنه توخودسازی واونم یه جورایی به خاطر لج ولج بازی بادنیاواتفاقهاش واطرافیانش هست دیگه به این نتیجه رسیدم که موندن من درزندگیش فایده ای نداره..واین آشناشدن من ومحمدرضایه جور بگم اتفاق الهی بود که خانواده هاهم،هم دیگررابشناسن واون همه اتفاق که درموردش گفتم...وهم اینکه یک نگاه شهیدبه محمدرضاواسه کمک بهش ولی هرچقدربراش توضیح دادم این نگاه ها قسمت هرکسی نمیشه ومثل یک معجزس وقدربدون،که متاسفانه قدرش راندونست،بعداینکه کلاازمحمدرضاخداحافظی کردم حدودیکسال ونیم شایدگذشته بودکه دقیق یادم نیست تماس گرفت وبعداحوال پرسی گفت آبجی نمیخواستم مزاحمت بشم فقط خواستم یک خبری بهت بدم شایدخوشحال بشی پرسیدم چه خبری نکنه ازدواج کردی
گفت نه بابابیاتلگرام متوجه میشی،رفتم تلگرام برام چندتاعکس فرستاد
اصلاباورم نمیشدکه محمدرضا رفته باشه خدمت سربازی
نه تنهامن بلکه هیچکس باورش نمیشدکه محمدرضارفته باشه خدمت و واسه ثبت نام هم اصلابه خانواده اش چیزی نگفته بودتازمان اعزام
بهش تبریک گفتم وگفتم محمدرضا بهترین خبربودبرام وخیلی خوشحالم کردی وممنونم ازت که خبردادی
وبعدپرسیدم دلیل اصلی رفتنت به خدمت رامیگی برام مثل همیشه جواب درستی ازش نشنیدم وگفت دلیل خاصی نداشت ازبیکاری بود والا
وبعدهم گفت فکرکن به خاطرخوشحالی شماواصرارهات
بوده که دیپلم گرفتم،،خدمت هم اومدم وبعدهم خداحافظی کرد
چندروزی گذشت که پدرمحمدرضاپیام دادبهم به خاطرحال واحوال پرسیدن ازخودم وخانواده بیشتر پدرم
که تواین دوسالی که بامحمدرضادرتماس نبودم هرازگاهی حالش راازپدرش میپرسیدم ولی چندین ماه بودبی خبر بودم به همین دلیل خبرنداشتم که محمدرضارفته خدمت سربازی
واون روزبه پدرمحمدرضاهم تبریک گفتم به خاطر رفتن محمدرضا به خدمت سربازی که بعدپدرش گفت ماهم خبرنداشتیم ویهویی متوجه شدیم بعدتماس اون روزمحمدرضادیگه نه به من پیامی دادونه تماسی گرفت ومن هم همینطور
تارسیدیم به هفته اول سال1400که یکشب خواب دیدم که محمدرضا تو پادگان خیلی حالش بده وواسه اولین باربودکه خوابش رامیدیدم بعدبیدارشدن ازخواب واقعانگرانش شدم چون بیشتراوقات ازبچگی خوابهای من واقعیت میشدن حدودا ساعت یک یا دو همان روزبودکه باهاش تماس گرفتم ومحمدرضابه خاطراینکه قبلابهش گفته بودم دیگه نمیخوام باشم توزندگیت ونمیدونم شایدهم کمی منت روسرش گذاشته بودم که من به خاطرتو کلی تلاش کردم ویاقضاوت شدم ولی خودت انگارنه انگارکه به خودت کمکی بکنی به همین دلیل که دیگه مزاحمم نشه کلاشماره همراهم راهم ازگوشیش حذف کرده بود،که وقتی تماس گرفتم نشناخت وگفت شما؟گفتم کمی فکرکن شایدبشناسی گفت صداتون آشناس ولی الان به جانمیارم فقط گفتم آب یهویی گفت هااا آبجی شمایی
گفتم بله یعنی واقعانشناختی محمدرضا یعنی شمارمونداشتی گفت نه به خدا
پرسیدچی شده یادم کردی واقعیت رابهش گفتم که خواب دیدم حالت خیلی بده گفت آره خیلی بدبودم ولی بهترشدم کمی پرسیدم چی شده بود گفت هیچی یک سرماخوردگی شدید
که راست نگفته بودبهم،گفتم محمدرضابعدهشت سال داستانهای من وشهیدمحمدرضاکه خوابش رامیبینم راداریم کانال خودمحمدرضامیزاریم واگه اجازه بدی میخوام داستان توراهم بنویسم که یکی ازشاهدهاهم هستی گفت هرطورصلاحه فقط آبجی طوری باشه که منوکاملامعرفی نکنیا و اسم اون دخترمشهدی راهم نیاری
گفتم حتماومطمئن باش حتی اسم شهرخودت راهم نمیگم واگرهم به اسمت اشاره کنم فقط به خاطراینکه هم اسم خودشهیدمحمدرضاهستی
وبعدکمی تعریف ازخودش وخدمت سربازی ومثل همیشه ازسربه سرگذاشتن هم خدمتی هاش گفت وبعدهم خداحافظی کرد،ومن درهمان روزهاقسمت داستانهام ازسال94وقبلش بودکه بعداتمام داستانهای سال94میرسیدم به داستانهای سال95وداستان محمدرضا
که وقتی یکی دونفرمتوجه شدند میخوام به داستان محمدرضاهم اشاره کنم گفتن که به خاطرهمین بحس های محرم ونامحرمی واینکه منم بایک شهیدارتباط دارم اگربه این داستان اشاره کنم صددرصدقضاوتهایی درموردم خواهدشد واین داستان راحذف کنم بهتره
ومن هم واقعاتوروزهایی بودم که خیلی فکرم مشغول بودومشکلاتی داشتم واصلاتحمل حتی سوال وجواب بقیه رانداشتم تصمیم گرفتم به حرفشون گوش کنم وکلاداستان محمدرضای جوان راحذف کنم
که درست شبی که من بایدداستان سال95راکه مربوط به محمدرضا میشداشاره میکردم راحذف وبی خیال شدم ووارد داستانهای سال96شدم اما اتفاقی افتاد...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت- پنجاه ویکم 1⃣5⃣ وامشب داستان آقا دامادی که
.
نگران شدپرسید چی شده؟؟
گفتم مامان یه چیزی میگم اول قشنگ گوش بده بعدجواب بده
وجریان خواب وکاربرادرم به خاطرماشین عروس رابراش گفتم،،مامان بعدشنیدن حرفهام هم خوشحال شدوهم کمی ناراحت وفقط گفت من باکارشهدایی وباشهداخودت میدونی که مخالف نیستم ولی خب نمیشدحالابرادرت این کاررانکنه همین امشب وببین چقدرحرف بشه توعروسی
تااین رامامان گفت گفتم همین دیگه همش میگیم مردم مردم آدم شهدایی اونیکه به حرف مردم گوش نکنه
وقتی میدونه کارش درسته
ومامان شماهم بایدافتخارکنی وحتی اگرکسی هم چیزی گفت در آرامش کامل جواب بدی وحتی بگی افتخارمیکنم به کارپسرم
به مامان کمی حق میدادم دلهره داشته باشه چون برادرم اولین دامادقوچانی بودکه ماشین عروسش راباعکس شهداتزئین میکرد..
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه ودوم2⃣5⃣ به مامان کمی حق میدادم دلهره
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت-پنجاه و سوم3⃣5⃣
روزچهارم مهرسال1396بود
خداراصدهرازبارشکر که امام رضاوخودشهیدحججی مارا طلبیدن تاماهم دراین مراسم استقبال و
وداع حضورداشته باشیم
من همان عکس شهیدحججی راکه برای ماشین عروس داداش چاپ کرده بودراهم همراه خودم برداشتم که هنوز روی همان اسفنج ابری وبرجسته بود
ماتاساعت سه ونیم رسیدیم مشهد ونزدیک حرم امام رضا (ع)پیاده شدیم خیابانهاپرازمردمی بودکه داشتن برای مراسم به سمت حرم میرفتن،ماداخل صحن شدیم هنوزخیلی شلوغ نشده بود وداداش تونست باعکس شهیدحججی بره صف های جلوسمت آقایون ومن وزنداداش هم سمت خانم هاکه حوض های آب وسکوهایی بود ما بالای سکوهاایستادیم تابتونیم مراسم راراحتترببینیم
اون روزهمه مردم وما.هم خوشحال بودیم وهم غصه وماتم واشک به خاطرداشتن جوانهایی شجاع ودلاورهمچون شهیدحججی وبقیه شهدای مدافع حرم ومدافع وطن
وناراحتی مابه این دلیل بودکه به طرزفجیح وسخت به شهادت رساندن جوانهای مابود به دست داعش ازخدابی خبرو کفار و بی دین
وگرنه شهادت بهترین درجه واسه ماایرانی هاهست.. مخصوصابرای جوان های ما وبایدطوری راه درست راانتخاب کنن وپشت ولایت فقیه باشن که بادرجه شهادت با زندگی دنیوی خودشان خداحافظی کنن نه ساده مردن
ماتاروز مراسم فکرمیکردیم که فقط سرشهیدحججی رابریده ان ولی اون روزمتوجه شدیم که دست های این شهیدبزرگوار راهم ازبدن جداکرده اند
مراسم تمام شدوخیلی هااومدن سمت عکس شهیدحججی که دست خودم بود،باچشمهای پرازاشک ویاگریه دستی به صورت شهیدحججی میکشیدن والتماس دعامیگفتن ودرآخر هم میپرسیدن این عکس خریدین وازکجا؟؟چقدرجالب درست کردن
درجواب میگفتم نه نخریده ایم عکس راچاپ کردیم روبنر وبرجستگیش هم به خاطراین اسفنج پشتشه ونشون میدادم آخه جالبی عکس بیشتربه خاطراین بودکه عکس شهیدحججی وشهیدقربانخانی درکنارهم بود در دوقاب قلبی شکل
وقتی عروسی داداش بوددرست سه روزهم مانده بودبه ماه محرم وشهیدحججی دردهه اول ماه محرم زیارت امام رضا اومدوبعدهم تشیع شد
ماه محرم وصفر اولین سال مشترک زندگی داداش وزنداداش تمام شدکه فقط دوماه ونیم اززندگی مشترکشون میگذشت ومن به خاطرخوابی که دیده بودم شهیدحججی وشهیدشفیعی هدیه کربلابهش دادن همش امیداوربودم که ماه محرم ویاصفر همان سال کربلا قسمت داداش بشه ونشد وچون خبرنداشتم ازآینده که خداوشهدا واسه داداش چه برنامه هایی راردیف کرده بودن واقعاکمی ناامیدشدم ازدیدن اون خواب ودوسال هدیه کربلا وباخودم میگفتم شایدکربلااصلاقسمتش هم نبوده واون خواب به معنی همان ثواب کربلابراش نوشته شده درپیشگاه الهی
و اربعین سال1397مثل همیشه شهید محمدرضاکاری کردکه یه باردیگه جای شکی به خاطردیدن خوابهای من باقی نماند
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت-پنجاه و سوم3⃣5⃣ روزچهارم مهرسال1396بود خدارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه و چهارم. 4⃣5⃣
ماه محرم سال1397بودوبعدهم ماه صفر
وهیچ خبرونشونه ای وحرفی ازطرف داداش نبودکه بگه تصمیم دارم برم کربلا یعنی خیلی دوست داشت ویک جورحسرت وآرزو بودبراش تابره کربلا ولی به دلایلی وجورنشدن موقعیت نمی تونست که بره
ولی وقتی که سفرکربلارفتنش یهویی جورشدبدون اینکه ازقبل تصمیم بگیره واونم واسه اربعین حسینی بره وباپای پیاده تازه متوجه شدیم که واقعابایدخودش بطلبه واونم زمانی که خودش پرونده ماهارا امضامیکنه وگرنه هیچ زمانی این اتفاق وزیارت به دست خودمون انجام نمیگیره حتی اگرپولدارترین آدمهاباشیم تقریباکمترازبیست روزبه اربعین مونده بودکه سفرکربلاواسه داداش رقم خورده بود
واون بدون اینکه به ماخبربده اول رفته بوددنبال کارهای گذرنامه ووقتی که گذرنامش آماده شده بود یه روزی اومدمنزل باباواین خبرخوش رابه ماداد داداش اولین هدیه کربلاش به دست شهداقسمتش شد واون سال با دایی ودوتا از دامادهامون وچندنفرازآشناها باهم،،هم سفرشدن وبرای اربعین حسینی باهم به کربلارفتن
وباخیروخوشی وسلامت ازکربلابعد اربعین برگشتن
موقع برگشت ازکربلا بین راه تصمیم گرفته بودن تا به شهرقم برای زیارت حضرت معصومه (ع)ومسجدجمکران هم برن که آقای شریفی بزرگوارکه درقسمت های اول ازایشون هم درداستانهامون گفته بودم وقتی متوجه میشن
که داداش رفته کربلاوالان هم توراه قم هست تماس گرفته بودن و داداش وهم سفرهاشون رابه منزل خودش دعوت کرده بودن،،ولی داداش هم قبول نکرده بودتا توزحمت نیفتن آخه باهم سفرهاش نزدیک ده نفری بودن ونمیخواست مزاحم بشن
که آقای شریفی ناراحت میشن ومیگن مگه مااندازه عرب هاهم لیاقت اینونداریم تامیزبان زائران امام حسین (ع)توشهرخودمون باشیم
باگفتن این حرفش
داداش هم مجبورمیشن تاقبول کنن ودرقم یکشب مهمان آقای شریفی باشن
داداش بعدبرگشتن ازاولین سفرکربلا بیشترازقبل ها متحولتر شده بود
واعتمادش به پیغامهای شهیدمحمدرضادرخواب های من بیشتروبیشترازقبل شد
چون اولین هدیه کربلارا به دست شهدا بعدیکسال ازعروسیش گذشته بودکه خداراشکرگرفت
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وپنجم 5⃣5⃣ واما ازداستان دومین هدیه کرب
همگی یه جورایی شوکه شدن ازاین رفتن یهویی داداش وبازم ازحرفهای شهید محمدرضاکه چه دقیق بود حتی اسم راننده راهم گفته بودواینکه خبرداشت سفریکی ازمسافرهاش کنسل میشه
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وششم 6⃣5⃣ خوابی که دیدم بعدازنمازصبح ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣
داداش اومدواز همگی خداحافظی کرد،،وپدرومادرم سرپابودن که بعدبوسیدن دست پدرومادر مثل حرکت سال قبل هم رو زانوها نشست وپای پدرومادرم رابوسید وخداحافظی کردورفت ومن همیشه به این کارداداش غبطه میخوردم شکرخدا دومین سفرکربلای داداش هم به خیروخوشی وباسلامتی تمام شدوبرگشت تازمان رفت وبرگشت داداش خودمن هم اینبارواقعاخیلی فکرم مشغول این خوابی که دیده بودم. بود
وهمش به این فکرمیکردم ومیگفتم مگه داداش دراین راه رفت وبرگشت به کربلاچه کارهایی انجام میده؟؟که وقتی سفرش راکنسل کرد شهیدمحمدرضااونطورناراحت اومدوگفت بایدحتمااین سفررابره وحتی راننده وماشین هم براش جورکرد
ومهمتراینکه صدای امام زمان راشنیدم توخواب که اونطوربا دردورنج وناراحتی ازدست ماکه چرا باعث شده بودیم داداش ازسفرمنصرف بشه
وقتی به همه اینهادوباره فکرمیکردم هرروزبیشترازقبل بازبهش غبطه میخوردم که چقدرباطن ونیتش واقعی بوده که خودامام زمان وشهیدمحمدرضاپا پیش گذاشتن وسفرش رامحیاکردن وقتی به کارورفتارهای داداش ازسال اول که متوجه خواب دیدن های من شدوبعدهاهم شهیدمحمدرضاپیغامهایی بهش داد متوجه این شده بودم که داره روزبه روزسعی میکنه بهتروبهترازقبل بشه ومن این بهترشدن ها ویاهمان بیشترمتحول شدن هاش رامتوجه شده بودم که سعی میکردهمیشه دائم و الوضوباشه
#درکار وزندگیش درهرشرایط سختی دروغ نگه
#تامیتونه ازقضاوت وغیبت حتی دردودل دوری کنه
#نمازهاش همیشه سروقت باشه
#وتامیتونه به پدرومادررسیدگی کنه ودلی نشکنه
#ویه جورایی داشت تلاش میکردتایک امام زمانی باشه وشهدایی اصل
#وسعی داشت همیشه اطرافیانش راهم به این راه بکشونه
طوریکه متوجه شده بودم دعای قنوت نمازهاش هم شده بود دعابرای آقاامام زمان
وتاکسی ازفامیل یاآشناهاکربلامیرفتن موقع خداحافظی ویابعدهااز زبان همان مسافران کربلایی میشنیدم که میگفتن آقا......موقع خداحافظی همش تکرارمیکردکه کربلارسیدین فقط واسه امام زمان دعاکنید وهرکاری میکنیدبه نیت سلامتی وظهورآقا انجام بدین ومطمئن باشین که اونم میبینه ومیشنوه وصددرصدنگاه به مشکلات وگره زندگی شمامیکنه
قبل اینکه داداش خودش کربلابره پدر.ومادرخانمش کربلارفتن و برگشتن،مادرخانمش وقتی داشت ازسفرشان تعریف میکرد
میگفت هرجاکه میرفتم صدای.......توگوشم بودکه گفته بودتامیتونیدواسه امام زمان دعاکنیددلم میشکست وزار زاربه حال غریبی آقاگریه میکردم بازهم بادیدن وشنیدن از بیشترمتحول شدن هرروزداداش تااین حدفکرنمیکردم که دعاکردنهاش وبه فکرامام زمان بودن هاش اینقدر واقعی باشه که واسه کنسل کردن یک سفرکربلا این همه اتفاق بیفته وزمین وزمان دست به دست هم بدن تاسفرش اینطورراحت اونم درست روزای آخرنزدیک به اربعین براش محیابشه
داداش بعدبرگشت ازسفرکربلا دراون دوسال هیچ وقت به جزء زیارت کردن که کجاهارفته بود دیگه ازهیچ اتفاق وهیچ کسی برامون تعریف نمیکرد تا یه وقتی غیبت ویا ریانباشه
تقریبادوهفته ای ازسفرش گذشته بود که یه روزی اومدمنزل پدر ومن کنجکاویم گل کرده بود به خاطرهمان سوالهایی که توذهنم ایجادشده بودازداداش وخوابهام درموردش که بهش گفتم داداش جان یک سوالی ازت میپرسم وواقعی دوست دارم جواب بدی وبه این هم فکرنکن که یک وقتی ریامیشه نه اصلا
چون من مطمئنم که شمادراون اولین سفرکربلات کارهایی انجام دادی ونیت هایی کردی که اینطوردوباره دعوت وطلبیده شدی خداراشکر🤲ومنو بقیه بایدچیزایی درمورداین نیت هاوکارهات بدونیم تابهتروبهتر بتونیم به خودسازی برسیم وراه واقعی امام زمانی بودن رابریم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد..
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهفتم7⃣5⃣ داداش اومدواز همگی خداحافظی کر
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣
با اصرارهای من ازداداش بالاخره برام گفت که چه کارهایی انجام میداد ازچشم خیلی هاشایدکوچیک به نظربرسه ولی کارش واقعاخیلی باارزش بودوبجا
ودرست مثل قضیه قطره قطره جمع گردد وانگهی دریاشودبود داداش گفت من دعاهایی میخریدم ویاتوبرگه ها ذکرهایی مینوشتم باصلوات
اونم فقط به نیت آقا امام زمان12عدد ولی آخراون برگه هاباخودکارمینوشتم خوندی به خاطرآقابده به بغل دستیت هم بخونه وبه محض شروع پیاده روی من دعاهاوبرگه هارابین 12نفرپخش میکردم وازاون 12نفراولی خواهش میکردم تابرگه هارادورنندازن واول بخونن که بی شک دراون راه وقتی اون12نفراون دعاهاونوشته من را روی برگه هامیدیدن ودعاها صددرصددست به دست میچرخیدوصددرصدهم وقتی دراون روزهای اربعین چندین میلیون زائرکه بود مطمئنم اون دعاها وبرگه هاحداقل به دست یک میلیون نفرزائرمیرسیدکه به خاطرآقا امام زمان ازته دل وباتمام وجوددعاکنن
وکارهای دیگه ای هم تامیتونستم به خاطررضای خداانجام میدادم وصبوری میکردم که بماندبین من وخدای من واقعااین حرف داداش خیلی منوبردتوفکرکه مامیتونیم باهمین کارهای ریزوکوچک ولی باارزش چقدرظهورآقارانزدیک ونزدیکترکنیم ولی بی خیالیم
مثل صبوری کردن
احترام به پدرومادروهمسر،
خوب تربیت کردن بچه.،
سعی کنیم گناه نکنیم،
ویاترک گناه کنیم،
غیبت نکنیم،
تهمت نزنیم،
گناه بقیه راچشم پوشی کنیم،
تاچیزی رابه چشم ندیدیم ونشنیده ایم قضاوت نکنیم،
خوش اخلاق باشیم،
وامام زمانی بودن،اول ازهمه انجام دادن ودوری کردن ازهمه اینهاست نه اینکه هیچ کدوم اینها را انجام ندیم ورعایت نکنیم بریم دنبال انجام دادن کلی از نمازهای مستحبی ودعاهای مستحبی،،وازهمه اینهاغافل بشیم ویا عهدهایی باخداوامام زمان وشهداببندیم وبعدهم زیرش بزنیم ودلهایی بشکنیم
عهدبستنی که درش همت وعمل نباشه وسختی کشیدن عهدبستن نیست که حرف بزنیم
وبه عمل که رسیدزیرش بزنیم
مثل همون دم زدن ازامام زمانی بودن که مردم رابه راه خودسازی دعوت کنیم وتهش خودمون غافل اززندگی واعمال خودمون وحتی طرزصحبت کردنهامون باشیم
کسایی که اینطورهستن
مثل آدمهای کوفی میمانندوبس
ودرآخراین داستان آقاداماد ما
اینم بگیم که وقتی سال بعدیعنی سال99تقریبابرج6موقع جمع کردن باغ انگوربابا که خود من هم نبودم،،
خواهربزرگترم توباغ یهویی به بقیه خانواده گفته بودکه اگه گفتین یکی ازدلایلی که شهیدمحمدرضاسفرکربلای داداش را جورکردبره واسه چی بود؟؟؟واینکه گفته بوداصلادرسال جدیدچه معلوم که چه اتفاقهایی بیفته آیا بتونه سال بعد بره کربلا یانه!که شمادارین الان ازسفرمنصرفش میکنید..
که درجواب خواهرم همه گفته بودن نمیدونیم خودت بگو
که خودداداش هم بودبه فکرش نرسیده بودچرا
وخواهرم گفته بود شهیدمحمدرضا ازآینده خبر داشته که کرونا میاد وراه کربلابسته میشه
ونمی خواست دینی به گردنش بمونه به خاطر دوهدیه کربلایی که به داداش داده بودن
شادی روح همه شهدا صلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه وهشتم 8⃣5⃣ با اصرارهای من ازداداش بالاخ
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_پنجاه ونهم9⃣5⃣
اوایل سال1398بود همش به این فکرمیکردم که چه خوب میشدتاماهم یک کانال شهدایی تاسیس کنیم واونم به اسم شهیدمحمدرضاشفیعی باشه
تااین شهیدعزیزرابه خیلی ها که شناختی ازشهیدمحمدرضا نداشتن وندارن بشناسونیم
همه شهدا شاخص هستن ولی گاهی اوقات بعضی ازشهدابه خاطرکارهای خیلی بزرگی که انجام داده بودن ویامعجزاتی درزندگیهاشون داشتن چه قبل شهادت وچه بعدشهادت یه جورایی بیشتروبیشترخاصترشدن
که متاسفانه همین شهدای خیلی خاص راهم حتی به اسم هم نمی شناسیم به خاطرتاسیس کانال فکرم مشغول بودکه آیاهمچین کاری راانجام بدم یانه وچون همش چندماه هم بودکه واردمجازی شده بودم وانجام کارهایی رابلدنبودم بازمنصرف میشدم تااینکه تصمیم گرفتم بابرادرم مشورت کنم واگر اون قبول کردتاکمکم باشه حتمااین کارراانجام بدیم
وقتی واسه برادرم جریان راگفتم خداراشکراونم بامن هم عقیده بود وگفت خودمن هم دراین فکر بودم وباهم تصمیم گرفتیم تاچندروزآینده حتمااین کار را انجام بدیم اونم به این دلیل که اول ازخانواده شهیدمحمدرضا اجازه بگیریم
من بعددو روزباخواهرشهیدمحمدرضاتماس گرفتم وباایشون مشورت کردم وگفتم اگراجازه میدن وراضی هستن ماکانال شهیدمحمدرضاشفیعی راتاسیس کنیم وتامیتونیم برای هرچه بیشترشناساندن شهیدمحمدرضاوبقیه شهداتلاش کنیم که ایشون هم خداراشکرخیلی خوشحال شدن وماراهم همراهی کردن
ومن بعدبه برادرم خبردادم که باخواهرشهیدمحمدرضاصحبت کردم تاکانال راتاسیس کنیم
ودرست روزبعد28فروردین سال1398ولادت حضرت علی اکبر(ع)بودوروزجوان که طبق معمول قبل نمازصبح خواب دیدم شهیدمحمدرضامثل همیشه داخل همان بهشت سرسبزبودوبالباسهای خاکی سپاهی وچفیه به گردن ومن هم باچادرنمازسفیدگلدار
که مثل همیشه فقط چندقدمی تونسته بودم ازدربهشت واردبشم به داخل نه بیشتر شهیدمحمدرضاگفت قبل تاسیس کانال من خودم را اول به دوستش سرهنگ حاج حسین کاجی معرفی کنم بعدتاسیس کانال راانجام بدیم..که بتونیم ازطریق سرهنگ کاجی اطلاعات بیشتری به دست بیاریم
من سرهنگ کاجی راازچندسال قبل تقریبامی شناختم ولی ایشون بامن آشنانبودن
شماره تماس سرهنگ کاجی..یاهمون حاج حسین کاجی راوی گرامی دوران دفاع مقدس را باکمک یک شخص موفق شدم تا پیداکنم بعدهم باایشون تماس گرفتم وخودم رامعرفی کردم وخلاصه ای ازخودم وشهیدمحمدرضاکه چندین ساله باهاش عهدخواهروبرادری بسته بودم وخوابهایی ازش میدیدم رابراش تعریف کردم
بعدشنیدن صحبت هام ازآنجایی که شهداراباورداشت ومعجزات بزرگی ازشهدابه چشم دیده بودوحتی معجزاتی درخودشهیدمحمدرضادیده بود خداراشکرحرفهای من راهم باورکردچون بهشون گفتم که من به خاطرخوابهام شاهدهایی هم دارم وثابت شده
درموردتاسیس کانال وپیغام شهید محمدرضاهم بهشون گفتم وایشون هم خوشحال شدند وقبول کردن روزیکه باسرهنگ کاجی صحبت کردم وتصمیم گرفتیم تاکار تاسیس کانال راشروع کنیم اصلاباورم نمیشدکه درست بعدآشناییت من باسرهنگ کاجی وتاسیس کانال شهیدمحمدرضا تاریخش با ولادت امام زمان (عج)به یک روزبیفته وواقعاخیلی خوشحال بودم به خاطراین اتفاق که بعدبرادرم گفت چرا باورت نشه،،بلکه بایدبرعکس باشه مگه یادت رفته که شهید محمدرضاهم خودش امام زمانی بود وحتی معجزاتی ازطرف امام زمان درزندگیش رخ داده بود که یکیش هم معجزه پایی بودکه قراربودقطع بشه ولی امام زمان شفاداد وپاش قطع نشد
شهیدمحمدرضاتاتونسته بوددرزندگی راه یک امام زمانی بودن رادرپیش گرفته بودودر وصیت نامه اش هم بیشتربه خودسازی وامام زمانی بودن اشاره کرده بود
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه ونهم9⃣5⃣ اوایل سال1398بود همش به این فک
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصتم 0⃣6⃣
همین طورکه گفتم تاسیس کانال شهیدمحمدرضاشفیعی درست باروز ولادت امام زمان (عج)یکی شد
روزیکشنبه! یکم اردیبهشت سال1398
خداراشکردراون شش سال به اندازه کافی ازشهیدمحمدرضاوخانواده اش شناخت هایی داشتم که برام ازشهیدمحمدرضاوخاطراتش گفته بودن وبه حدی ازشهیدمحمدرضاومصاحبه های مادراین شهید عزیزعکس وکلیپ داشتم تابتونم باارسال آنهادرکانال،شهیدمحمدرضارابه بقیه بشناسونم ومهمتراینکه اولین کتاب زندگی شهیدمحمدرضا به نام(هنوزسالم است) باروایت گری مادرعزیزشان راهم که دریکی ازسفرهای راهیان نوربه دستم رسیده بود راهم داشتم وهمچنین کتاب دوم زندگی اش رابه نام (16سال بعد)که چاپ اولش هم بود!وسال آخرسفرراهیان درسال1397درفروشگاه کتاب شلمچه به دستم رسیدباروایت گری دوست گرامی شهید محمدرضاسرهنگ حاج حسین کاجی..
بعدتاسیس کانال من وبرادرم کانالمون رابه همه دوستان وآشناهاومخاطبهایی
که داشتیم معرفی کردیم وبعد هم ادشون کردیم درکانال
وازهمه خواهش کردیم تاکانال مارابا کمی معرفی آن هم بایک عکس ازخودشهیدمحمدرضا که اشاره به سالم ماندن پیکرشهید محمدرضابعداز16سال شده بود را به بقیه معرفی کننن واسه تبلیغ...
چندماهی گذشت که درآن چندماه تاحدودی شهیدمحمدرضارامعرفی کرده بودیم وعضوهای کانال تقریبابه500نفری رسیده بودکه مااولین کتاب زندگی شهیدمحمدرضارابرای معرفی کامل ازشهیدمحمدرضا
راقسمت به قسمت درکانال به اشتراک گذاشتیم
و دونفرازاین عضوهاهم بادرخواست خودشون ادمین کانال ماشدن وباتبلیغ هاشون خداراشکر عضوهابیشترازقبل شد..درداستانهای سال96 گفته بودم بایک راوی عزیز دوران دفاع مقدس که مشهدی واستاددانشگاه هم بودن آشناشدم..که ازخانواده شهدابودن وخودشون هم سمت هایی دارن که بامعرفتی که داشتن راضی به گفتنش نشدن حتی من ازاین راوی عزیزدرحین روایت گری عکس وفیلم هم گرفته بودم که وقتی در اروندرود متوجه فیلم برداری من شدن گفتن که خواهشن فیلم نگیریدازمن
من یک بسیجی بیشتر نیستم ومن هم به حرفشون گوش دادم ودیگه فیلم وعکسی نگرفتم..آقای.......کسی نبودکه دل بشکنه ویا رک بگه راضی نیستم تاکسی ازشون نرنجه ولی انگارته دلشون هم راضی نبودتازیاددیده بشن ومعرفی..
به همین دلیل هم بعدسفرراهیان وقتی عکس وفیلم های راهیان راچک میکردم یهومتوجه شدم که توگالری گوشی من هیچ عکس وفیلمی ازاین راوی نیست درصورتیکه بقیه عکس وفیلم هابودن..واین هم بازیک نشونه بودازطرف شهدا به خاطرمعرفت وصاف وصادق بودن آقای.......درراه شهدایی بودنش وآرمانهاش
بایدبگم که متاسفانه درسفرراهیان نور درطی اون سه روزی که هرکاروانی برای بازدیدازمناطق جنگی میرفتن هرروزی یک راوی جدیدبرای روایت گری میفرستادن به همین دلیل سوال وجواب خیلی ازمسافرهانصفه کاره میموند وبازروزبعدکه راوی جدیدمیومدکلابحث وصحبتهاش درموردچیزایی وشهدایی بودکه اصلامربوط به بحث روزقبل نمیشد
وبازسوالهای جدیدوجوابهای ناتمام که روزآخردربرگه های نظرسنجی بچه های اتوبوس ماخداراشکربه این موضوع اشاره کردن تااگرشدبرای آینده یک راوی درطول اون سه روزمعرفی کنن نه هرروز یک راوی جدید واقعابچه هاخیلی ناراحت بودن که آقای.......فقط یک روز تونستن برای ماروایت گری کنن ونصف جوابهاشون به خاطرسوالهانصفه کاره ماندکه فقط دوست داشتن جوابهاشون را ایشون بدن..من اون روز ازآقای......هم درموردشهیدمحمدرضاسوالهایی کردم که درجواب گفتن بله تاحدی میشناسمش ولی هیچ وقت ندیدمش..بعدسوال کردن ازآشناهاتون هستن؟؟گفتم نه ولی حالامثل برادرواقعیم هستن طوریکه درزندگیم حضوردارن..پرسیدن درچه حدی؟؟گفتم خوابش رامیبینم عین واقعیت وباراول هم روحش رادرطلائیه دربیداری دیدم گفت خوش به سعادتتون..پرسیدم آقای......حالاباورکردین حرفهای من را؟؟درجواب گفت بله چون اینقدررر ازاین شهدامعجزه هادیدیم چه قبل شهادت هاشون وچه بعدش که شکی درش نیست..وشماهم که میگین خوابهاتون عین حقیقت بوده وثابت شده..مهم هم همینه که تونستی ثابت کنی ویاشاهدهایی هم داری
که بعدبیان کردن خوابهات اون اتفاقهاهم براشون افتاده وثابت شده خداراشکر
بعدازاتمام سفرراهیان نورسال96تادوماهی که به سال97مانده بود ومن شماره تماس آقای.......راهم داشتم هیچ وقت مزاحم ایشون نشدم تازمان نزدیک شدن به سفرراهیان نورسال97به خاطرپرسیدن سوالهایی ازایشون...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣
تقریبادوماه به سال97 مانده بودوکم کم ثبت نام راهیان نورشروع شده بودوبرای بار پنجم بازهم شهدا طلبیده بودن تامن هم یکی از مسافرهای راهیان نورباشم
سال96که با راوی آقای.....آشناشده بودم واز روایت گریهای خوبشون راضی بودیم تصمیم گرفتم تابه ایشون ازطریق تلگرام پیام بدم وبپرسم که آیاامسال هم برای روایت گری به اهوازمیان یانه..ودرچه تاریخی
که آقای......گفتن من تقریباروزهای اول سال میرم اهواز،ولی روزحرکت کاروان ما درست یک هفته قبل سال97بود،که درست تاقبل سال تحویل هم کاروان برمیگشت قوچان
ازروزی که به آقای......پیام دادم به خاطر راهیان نوروسوالهاییاز ایشون ؟؟و ایشون چندباری به من گفتن تابه شهیدمحمدرضاسفارش کنم یک پیغامی به ایشون بدن
واونم فقط پیغامی درمورداینکه ایشون به جزء از روایتگری ازمناطق جنگی..جنگ..وشهدا
بازدرمورد چه چیزهایی صحبت کنن تا تاثیرگذارترباشه..
من دراین سفربرای باراول با سه نفرازدوستان وهم روستایی های خودم که یکی ازآنهاهم فرمانده پایگاه بسیجمان بودثبت نام کرده بودیم
وخیلی خوشحال بودم چون چهارسال قبلی که سفرراهیان میرفتم همیشه تنهابودم ازروستا یعنی کس دیگه ای برای سفرراهیان ثبت نام نمیکرد به خاطرسال جدیدوکارهای خونه تکونی ولی ازشانس خوب یابدمن درست چندروزی به حرکت مونده بودکه فرمانده پایگاهمون تماس گرفت وگفت سفرمن باهمان کاروانی که یک هفته قبل سال جدیدحرکت میکنن افتاده واون سه نفرشون هم بایک کاروان دیگه بعدسال تحویل حرکت میکنن ومن مثل اون چهارسال گذشته بازهم بدون دوستام ازروستا به این سفررفتم
وقتی رسیدیم اهواز،اردوگاه حمیدیه مثل همه سالهای گذشته نزدیک پنج شش نفرازخادم الشهدای خانم در ورودی اردوگاه برای استقبال حاظربودن وبا روی خوش ودودکردن اسپندماراهمراهی میکردن تاخوابگاههای اردوگاه بعدجابه جایی وخوردن شام آقای.....تماس گرفتن وگفتن که چون خودم قسمت نشددرروزهایی که شمااهوازهستین بیام اگراجازه بدین معرفیتون کنم به یکی ازراوی دیگه که ازشاگردانم هستن تاسوالهایی ازشمابپرسن درزمینه خواب و داستانهای شماوشهیدمحمدرضا
که درجواب گفتم بله خواهش میکنم مشکلی نیست فقط لطف کنین بهشون بگین منوبه کس دیگه ای معرفی نکنن
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت ویکم1⃣6⃣ تقریبادوماه به سال97 مانده بودو
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ودوم 2⃣6⃣
روز اولی که رفتیم برای بازدیدازمناطق جنگی شاگردآقای......که ایشون هم بااستادش مشابه فامیلی داشتن وهردو بزرگوار سید هم بودن..اول فکرکردم شایدپسرشون باشه که بعدآقای......گفتن نه...
باراول که ماهم دیگر راملاقات کردیم فکرمیکنم طلائیه بودوزمان ناهارخوردن مادرپای اتوبوسها که ایشون اومده بودن وبامسئول کاروان ماهماهنگ کرده بودن.مسئول کاروان مابازهم آقای گلستانی بودو ازجریان داستانهای من تاحدی خبرداشتن که من راصدازدن دیگه آخرهای ناهارخوردنم بودوپاشدم رفتم...
تانزدیک این آقاشدم ودیدمشون چندلحظه خشکم زد چون بالباسهایی که درتن داشت وعینک به چشم وچفیه به گردن وکمی هم شباهت به شهید محمدرضاراداشت فکرکردم خودشهیدمحمدرضاست ودرست یادروزی افتادم که شهیدمحمدرضارادرطلائیه دیده بودم بعدازسلام واحوال پرسی وآشناشدن باآقای......که بعدبه ایشون گفتم چون زمان کمه وبعدناهارباید اتوبوسهاحرکت کنن دریک فرصت دیگه هم دیگرراببینیم..
وروزبعدوقتی که شلمچه بودیم آقای.......استاد
ازتلگرام پیام دادن که درخروجی شلمچه آقای......شاگردکه راوی هم بودن منتظرمن هستن
من رفتم.وایشون سوالهایی درموردشهیدمحمدرضا واینکه چطوربااین شهیدآشناشدم پرسیدن ومن هم جواب دادم که بنده خدا بهم ریخت وبه زورجلوی اشکهایش رانگه داشته بودتاسرازیرنشه بعدچنددقیقه گفتگوکه دوباره بایداتوبوس هابجای دیگه حرکت میکردن
آقای......شاگرد.گفتن که عمری باقی بودان شاءالله یک ملاقات دیگه باهم خواهیم داشت تاادامه صحبت هاتون راگوش بدم وسوالهای باقیمانده رابپرسم.وخداحافظی کردیم
شب که رسیده بودیم اردوگاه بعداستراحت آقای......استاد تماس گرفتن وگفتن اگرامکانش هست من هماهنگ کنم وشمابرین محوطه بیرون اردوگاه یعنی ازقسمت محوطه خانمهابرم بیرون وروبروی اردوگاه قراربزارن..باآقای.....شاگرد وآقای باخردکه یکی ازراویهای دوران دفاع مقدس وسرشناسی بودن که ایشون درروایت گریها همیشه ازمعجزات شهدا وداستان های واقعی هم تعریف میکردن که حتی به چشم خودشون هم دیده بودن
زمانی که من رفتم بیرون از محوطه اردوگاه واین دوبزرگوارهم اومدن..من یه باردیگه خشکم زد
باورم نمیشدکه این آقای باخردهمان راوی بودکه من درآن چهارسال گذشته همیشه پای روایت گریهایش مینشستم تاآخر که بااون لهجه غلیظ مشهدی وچنان باعشق وکوبنده ازشهداصحبت میکردن وگریه که دیگه نیازی به روضه نبود با ارادتی که من به ایشون داشتم دراون چندسال همیشه دعامیکردم تایه بارهم که شده باهاشون ازنزدیک صحبت کنم وسوالهایی بپرسم..واونشب واقعاباورم نمیشدکه خودشون باپای خودشون اومده بودن دیدن من باکلی احترام وادب سلام واحوال پرسی کردن وخوش آمدگفتن.چون کمی ازدر ورودی اردوگاه خانمهادوربودیم اینقدرباشعورواهل درک وفهم بودن که گفتن بریم به سمت اردوگاه خانمها.وایشون جایی راانتخاب کردن برای نشستن که درست روبروی در ورودی اردگاه وجلوی دیدخادم الشهدابودیم..
نشستیم وآقای باخردسوالهای خودشون راپرسیدن وبعدهم گفتن حالاماسکوت میکنیم شماهم برای ما تعریف کن ..
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣
درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید محمدرضارابرای این دوبزرگوار خلاصه تعریف کردم
که خودم هم اصلامتوجه نشدم چی گفتم وازکجاهاگفتم آخه باراول بودکه درحضور دو راوی داشتم ازداستانهاوخواب های خودم تعریف میکردم.وهم اینکه آقای......روبه روم روزمین نشسته بودن وسرشون پایین بود،وباتعریف های من ازشهیدمحمدرضاایشون گریه میکردن طوریکه اشکهایش روزمین آسفالت میچکیدومن وقتی میدیدم بیشترمنقلب میشدم بعدتمام شدن حرفهام.آقای باخردگفتن بایداینطورداستانها را ازشهداکه وقتی ثابت شده وجزء واقعیت ها بوده راگفت تاهمه واقعی پی به اینکه شهداحاظروناظرهستن ببرن..گفتم من تاجایی که امکان داشت برای کسی تعریف نکردم جزء خانواده ام وکسایی راکه شهیدمحمدرضاخودش سرراه من قرارداده ازطریق خوابهام..واگرچندین نفرهم درروستامتوجه شدن به همین دلیل بوده.والانم اگررضایت بدم به گفتنش در روایتگریهاتون بایدبدون معرفی من باشه یعنی بدون نام ونشون.. موقع خداحافظی ازآقای باخردبهشون گفتم که من دراین چندسال پای همه روایت گریهاتون تاآخرمینشستم وهمیشه دوست داشتم ازنزدیک باشماوسردارباقرزاده آشنا بشم.وامشب بدون اینکه خودم باخبرباشم این دیدار وآشنایی باشما ازنزدیک وحضوری صورت گرفت خداراشکر
سردارباقرزاده هم یکی ازراوی های سرشناس دوران دفاع مقدس هستن درسفرراهیان نور.ومعروف به شهیدزنده،
کسی که شهیدشده بود وحتی تشیع جنازه خودش راهم دیده بودن،ولی بعدچنددقیقه امام حسین(ع)میان وسر سردارباقرزاده رابر زانوی خودمیزارن وبهشون میگن که شمابایدبمونی تابعد این برای کسایی که اینجامیان ازجنگ وجبهه وشهدا روایت گری کنی، وهمچنین ازطرزشهادت خودت وبرگشتت روایت گری کنی،ولی خب برای سردارباقرزاده یادگاریهایی هم بجاگذاشته بودن تاحرفهایی راکه میزندوروایت میکندرا مردم بیشترباورکنن..
بله چشمان سردارباقرزاده نابینابودوهنوزهم ترکش هایی درسرش به یادگاردارد..
سال اولی که باایشون آشناشدم وداشتن ازشهادت وبرگشت خودشون میگفتن وهنوزنگفته بودن که نابیناهستن همه مافکرمیکردیم ایشون بیناهستن،که یهویی چشمان مصنوعی خودشان رادرآوردن
بادیدن این صحنه صدای گریه همه زائرها کل اون فضاراپرکرد قبل اینکه باشاگردآقای......درشلمچه ملاقات کنم سردارباقرزاده روایت گری داشتن بعدتمام شدن برنامه ،
من یک ربعی صبرکردم تاشایدبتونم ازنزدیک باایشون صحبت کنم ولی نشد چون خیلی هامشتاق دیدارسرداربودن واون لحظه نوبت به مانرسید،
اماوقتی که داشتم بالای تپه های خاکی راه میرفتم وفاتحه میخوندم وذکرمیگفتم وبه شهدافکرمیکردم یک لحظه درست شونه به شونه خودم یکی را احساس کردم تابرگشتم نگاه کردم دیدم سردارباقرزاده هستن درست کنارمن وسمت دیگرش هم یک خادم الشهدابودکه ایشون راهمراهی میکردن
وبه جزء ماسه نفرشخص دیگه ای نزدیک مانبود
انگاردنیارابه من دادن ازخوشحالی بلافاصله سلام کردم واحوال پرسی.بامهربانی خاصی جوابم رادادن وبعدبهشون گفتم باورم نمیشه اینطورراحت بتونم شمارا ازنزدیک ببینم وباهاتون صحبت کنم
خندیدوگفت چرا؟؟گفتم آخه امسال سال پنجم سفرمنه وهرسال شمارا ازراه دورمیدیدم وامسال بیشترازسالهای قبل مشتاق دیدارشما ازنزدیک بودم وامروزم بعدروایت گریهاتون صبرکردم تاشایدبتونم شمارا ازنزدیک ببینم.ولی نشد وناامیدراهم راپیش گرفتم وتوعالم خودم بودم که یهویی شمارانزدیک خودم دیدم،
لبخندزدوگفت من که کسی نیستم به جزء یک آدم عادی ولی چون شما زائرومهمان شهداهستی وچندین ساله پادراین کربلای ایران به نیت هایی گذاشته ای.بی شک شهداهم صدای قلب شمارامیشنون وازآرزوهاتون ویادرخواست هاتون باخبرهستن ودست خالی برتون نمی گردونن..آره انگارشهداخبرداشتن که ازسال97به بعدشایدتاچندسال آینده سفرراهیان نورنباشد
وهمان طورهم شد..که آخرهای سال98هم ثبت نام کردیم برای راهیان نور ولی به خاطرکروناهمه چی تعطیل شد این سفرهم باخیروخوشی وباکلی خاطرات خوب تمام شد.که البته راوی های عزیزوبزرگوار وقتی متوجه شدن یک کاروان دیگه هم ازقوچان داره میادودوستان خودم هم بااین کاروان هستن به من اجازه دادن اگرمایل بودم هماهنگی کنن بارئیس شون،،ومن بمونم تابادوستانم برگردم..بامسئول کاروان خودمون هم صحبت کردم که اجازه دادن.ولی چون ثبت نام من ازکمیته امدادبودتماس که گرفتن باکمیته ازاونجااجازه ندادن متاسفانه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وسوم3⃣6⃣ درجواب سوالهای آقای باخرد.ازاول داستان آشناییم باشهید مح
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣
بعدبرگشت ازسفرراهیان نور
که قبل سال تحویل بودمن به خاطرکارهایی ورسوندن پیغامهایی به خواهرشهیدمحمدرضابایددرقم پیاده میشدم وچون تنهابودم وازخانواده ام کسی بامن نبودسپاه اجازه نمیداد که ازکاروان جدابشم آقای گلستانی ازقبل من رامیشناختن ومیدونستن که برای چه کارهایی درقم میخوام پیاده بشم.ولی بازهم برای جداشدن ازکاروان بایدکسی ازآشناهامیامدوامضامیداد ومسئولیت من رابه عهده میگرفت ومن وقتی درسفربودم خانواده آقای شریفی ازقم درجریان بودن که من درسفرراهیان نورهستم چندباری هم اصرارکردن تاموقع برگشت حتمابه منزلشون برم چون دخترعزیز ودوست داشتنیشون هم میخواستن درموردشهیدمحمدرضاچیزهایی بنویسن بااینکه کلاس چهارم ابتدایی بوداما خیلی علاقه خاصی به نویسندگی داشت
قبلاهم یه بارتلفنی پیگیرداستانهاشد وتاحدودی نوشته بودکه بازهم دوست داشتن حضوری اززبان خودم بیشتربدونن
وقتی آقای شریفی تماس گرفتن تاببینن من آیامیتونم قم پیاده بشم یانه؟؟بهشون گفتم آقای گلستانی اجازه میدن ولی بایدکسی بیادامضابده
ایشون هم گفتن باآقای گلستانی صحبت کنیدکه اگرمن مسئولیت شمارابه عهده بگیرم کافیه؟؟که خودمن بیام..
آقای گلستانی که ازسالهای قبل آقای شریفی راهم میشناختن گفتن بله میتونن بیان
رسیدیم قم ورفتیم زیارت حضرت معصومه(ص)که آقای شریفی وآقای گلستانی هم باهم صحبت کرده بودن تابعدزیارت آقای شریفی بیاددنبالم تارسیدن آقای شریفی؛
ازکمیته امدادباآقای گلستانی تماس گرفته بودن که مااجازه نمیدیم خانم.......درقم پیاده بشن چون اون وسط یکی تماس گرفته بودباکمیته تا اجازه ندن من پیاده بشم اونم به این دلیل که اون بنده خدابایکی ازدوستان من بحث هایی درسفرکرده بودن به خاطرمن
وقتی آقای شریفی رسید
آقای گلستانی مونده بودن چه جوابی به ایشون بدن که خودمن به آقای شریفی گفتم ازکمیته تماس گرفتن واجازه نمیدن تامن ازکاروان جدابشم وکلی معذرت خواهی کردم به خاطراینکه این همه راه زحمت کشیده بودن وتشریف آورده بودن خداراشکرمثل همیشه هیچکس نتونست ازسرلج بازی یاغبطه خوردن برنامه هایی راکه خودشهیدمحمدرضابرام رقم زده بودراکنسل کنن
خودآقای شریفی باکمیته امدادتماس گرفتن وگفتن که من ازآشناهای خانم.....هستم وآقای گلستانی هم من رامیشناسن وخودمن مسئولیت همه چیزراقبول میکنم وامضاءهم میزنم
ولی درصحبت های اولیه راضی نشدن تااینکه آقای گلستانی گفتن که آقای شریفی چه کاره هستن درناحیه سپاه قم وازهمکاران خودشان هستند وازخانواده شهداهستن دیگه بدون هیچ اعتراضی اجازه دادن ومن به همراه آقای شریفی ودخترهای گلشون راهی منزل ایشون شدیم وقتی رسیدیم منزل خانم کدبانوی آقای شریفی مثل سال گذشته صبحانه مفصلی آماده کردن بودن ودورهم خوردیم ومن را اجبارکردن تا اول چندساعتی برم دراتاق استراحت کنم وقتی برای استراحت به اتاق رفتم ویه سربه تلگرام زدم دیدم که آقای......برام پیام گذاشتن تاباخبربشن آیابرگشتم ازاهوازیاموندگارشدم تاباکاروان بعدی برگردم..وگفتن که خانم......من یکی دو روز دیگه واسه روایت گری میرم اهواز ازشهیدمحمدرضاخواستم تابرام پیغامی بدن..قبلاهم گفته بودم که ازش بخواین تایک پیغامی بدن که من درروایت گریهام بهش اشاره کنم،،درجوابشون گفتم چشم هرچندروزهایی که راهیان بودم ودرطی این دوماهی که درخواست کرده بودین همیشه ازشهیدمحمدرضاخواهش کردم تاجوابی بهتون بدن...
من ازاول آشناییم باآقای شریفی متوجه شدم که ازخانواده شهداهستن
ولی خبرنداشتم که درخانواده سه شهیددارن بله دوتاازبرادران آقای شریفی شهیدشده بودن باپدرخانم گرامیشون که نسبت فامیلی هم باهم داشتن....
شادی روح همه شهدای عزیزصلوات
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وچهارم 4⃣6⃣ بعدبرگشت ازسفرراهیان نور که ق
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣
بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشدم دیدم خانم ودخترهای گل آقای شریفی سفره هفت سین راآماده کرده بودن رفتم خسته نباشید گفتم باریکلاچه زودسفره هفت سین راچیدین که درجوابم دخترشیرین زبون پنج سالش گفتن خاله قبل سال تحویل میخواییم بریم منزل اون یکی مادربزرگم همه قراره اونجاجمع بشن شماهم بامامیایین؟بلافاصله بعدحرف دخترآقای شریفی..خانمش گفتن که خانم......مادرم کمی کسالت دارن به همین دلیل سال تحویل همگی میریم منزل مادر،اگرشماهم بامابیایین خیلی خوشحال میشیم وهمچنین مادرم گفتم بله حتماچی بهترازاینکه سال تحویل راکناردوخانواده شهیدباشم برام باعث افتخاره وکم کم همگی آماده شدیم به همراه مادرعزیزآقای شریفی حرکت کردیم سمت منزل مادرخانم آقای شریفی که خاله ایشون هم میشدن وقتی که رسیدیم خیلی شلوغ بود وداشتن بامادرخانم.آقای شریفی مصاحبه میکردن وفیلمبرداری دیگه آخرای کارشون بودوبیست دقیقه نکشیدکه رفتن..ومن رفتم دست بوسی مادرخانم آقای شریفی بعدآشنایی واحوال پرسی..آقای شریفی گفتن مادراین همون خانم.......هستن که ازشون برات گفته بودم،وخواب شهیدمحمدرضارامیبینن..باخوشحالی گفتن واقعاهمون خانم هستن؟؟وازخوشحالی یه باردیگه بغلم کردوکلی تحویلم گرفتن والتماس دعاگفتن که با کار ایشون واقعاخیلی خجالت کشیدم گفتم مادرآخه من کی باشم واسه شماکه همسریک شهیدهستین دعاکنم،شمابایدواسه من دعاکنید باعث افتخارمنه که باهمچین خانواده های شهدا آشناشدم وبااینکه براشون غریبه بودم ولی کلی کمکم کردن دراین دوسال وپشتم بودن مثل خواهروبرادر
یکی دوساعت بعدسال تحویل که شب جمعه ووفات حضرت خدیجه کبری(ص)هم بود خداحافظی کردیم تابرگردیم منزل آقای شریفی..که موقع خداحافظی یک عیدی خوشگل ازدست همسراین شهیدبزرگوارهم گرفتم همین طورکه گفتم شب اول سال شب جمعه ووفات حضرت خدیجه بود که منزل آقای شریفی خواب شهید محمدرضارادیدم که واسه آقای.......راوی گرانقدرپیغام دادن
وپیغامهای شهیدمحمدرضا چقدرواضح بودوبجا
که کل حرفهاوپیغام هاش برای آقای......ومردم،،ازآقاامام زمان (عج)بود آن هم برای چندمین باردرآن شش سالی که عهدهایی باشهیدمحمدرضابسته بودم وخوابش رامیدیدم..پیغام از آقاامام زمان(عج)وخودسازی میدادوسفارش زیادی میکرد
#خادمالشهدانوشت❤️
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وپنجم5⃣6⃣ بعدچندساعت استراحت وقتی بیدارشد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت وششم6⃣6⃣
شهیدمحمدرضا اون شب توخواب گفت به آقای.......بگوهمیشه ودرهمه وقت درکنار روایت گریهاش چه درراهیان نوروچه درجاهای دیگه هیچ وقت آقاامام زمان (عج)راازیادنبرن وتامیتونن ازآقابگن وایشون رابه بقیه بشناسونن وواقعی
تامردم باتمام وجودبه درک ظهورودرک خودآقا امام زمان برسن طوریکه هرلحظه درزندگی خودشون به فکرویادآقا بودن برای همه مهم باشه..
وبفهمن که آقاهست..وجودداره وروزی خواهدآمد
وبرای آمدن امام زمان وهرچه زودتر ظهور ایشان همه بایدتلاش کنن آن هم اول ازهمه.باخودسازی واقعی وعمل واقعی..
که درقسمت های قبل داستان هم گفته بودیم که بایدچطور، اول ازهمه به خودسازی خودمون وبعدهم بقیه برسیم،
وبعدهم دعاکردن برای آقاامام زمان (عج)بامستحبات..
وشهیدمحمدرضاگفتن آقای ......اگرزمانی هم ازمن خواستن روایت گری کنن،طوری بایدروایت گری کنن که مردم مخصوصا جوانهابه اون پنج نکته اصلی که من رسیده بودم وآقاامام زمان برسن..وبازهم مثل همیشه منظورشهیدمحمدرضا، رسیدن به همان خودسازی واقعی وامام زمانی شدن بود..
شهیدمحمدرضامثل همیشه بجاپیغام دادبه آقای........چون میدونست دراین سفرراهیان نورخیلی ها نسبت به هرزمان ومکانی باشنیدن این صحبت ها،،ازخودسازی،،وامام زمان(عج) بیشتربه درک آن میرسن ومتحول میشن تا زمانهای دیگر
من یباردیگه به اون پنج نکته اصلی اشاره میکنم
1⃣نمازاول وقت
2⃣نمازشب
3⃣غسل جمعه حتی باآب جیره بندی جبهه
4⃣خواندن زیارت عاشورابعدهرنماز وحتی زمانی که وقت داشتن
5⃣گریه برای امام حسین(ع) وآقاامام زمان(عج) که همیشه شهیدمحمدرضا اشکهایش را بادستمال یاچفیه پاک نمیکرد بلکه اشکهایش رابادستان خودمیگرفت وبه سروصورت وبدن خودمیمالید
وهمین پنج نکته اصلی
وامام زمانی بودنش
واون اشکهابودکه باعث معجزه شد
تابعدشانزده سال پیکرشهیدمحمدرضا سالم به وطن برگردد
طوریکه هنوزجراحت شکمش خون داشت
وبدنش حتی نرم بود وپرازگوشت..نه مثل میت های دیگرسردویخ زده
واقعابادیدن وشنیدن این معجزات ازشهدا بعضی هاچطورمیتونن ازشهدابدبگن
ویا ازخون پاک این شهدا حالاخیلی ها راحت سوء استفاده کنن ومثل کفدارها خیانت به کشورکنن...
معجزه ازاین بالاترکه پیکریک شهیدراسه ماه تمام درآفتاب داغ وسوزان مستقیم عراق بزارن وبازهم پیکرازبین نره
ویاپودر تخریب کننده جسد
ویااسیدبه آن بپاشن وبازهم پیکرسالم سالم بماند
زمانه ای شده که بجای گفتن شهداشرمنده ایم
واقعابایدبگوییم شهدا بی عرضه ایم
شادی روح همه شهدا
وشادی روح داداش محمدرضا عزیزم صلوات
#خادمالشهدانوشت
ادامه دارد
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_شصت وهشتم8⃣6⃣ درقسمت اول(داستان حقایق پنهان)وق
تاروزآخراگرخواب ونشونه ای ندیدی که بایدچیکارکنی
پیراهن رابده به یکی ازخادم ها تابدن به یک مستضعف اینطوری حتماآقاجوادهم راضی میشن..
شایدهم درکل آقاجوادنمی خواست که اون پیراهن دست خانمش بمونه یادگاری تاباهرباردیدن پیراهن اذیت وناراحت نشن
وقتی رسیدیم اهوازمن گفته برادرم را انجام دادم..روزاول که رفتیم اروندرود،،وشلمچه چیزخاصی دستگیرم نشد
تاروزدوم که من این پیراهن رابازهم باخودم داخل کیف گذاشتم وهمراه خودم بردم
واولین جایی که رفتیم طلاییه بود..وهمینطورکه گفته بودم شهیدمحمدرضاهم به عنوان خادم الشهدا ورودی طلاییه ایستاده بودوبه زائرهاخوش آمدمیگفت
ووقتی من رسیدم کفشهای خودم رابه رسم ادب درآوردم وکنارگذاشتم
وقتی نزدیک ورودی طلاییه ونزدیک شهیدمحمدرضاشدم
شهیدمحمدرضابهم سلام کردوخوش آمدگفت،،من هم جوابش رادادم..که بعدشهیدمحمدرضا به من گفت خواهرمن امانتی را آوردین
خشکم زد وتعجب کردم باخودم گفتم این آقاازکجاخبرداره اصلامنظورش ازامانتی چی هست پرسیدم بله؟کدوم امانتی؟درجوابم گفت پیراهن
گفتم بله آوردمش واز داخل کیفم برداشتم که همراه یک نایلون بودودادم دست شهیدمحمدرضا..چادرم روی کیف گیرکرده بود درحد دوثانیه تاچادرم رادرست کردم وبرگشتم ازشهیدمحمدرضابپرسم شماکی هستین که ازقضیه پیراهن خبردارین دیگرمحمدرضایی وجودنداشت وندیدمش
#وادامه داستان راهم که درقسمت های اول(داستان حقایق پنهان)گفته ام امیدوارم که خونده باشین
#خادمالشهدانوشت❤️
ادامه دارد.....
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_شصت ونهم9⃣6⃣
چندتاازدوستام که ازخواب وداستانهای من وشهیدمحمدرضاخبرداشتن یکی ازآنها که مسئول حلقه صالحین بوددرپایگاه بسیج،ومربی قرآن بچه هادر روستابود
ماه رمضان سال1397تقریبایک هفته قبل شب قدر بایکی ازدوستان دیگه تصمیم میگیرن تا اسامی شهدا را ازشهدای دفاع مقدس ومدافعان حرم ووطن.جمع آوری کنن ومثل یک دعوت نامه شهدا شب قدر21ماه رمضان بین نوجوانان وجوانان وبقیه پخش کنن تابیشترباشهدا آشنابشن ومهمتراینکه هرکسی یک رفیق یابرادرشهیددرزندگی خودش داشته باشه
ومن اصلا ازبرنامه دوستم خبر نداشتم..تقریبایک هفته قبل شب قدربیست ویکم..
شب جمعه مراسم دعای کمیل منزل داییم بوددرهمسایگی ما
بعدمراسم دعای کمیل که منزل برگشتم وخوابم برد..خواب دیدم که شب قدرمراسم دعای جوشن کبیره.ومن داشتم دعای جوشن کبیرمیخوندم چون مامراسم های شب قدررابه دلیل اینکه بیش ازبیست سال بوددوره قرآن داشتیم وپایه داربودخداراشکر وبابرنامه های خاصی بود،،خودبچه های دوره قرآن وپایگاه وبقیه خانمها جدا مراسم ها رابرگزارمیکردیم بعدتمام شدن دعای جوشن کبیرکه درست روبه روی درورودی مسجدنشسته بودم وحیاط مسجددیده میشدتاسرم رابالاکردم ونگاه به روبه رو انداختم شهیدمحمدرضارادیدم که داخل حیاط مسجدقدم میزنه موقع بیرون رفتن ازمسجدنگاهی به من کردلبخندزد وبعدازمسجدخارج شد..صبح که بیدارشدم این خواب راگذاشتم به پای اینکه شب درمراسم دعای کمیل یادش کرده بودم..
ولی قضیه دراصل چیزدیگه ای بود ومن بی خبربودم..اسم شهید محمدرضاراهم دوستانم تصمیم گرفته بودن تابین اون اسامی شهدا بنویسن شب قدرشد
تاساعت9همه خانمهاجمع شدن برای مراسم شب قدربیست ویکم ماه رمضان قبل شروع مراسم دوستم اعلام کردتاهمه سکوت کنن،وگفت اول برنامه کوتاهی دارن بعدهم مراسم قدرشروع میشه..همه سکوت کردن..دوستم همه ماجرارابرای همه تعریف کردبه خاطردعوت نامه شهدا واین دعوت نامه ها رول کرده بودن طوریکه اصلانوشته داخل شون دیده نمیشد.وبا روبان طلایی هم گره زده بودن..وداخل یک نایلون جمع کرده بودن..بعدهم شروع به پخش برگه هاکردن طوری که نایلون راجلوی خانمهامیگرفتن وهرکسی به انتخاب خودش یک برگه رول شده برمیداشت..
چندنفری به من مانده بودکه دوستم گفت......جان شماهم انتخاب کن گفتم بله خوبه خودت خبرداری که من برادرشهیدخودمودارم بازمیگی یک دعوت نامه شهدا انتخاب کنم گفت حالاشمایکیوانتخاب کن دوست نداشتی پس بده به خودم
گفتم واقعاپس میدم ها گفت باشه نوبت من شدداشتم بابغل دستیم صحبت میکردم که صحبت راقطع کردم وبا بسم الله یک برگه رول شده دعوت نامه شهدا راانتخاب کردم،
خوب که پخش دعوت نامه ها تمام شد..اعلام کردن حالاهرکسی برگه خودش رابازکنه و اسم دوست شهیدراببینه ومن هم این کارراانجام دادم..بازهم برای چندمین بار به خاطرکارهای شهیدمحمدرضاخشکم زدواینبارخیلی ناجورخشکم زدوشوکه شدم
چون بقیه اتفاقهارابیشتردرخواب میدیدم ولی این دربیداری بودودرجمع شایدبالای صدنفر
اصلاخودمم متوجه نشدم چی شد.یهویی داد زده بودم توجمع وبه دوستم گفته بودم فاطمه شهیدمحمدرضاست فاطمه باورم نمیشه اسم خودشهیدمحمدرضاست روبرگه دعوت نامه شهدا دوستم باخوشحالی گفت حدس میزدم این اتفاق بیفته ودراصل اسم شهیدمحمدرضارانوشتیم تاببینیم چه اتفاقی میفته..وحالابیشترمتوجه شدم که شهیدمحمدرضا واقعی هست توزندگیت کسایی که خبرداشتن ازقضیه شهیدمحمدرضا همه به گریه افتادن
وبقیه هم باتعجب فقط نگاه میکردن ازخوشحالی رفتم بیرون ازمسجدوبلافاصله با برادرم تماس گرفتم وجریان رابراش تعریف کردم..برادرم گفت واقعاالان این اتفاق افتاده؟بین چندتااسم شهید؟اسم خودشهیدمحمدرضا انتخابت بوده؟
گفتم بین130تاشهید🌷❤️🌷درادامه هم گفت من اینقدربه پیغامهای شهیدمحمدرضا وکارهاش واقعی پی بردم وبه چشم هم دیدم که برام زیادجای تعجب نداشت
ومثل همیشه بازم میگم داداش محمدرضات دیگه وخاص
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادم0⃣7⃣
بعدتماس وصحبت هامون بابرادرم،برگشتم تابرم مسجد.وقتی رفتم سمت حیاط یادخواب هفته قبل افتادم که شهید محمدرضاداخل حیاط قدم میزدوبه من نگاهی کردولبخندزدوبعدخارج شد اون شب شب خاصی برام شده بود
وبیشترازهرزمانی حضورشهیدمحمدرضارااحساس میکردم وبه خاطرحضورش در زندگیم همان شب قدربه نیت آقاامام زمان(عج)۱۲مرتبه سجده شکربجاآوردم روزهمان شب که
میشدروزشهادت امام علی(ع)بعدنمازظهر،یکی دوساعتی طبق روزهای هرروزماه رمضان خوابیدم تابعدخواب هم بریم مسجدبرای جزءخوانی قرآن و مراسم روز بیست و یکم ماه..که دوباره خواب دیدم
شهیدمحمدرضابهم گفت اتفاق دیشب باعث شده خیلی هاکنجکاو بشن ودوست دارن از ماجرای دیشب بدونن،و اینکه شما چیزایی به دوستت گفتی درموردمن وخواهروبرادری
یعنی ازیک شهید
وحالاهم که قراره خوداونها بادعوت نامه ای که دیشب به دستشون افتاده باشهیدخودشون عهدرفاقت یاخواهربرادری ببندن ازشماکمک بگیرن،،
وبرای اینکه ماجرای من وشماوخواب هارابعدشنیدن باورکنن شمابایدخلاصه ای ازداستانهارابرای آنها تعریف کنی...
در جواب شهیدمحمدرضاگفتم درسته دیشب اون اتفاق افتاد،وبه همین دلیل شایدراحت ترقبول کنن ولی مطمئن هستم که بیشترآنهابازم باورنمیکنن
که شهیدمحمدرضاگفت برای باورکردن وثابت کردن حرفهات خواهروهمسرآقا جواد رابگوتادرجمع حضورداشته باشن به عنوان شاهد به خاطر(پیراهن)
وداستان آقامحمدرضا نوجوان راهم برای اون جمع تعریف کن که این آقامحمدرضاراهم خیلی هادیدنش که باخانواده اومدن عروسی خواهرزادت...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادویکم1⃣7⃣ محمدرضاهمان روز بیست و یکم ماه م
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادودوم2⃣7⃣
بافرمانده پایگاه ودوستم که خودش هم مسئول حلقه صالحین درپایگاه بودهماهنگی کردیم ویک روز را برای جواب سوال بچه هاوتعریف داستان هاتعیین کردیم
ازروزقبل هم به خواهروخانم آقاجواد که شاهداولین خواب من بودن به خاطرقضیه پیراهن آقاجوادخبردادم،که اگر مایل هستن دراین جلسه ماشرکت کنن واینکه خودشهیدمحمدرضاهم پیغام داده تااین دونفردراین جلسه حاضربشن وحرفهای من راتاییدکنن..که وقتی برای این دونفرموضوع راگفتم خداراشکرباجون ودل پذیرفتن وروزجلسه درمسجدحضورپیداکردن برای اینکه بچه های نوجوان وابتدایی هاهم در این جلسه شرکت کنن دوستم بهشون گفته بودکه از حوزه شهر یک سخنران میادتابرای نوجوانهاوجوان هاصحبت کنه کم کم آخرای جزءخوانی قرآن بودکه متوجه شدم یکی یکی بچه هادرگوش دوستم میگن..خانم چرااین خانم سخنران نیومد؟خانم تابیاد دیرمیشه هاهمه میرن باهاش تماس بگیرین دیگه تاهرچه زودتربیاد
اونم بالبخندمیگفت نه دیرنمیکنه به موقع میرسه من قول میدم خلاصه جلسه قرآن تموم شد..که یهویی خیلی هاگفتن خانم.........چرااین خانم نیومدن؟؟
که ایشون گفتن اومده خیلی وقته وبین خودشماهانشسته..همه تعجب کردن
گفتن کی اومده که متوجه نشدیم پس کو؟خانم.......گفت کسی که امروزمیخوادبرای شماصحبت کنه خانم.......هستن که میخواددرموردیک شهیدعزیزودرکل ازشهدابرامون صحبت کنه..جواب سوال همه شماهارابده به خاطردعوت نامه شهدا که چطورباشهیدخودتون عهدببندین ورفاقت کنین وهم به خاطرسوال بعضی هاکه پرسیدن قضیه شب قدر چی بود که خانم........به اون شکل هیجانی شدن
خیلی استرس داشتم اصلانمیدونستم بایدچطورشروع کنم وازکجابگم
یعنی بیشتراسترس داشتم که نکنه وسط حرفهام بخوان چیزایی بگن که من بهم بریزم ونتونم ادامه بدم یااینکه به خاطرباورنکردن هاشون اعصابم داغون بشه که یادشاهدهاافتادم،وداستان محمدرضای جوان داستان خودمون که خیلی ها هم دیده بودنش وخبرداشتن که با خانواده اش اومده بودن عروسی خواهرزادم دوستم رو به سمت همه صندلی راگذاشت ومیکروفون هم آورد
تودلم گفتم یاخدا این چه وضعیه من تابه حال اصلاتوجمع صحبت نکردم تنهایی فقط درحلقه صالحین مشارکت داشتم..حالابایدواسه این همه آدم تنهایی صحبت کنم اونم بامیکروفون استرسم بیشتروبیشترشد گفتم نمیشه میکروفون نباشه گفت نه صدابه همه نمیرسه..نشستم رو صندلی شروع کردم ازگفتن اولین خوابم درموردپیراهن آقاجواد،،وگفتم خواهروخانم آقاجوادهم حضوردارن وحرفهای من راتاییدمیکنن که اونها هم گفتن بله کاملاحرفهای خانم........واقعیته وتاییدکردن ودرادامه هم خلاصه ای از بقیه ماجراهاگفتم تابه حال که در داستانها گفتم برای همه شما عزیزان حاظردرکانال شهیدمحمدرضا،وداستان محمدرضای جوان راتقریباکامل گفتم به این دلیل که دراون جمع یک شخصی بود،که وقتی یک روزمن ومحمدرضا رادرشهردیده بود.بدون اینکه بپرسن این آقاپسرکی هست پشت سرمن حرفهایی زده بود ومن اون روز داستان محمدرضاراکامل تعریف کردم وبعدهم روبه این شخص کردم و گفتم این آقامحمدرضاهمونی بودکه شما مارا یه باردرشهرباهم دیدین..
وبعدجلسه اون روزعکسهای محمدرضاراباخواهرزاده ام وبرادرهام راکه در عروسی گرفته بودن را درپروفایلم گذاشتم تاهمه ببینن وبیشترباورکنن...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادودوم2⃣7⃣ بافرمانده پایگاه ودوستم که خودش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادوسوم3⃣7⃣
اون روز بعداز جلسه وتعریف خلاصه ای ازداستانها،وصیت نامه شهیدمحمدرضاراهم خوندم که خداراشکردونفرجواب درستی دادن ومتوجه شدن که دروصیت نامه به چه موضوع های مهمی چندبار شهید محمدرضااشاره کرده بود وباراهنمایی که کردم نفرسوم هم جواب درست داد بعداتمام صحبت هام که خیلی تاثیرگذاربودوتقریباهمه حرفهایم راباورکرده بودن به خاطرشاهدهایی که داشتم ویکی یکی اومدن سراغم وسؤال کردن که چطوری بایدعهدببندیم بارفیق یابرادرشهیدمون..ودرادامه هم میگفتن مادوست داریم عکس شهیدمونم راداشته باشیم باوصیت نامه هاشون وخلاصه ای اززندگی هاشون را...
آنهایی که گوشی داشتن گفتم از اینترنت سرچ کنن وبخونن وبه خاطرچاپ عکس هاهم اگرنمیتونن برن شهر
من خودم اسم شهداشون رایادداشت میکنم ودراولین فرصت برای همگی میدم چاپ کنن
وگفتم بیشترشهداهم کتاب دارن میتونن خریداری کنن وزندگی نامه آنهارابخونن تاشهید خودشون رابیشتربشناسن ودرس های واقعی ازاین شهدای عزیزیادبگیرن،،
وروزبعدرفتم شهروبرای آنهایی که اسم شهداشون رایادداشت کرده بودم عکس شهیدشون راهم چاپ کردم،که اکثرا
به همراه وصیت نامه هاشون بودن
بعدچاپ،بعدازظهرهمان روزکه جلسه قرآن داشتیم درمسجدعکسهاراتحویل بچه هادادم که خیلی خوشحال شدن
۲۱خردادماه سال۱۳۹۷
مصادف با۲۶ماه رمضان متاسفانه مادرشهیدمحمدرضادارفانی راوداع گفت
ومن به خاطرماه رمضان درتشیع مادرنتونستم شرکت کنم
یک سال گذشت مراسم سالگرد مادرشهیدمحمدرضاشده بود،به خاطرمراسم مادر من هم ازطرف خانواده شهیدمحمدرضادعوت شده بودم..که خداراشکرقسمتم شدتادرمراسم سالگرد مادرحضور داشته باشم..زمانی که باآژانس داشتم میرفتم سمت مسجدی که مراسم سالگرد مادر درآنجابرگذار میشد وازکنارمنزل قدیمی مادر گذشتیم خیلی حالم بدشد.آهی کشیدم وباخودم گفتم هرچنددیدن این خونه بانبود مادرشهیدمحمدرضا صفایی نداشت ولی بازهم دوست داشتم یه باردیگه آنجاراببینم وخاطرات روزهایی را که درکنارمادربودم رامرورکنم
خداراشکرمراسم به خوبی و خوشی تمام شد،ورفتیم سرمزار مادر،ومزارشهیدمحمدرضا
درآخرموقع خداحافظی خواهرشهیدمحمدرضاتعارف کردتابرای شام بریم منزل ولی نگفتن منزل کی وکجا وقتی بامن صحبت کردن تابرای شام بمونم..ومن گفتم بایدهرچه زودتربرگردم
خواهر شهیدمحمدرضا گفت بمون واسه شام قراره امشب شام راخونه مادر دورهم بخوریم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هفتادوسوم3⃣7⃣ اون روز بعداز جلسه وتعریف خلاصه
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادوچهارم 4⃣7⃣
خواهرشهیدمحمدرضاگفت بمون واسه شام
قراره امشب شام رامنزل مادر دورهم بخوریم
ومن هم که ازخداخواسته بلافاصله گفتم وااای زهراخانم واقعا راست میگین اگرمنزل مادرباشه منم حتمامیام،چون دوست دارم یه باردیگه منزل مادرراببینم ویادخاطرات گذشته کنم وقتی که رسیدیم منزل مادر تخت خالی واتاق خالی مادر رادیدم ناخداگاه بغضم ترکید وچقدر افسوس خوردم ازنبودنش
حال همه مهمان هاهم دست کمی ازحال من نبود،نشستیم بعدقرائت فاتحه و صلوات برای مادر زهراخانم کتاب دعاهایی راکه به یادشهیدمحمدرضاو پدرومادرش چاپ کرده بودرابین مهمان هاپخش کرد خداخیرش بده واقعاهدیه خیلی باارزشی بودبرامون
بعدپخش کتاب دعاهاهمه سکوت کردن وبه یادمادرهرکسی یک دعاویاسوره ای که درآن کتاب هابودخواندن...
بعدخوردن شام بااینکه هیچ کدوم ازمهمان هادوست نداشتیم منزل مادرراترک کنیم...
ولی ازخانواده محترم وعزیز شهیدمحمدرضا تشکروخداحافظی کردیم..
درآن سفرخدابهم توفیق دادتاچندروزی درقم بمونم وبه زیارت حضرت معصومه(ص)ومسجدجمکران هم بروم ودرآخرهم برای بازدید ازمنزل امام خمینی(ره)در قم رفتم
وآشناشدن حضوری بادوست شهیدمحمدرضا سرهنگ کاجی هم یکی ازاتفاقات خوب درآن سفرمن بودخداراشکر
بعدبرگشت ازسفرتقریبادوماه بَعد،خواب شهیدمحمدرضارادیدم که درمورد نِگین عَقیق وموزه گفت..
شهیدمحمدرضاگفت به خواهرم زهرابگوتا نگین عَقیق را به موزه تحویل بدن..
آکواریومی درست کنن بالوله کِشی آب ونگین عَقیق راداخل آکواریوم قرار بِدَن تاهمه بازدیدکنندهها بتونن ازآب نگین عَقیق استفاده کنن..وبه دوستم آقای کاجی هم بگوتاپیگیراین قضیه باشه...
وقتی که تماس گرفتم باخواهرشهیدمحمدرضا زهراخانم..وخوابم رابراش تعریف کردم..
خیلی مُنقلب شد وگفت که خواسته مادرهم تقریباهمین بودمثل وصیت نامه که مادرم چیزی ننوشته ...ولی درموردنِگین عَقیق یکی دو بار به من گفت بعدفوت من این نگین عَقیق اگرموزه تحویل داده می شد خیلی خوب بود
وباآقای کاجی هم تماس گرفتم وگفتم که شهیدمحمدرضادرخواستش ازایشون درموردنگین عَقیق چی بوده ..که آقای کاجی هم گفتن پیگیری میکنن..زمان زیادی طول نکشیده بودبَعداین خواب وماجراکه خواهرشهیدمحمدرضاتماس گرفت وگفت منزل خود مادرم قراره بِشه موزه وبعدانجام کارهای اولیه تحویل شهرداری قم داده میشه..درجواب زهراخانم گفتم دیدین بازهم شهیدمحمدرضامثل همیشه ازهمه چی خبرداشت که گفت نِگین عَقیق راتحویل موزه بدین یعنی چی..
وتوخوابم اَصلا اسمی ازموزه دیگه وجای دیگه نَبُرد.چون میدونست منزل خود مادر یه روزی موزه میشه ونِگین رامیخواست تا به همین موزه تحویل بِدین..دو روز بعدازتماس زهرا خانم،سرهنگ کاجی هم تماس گرفت تا همین خبررابِهم بده وگفتن دعاکنید هرچه زودتراین اتفاق بیفته ومنزل مادرشهیدمحمدرضا تبدیل به موزه بشه،،تانِگین عَقیق هم باکمک خداوخودشهیدمحمدرضا تحویل موزه داده بشه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_هفتادوپنجم5⃣7⃣
داستان دختر بچه۹ساله(کرونایی)که به دست شهیدمحمدرضاشفیعی شفاگرفت حدودیک سال پیش درسال ۹۹دختربچه ای ازاصفهان که مادرش تقریبا ازدوسال قبل ادمین کانال شهیدمحمدرضاشفیعی بود..
مادراین دخترخانمِ داستان ما وقتی که دخترش ریحانه خانم مریض وتب داربودبه من پیام دادتابراش دعاکنم
که ریحانه جان را دکترهم برده بودن و دکتردارو تَجویزمیکنه براش..بعدهم دستورمیده اگرحالش بااین داروهابهترنشدحتما دوباره ببرنش دکتر..چون علائم های ریحانه مشکوک به کرونابود.دقیق یادم نیست یک روز یا دو روزگذشته بودکه شب حدودساعت۱۰شب مادرریحانه پیام دادوگفت ریحانه حالش بدشده وتبش بالارفته وبه خاطراینکه دریکی ازروستاهای شهراصفهان زندگی میکردن ودسترسی به دکترخوب نداشتن میخواست حداقل صبح بشهِ تاریحانه جان راببرن اصفهان پیش یک متخصص خوب..من درجواب مادرریحانه گفتم اگرمیتونی باپاشویه وداروهای قبل تبش راکنترل کنی به قول خودت صبرکنین تاصبح ببرینش پیش دکترمتخصص
وگرنه تب بالاخطرناکه حتماهمین امشب ریحانه رابرسونین درمانگاه..
۱۲شب بودخوابم برده بود
خواب دیدم ریحانه جان دربیمارستان تویک اتاق بستری هست وحالش بدبود تب شدیدی داشت که مادرش،، هم کنارتخت ریحانه روصندلی نشسته وسَرَش راکنارتخت ریحانه گذاشته بود وکتاب دعادردست خوابش برده بود
دراتاق ریحانه بازشد دیدم شهیدمحمدرضا بایک بطری کوچک آب که به دست داشت وارداتاق شد ویک راست رفت بالاسر ریحانه..ریحانه هنوزبی حال بودوداشت توتب میسوخت
شهیدمحمدرضادربطری آب رابازکرد وسرریحانه راکمی بلندکرد ودرحدچندقُلوپ به ریحانه آب داد
وبالاسرریحانه ایستاد که ریحانه به دودقیقه نکشیدکه چشماشوبازکرد توچهرش دیگه هیچ اثری از حال بدوناله های ضعیف ریحانه نبود
شهیدمحمدرضا دستی به سرریحانه کشیدوگفت دخترم غصه نخور دیگه خوب خوب میشی حتی اگردکترهابگن تومریضی
بعدهم خداحافظی کردوازاتاق بیرون رفت..وقتی بیدارشدم حدودساعت یک ونیم دو شب بود..دیدم مادر ریحانه برام پیام فرستاده که ریحانه تبش قطع شده وفعلااصلاتب نداره گفتم بهت خبربدم........خانم تاخیالت راحت بشه ومنم برم بخوابم
هنوزمادر ریحانه آنلاین بود.که من پیامش راخوندم وپرسیدم تب ریحانه تقریباچه ساعتی قطع شد؟آیاخودت متوجه شدی چه ساعتی بود؟گفت حدودنیم ساعت پیش...
گفتم خب خداراشکرخیال منم راحت شدحالابریم بخوابیم
وچیزی ازخواب دیدنم نگفتم براش
نمیدونم بعدآفلاین شدن مادرریحانه بود
یابعدنمازصبح...به مادر ریحانه پیام دادم ویه جورسربسته بهش گفتم از اینکه حال ریحانه خوب شددیشب وتبش قطع خیلی خیلی خوشحالم
ولی میخوام یه چیزی بهت بگم تاازالان خیالت را راحت راحت کنم تانگران نباشی
امکان داره تب ریحانه برگشت بزنه ویادرکل حال ریحانه یه باردیگه بدبشه وشماکارتون به دکترودرمانگاه اینابکشه،
وحتی شایدبه بستری کردن ریحانه برسه
ولی نگران نباش اگربستری هم بشه وهمه دکترهاتائیدکنن ریحانه کرونا داره واقعی،،من بهت قول میدم که حالش حتماحتماخوب میشه وبرمیگرده خونه
وقتی مادرریحانه پیامهای من راخونده بود ازآنجایی که ازداستان وخواب های من باخبربودهمیشه..ازمن سؤال کرد نکنه خواب دیدی آره؟؟وچی دیدی؟؟خوابم راکامل براش تعریف نکردم وگفتم مثل همیشه اگربه حرفهام وخوابهام اعتمادداری و متوجه شدی همشون واقعیت داشتن...پس لطفانگران نباش هراتفاقی که بیفته مطمئن باش ریحانه خوب خوب میشه هنوزصبح بودوحال ریحانه همچنان خوب
امّانزدیک ظهرمادرش دوباره پیام داد که توروخدا دعاکن ریحانه دوباره حالش بدشده وداره توتب میسوزه داریم میبریمش دکتر
درجواب دلداریش دادم وگفتم من بهت صبح گفته بودم که امکان داره ریحانه دوباره حالش بدبشه ولی مطمئن باش که خوب میشه وبرمیگردین خونه
گفت.........خانم.توروخدا راستشوبگوخواب دیدی برام بگو..
براش کل خوابم راتعریف کردم خیلی خوشحال شد ولی بازهم بادیدن حال ریحانه جان واینکه یک مادربود نگران هم بود
بعدمعاینه ریحانه دکترباعصبانیت میگه این بچه کرونا داره چرا دست دست کردین ودیرآوردینش فوری ببرین واسه آزمایش واِسکَن که بعدانجام آزمایشات واِسکَن جوابش که میاد دکترش میببنه ریحانه کرونا که نداره هیچ بلکه هیچ مشکل خاص دیگه ای هم نداره وحالش هم دراون چندین ساعت خیلی بهترازقبل شده وتبش هم تقریباقطع شده بودخداراشکر
دکترهم تعجب کرده بود باحالی که ریحانه جان داشت چطورجواب اِسکَن وآزمایشاتش عالی بودوبدون هیچ مشکلی وحال ریحانه هم به این زودی بهتر شده بود...
#خادمالشهدانوشت❤️