eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
460 دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
17.9هزار ویدیو
146 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam مدیر اصلی @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_ چهل و یکم1⃣4⃣ وقتی که کامل حرفهای محمدرضارا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ودوم 2⃣4⃣ واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طول میکشه تااینکه این دخترخانم که عشق محمدرضابود خدابهترمیدونن به چه دلایلی یهویی از ازدواج بامحمدرضا منصرف میشه وجواب ردبهش میده محمدرضامدتی باجدیت کامل پیگیرمیشه ومشهدرفت وآمدمیکنه تابتونه عشقش راراضی کنه پاش بمونه تاباهم ازدواج کنن ولی متاسفانه یاخوشبختانه ایشون راضی نمیشه وکلابامحمدرضا قطع رابطه میکنه بعداین جریان محمدرضابه قول امروزی ها شکست عشقی میخوره وناجوربهم میریزه وحالش بدمیشه طوریکه حتی ترک تحصیل میکنه وسه ماه تمام توخونه خودشوحبس میکنه واگرجایی هم میرفت بااجبارمیفرستادنش وبعدسه ماه با زور و اصرار دوستاش مخصوصایک دوست صمیمی اش کم کم روبه راه میشه،البته روبه راه که نه،فقط ازمحیط بسته منزل وخونه نشینی میکشنش بیرون ومحمدرضابعداین اتفاقهاکلایه جورایی خودشومیزنه به بی خیالی ازهمه لحاظ ودیگه حرف هیچ کس براش سندنبود وباورهایی هم که قبلابه چیزایی داشت کلابی خیال اونهاهم میشه وهرکسی درموردش صحبت میکردمسخره بازی درمیاوردومیگفت تواین دنیاهمه چی دروغه وچرت وتواین روزهای سختش میره سمت چیزهایی که نبایدمیرفت مدتی میگذره محمدرضابرای اینکه ترک تحصیل کرده بودوسرکارهم نمی رفت وهنوز روبه راه نشده بود وبرای وقت گذرانی خودش میره حلال احمرکه قبلااونجاعضوبوده تااگردوباره پذیرفتنش اونجامشغول به کاربشه،اون روزمنزل محمدرضا بعدصحبت هامون بامادرش ایشون هم خوشحال وراضی شدن که من اگرکاری ازدستم برمیادبرای محمدرضاانجام بدم تابرگرده به روزهای اول وادامه تحصیل بده ودرآخرصحبت هاش بهم گفتن که تابه حال کسی نتونسته محمدرضاراتحمل کنه به خاطررفتارهاش که خودشو زده به اون راه وبی خیال باوریات وهمه چی شده والان چشمم آب نمیخوره که شماهم بتونین تحملش کنین وبعدهم بامحمدرضاکمی صحبت کردم وگفتم بعداین بایدخودت هم تلاش کنی واسه بهترشدن زندگیت وحال خوبت،وگرنه مدتی بگذره ببینم تلاش وهمتی ازطرف خودت نیست من دیگه کاری باشماندارم ودرکل بهش گفتم من به شرطی به جای خواهرت هستم توزندگیت تا مدتی که چیزهایی راکه میگم راانجام بدی وبراشون تلاش کنی وگرنه واقعانیستم وخودت هم میدونی که صحبت بانامحرم حتی به نیت خواهروبرادری هم گناه داره والانم شمابیشتربه جای پسرمن هستی تابرادر چون من دوسال هم ازمادرمحمدرضابزرگتربودم واولین شرطهایی که بامحمدرضاگذاشتم این بود اول ادامه تحصیل وبعدهم دانشگاه وخدمت سربازی... ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت چهل وچهارم4⃣4⃣ وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وپنجم 5⃣4⃣ محمدرضاگفت آبجی چطوروازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته؟ گفتم ازروعکس پروفایلم پدرت پدرمن راشناخت وپدرمن هم کلاپدرت وکل جدوآبادت راشناخت محمدرضاهم شوکه شده بودازاین اتفاق وخوشحال شد بعددرموردشهداکمی بامحمدرضاصحبت کردم که آیا اعتقادبه شهداداره یانه خداراشکرنگفت نه ولی خب اونطورهم که اعتقاداتش قوی باشه نبود ودرموردسفرراهیان نورپرسیدم که آیاتابه حال قسمت شده بره به این سفریانه؟ که خندیدوگفت نه بابادلت خوشه آبجی اونجاچی داره که برم همش خاک نه جای زیارتی خوبی داره نه تفریحی برم چیکار بهش گفتم سعی کن یک سفری به راهیان نورداشته باشی واقعاتوحال وروزت تاثیرگذاره روک گفت بروآبجی قسمتمم بشه نمیرم دعاکن برم سفرهای خارج نه راهیان درجوابش گفتم حالاکه اینطورمیگی دعامیکنم ازته دلم تابرات یک سفرراهیان جوربشه بری محمدرضاگفت عه آبجی این نفرین بودیادعا گفتم خلاصه نفرین یادعاکه ان شاءالله مستجاب بشه دوماه گذشته بودتقریبا یانه که محمدرضاتماس گرفت گفت آبجی اصلاباورم نمیشه این نفرینت اینطورزودبگیره درحقم یعنی همه نفرین ودعاهات اینطورزودمستجاب میشه پرسیدم چی شده مگه گفت ناخواسته یک سفرراهیان برام جورشده اونم طوریکه اجباره بایدبرم بازپرسیدم خب چطوری وازکجا؟گفت توهمون اداره هلال احمر که عضوهستم دستوردادن بایدبایک کاروان راهیان نوربه عنوان امدادگربرم همراهشون واقعاخودمن هم باورم نمیشد که این سفربدون اینکه خودمحمدرضاهم بخوادقسمتش شده باشه و واقعاخیلی خیلی خوشحال شدم چون امیدی به یک تلنگرحسابی ومتحول شدن محمدرضا پیداکردم... ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
نمی تونم نمیشه ولی سعی میکنم... #خادم الشهداءنوشت #ادامه دارد...
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وهفتم7⃣4⃣ روزهاو ماهها گذشت دیدم محمدرضاتلاش میکنه تاعوض بشه حتی دوستایی هم که دوروبرش بودن میدونست که روناموس مردم حساس نیستن کم کم داشت اونها رااززندگیش حذف میکرد ولی اون چیزی که ماهامیخواستیم دراصل بشه نمیشد،وشایدهنوزبراش زودبود ومازیادی ازش انتظارداشتیم به هرحال من دیگه نمیتونستم بیشترازاین کمکش کنم به خاطرشرایط زندگی خودم وهم اینکه مردم عقلشون بیشتربه چشمشون بودوهست تامغزشون،،واون چیزی راکه فقط میبینن راحرفش رامیزنن وآدمهاراقضاوت میکنن دیگه رفته رفته تصمیمم جدی شدوحضورخودم را اززندگی محمدرضاداشتم کم رنگ میکردم،یه روزی محمدرضاپیام دادوگفت آبجی واسه کلاسهای دیپلم ثبت نام کردم ودارم میخونم وسعی میکنم قبول بشم،گفتم اونطورکه من شنیده بودم درسهات خوب بودپس یک دیپلم گرفتن واسه توچیزی نیست،آهی کشیدوگفت اون سالهاآره ولی الان نه،هرچی میخونم تومخم نمیره که نمیره، کم کم ارتباطم بامحمدرضابه حدی رسیدکه فقط هرازگاهی یک تماس میگرفتم تاازحالش باخبرباشم هرچندمثل همیشه محمدرضاازحال اصلی خودش هیچ وقت به من راستش رانمیگفت،،مخصوصااگرحالش بدبود وبهم ریخته،گاهی اوقات هم او تماس میگرفت وقتی میدیدمن تماس نمیگرم یاپیام نمیدم.. ناگفته نماندکه محمدرضاتقریبابعدشش ماه ازآشنایی ماگذشته بودبرای اینکه ثابت کنه دختری درزندگیش نیست تلگرام خودش راهم روگوشی من نصب کردتاازکل کارهاش درتلگرام وارتباطش بابقیه باخبرباشم چون من هرازگاهی بهش میگفتم تادوروبرت را خلوت نکنی ازدوست دختر حرفهای من رادرک نمیکنی متوجه نمیشی هرچی برات بگم وتلاش کنم بی نتیجه هست ،،تلگرام محمدرضاراهم شایدیک ماه روگوشی من نصب بودومن دختری رادرپی وی محمدرضاندیدم به عنوان دوست دختر ولی خب چت هایی که بابقیه مخاطبهاودوستاش داشت وطرزصحبت کردن هاشون جالب وگاهی هم به جانبودمن کلاتلگرامش راحذف کردم ازروگوشی خودم،،وبعدهم به خاطراین طرزصحبت کردنهاشم خیلی تلاش کردم تااین مدل صحبت کردن راکناربزاره که متاسفانه نشد بعداینکه محمدرضاتماس گرفت گفت ثبت نام کرده واسه دیپلم ومیره کلاس بعداون روزنمیدونم دقیق چقدرزمان گذشت که درطول اون زمان ویاماه هاشایدفقط دوبارتماس بامحمدرضاداشتم ودرحداحوال پرسی که یه روزخودش تماس گرفت وگفت آبجی یک خبرخوش من دیپلمم راگرفتم،خبرخیلی خوب وخوشحال کننده ای بودبرام،، وبازمثل همیشه بهش گفتم محمدرضابه خدا تومیتونی خوب باشی. خوب صحبت کنی.خوب پیشرفت کنی.وحتی خدمت سربازی هم بری ولی نمیدونم چراخودت را زدی به یک راه دیگه وبی خیالی حتی توخیلی مهربون وخوش قلبی ومعرفت حالیته وغیرت،ولی داری باخودت ودنیالج ولج بازی میکنی و بس. وگفتم سعی کن ادامه تحصیل بدی وکنکور وبعدهم دانشگاه بری گفت نمیتونم آبجی کلاهمه چی ازمغزم پاک شده نمیشه گفتم شروع کنی بخونی تلاش کنی وحواست راجمع کنی به درس. وزندگی واقعی وگذشتت رابریزی دورحتما همه چی یادت میادوموفق میشی بازهم گفت چشم سعی میکنم قول نمیدم،دقیق یادم نیست قبل دیپلم گرفتن محمدرضا اونابه خاطرکارپدرش واسه زندگی رفتن تهران.یابعددیپلم گرفتن وقتی که باراول بعدچندین ماه داشت میومدشهرستان تماس گرفت گفت آبجی میشه بیام قوچان هم راببینیم گفتم قول نمیدم.یعنی وقتی گوش به حرف من ندادی ونمیدی دلیلی نمیبینم که بعداین باهم درارتباط باشیم حتی باتماس گفت باهات حرف دارم خواهش میکنم..گفتم باشه فقط همین یه بار..یعنی عمداقبول کردم تامحمدرضارابعداینکه محیط زندگیش وشهرش عوض شده ورفته یک شهربزرگ اونم تهران آیاتغییراتی هم کرده ازلحاظ تیپ وقیافه ورفتاریانه..وبادوستم هماهنگ کردم که خودش هم مطب بودرفتم مطب وبه محمدرضاهم گفتم بیادمطب ووقتی محمدرضا اومددیدمش دیدم که بله همون طورکه فکرش رامیکردم بود. ومحمدرضاباچه تیپی ازتهران اومده که قبلاخیلی ساده پوش بودومدل موهاش ساده ومعمولی.. ولی اون روزمحمدرضا ازتهران بایک شلوارکمرکشی وتقریبا شش جیب که هم دخترونه بودوهم پسرونه..ویک کیف کوچیک روشونه ای هم انداخته بود روشونه اش وموهاش هم بلندوکش بسته ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_نه : خون و ناموس آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو
: که عشق آسان نمود اول ... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... 💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی ✍ ادامه دارد .... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊 ╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯