#رؤیای_واقعی
#پارت_۲
من بچه سوم خانواده بودم
و همچنین ته تغاری و یک خورده لوس کرده بودنم
هستی و هادی ازدواج کرده بودند و هر کدوم یک بچه داشتن و من هم خیلی زود هم عمه شده بودم و هم خاله!
لیسانسم را تموم کرده بودم و داشتم برای فوق میخواندم همیشه از بچگی دلم میخواست یک چیز جدید از ریاضی کشف کنم و بتونم کاربرد هایی که دارد را در زندگی روزمره استفاده کنم و آرزوی اینکه استاد دانشگاه بشوم داشت به واقعیت می پیوست
رقیه دوستم یکسالی میشد که ازدواج کرده بود
سارا یکی از همکلاسی هایم بود که با او نسبت به بقیه بچه های کلاس نزدیک تر بودم یک خونه با هم دیگه نزدیک دانشگاه کرایه کرده بودیم
سارا شیرازی است و یکسالی می شود که باهم همخونه شدیم دختر خونگرم و همچنین مثل خودم در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و تا چند ماه دیگه قرار بود با پسر عمویش ازدواج کند
در رشته ریاضی داوطلب های مرد زیاد است و چهارتا دختر بیشتر در کلاس نبودیم که من فقط با سارا در ارتباط بودم
یکی از اساتید درباره یک موضوعی گفتند که تحقیق کنیم و برای این تحقیق باید به شرکت های ساختمان سازی و طراحی خونه برویم
و طبق معمول من و سارا باهم همگروه شده بودیم
_وای هانیه چقد این استاده بیکاره خو اینم تحقیق داره برو خودت تحقیق کن نتیجه رو بیا کلاس به ما بگو
_خخخ سارا چرا داری غیبت اون بنده خدا رو میکنی به جای نق زدن بیا یه تاکسی بگیر بریم این شرکته که دایی پیشنهاد داد چی بود اسمش؟آهان امید
سوار یه تاکسی زرد رنگ شدیم
+میگم هانیه الان رفتیم اونجا چی بگیم ؟
_بانو بذار تا ما بریم بقیش هم خدا کریمه
+بغضی موقع ها از این آرامشت دلم میخواد سرم رو بکوبونم تو دیوار
_عزیزم این همه خشونت از شما بعیده ولی اگه سرت رو کوبوندی تو دیوار من پول دکترتو نمیدم ها
سارا نگاه حرص داری بهم کرد و صلوات فرستاد
آروم و بیصدا خندیدم تا باعث جلب توجه راننده تاکسی نشم
از ماشین پیاده شدیم و وارد شرکت ساختمان سازی امید شدیم
از منشی برای دیدن رئیس شرکت وقت گرفتیم و رو مبل نشستیم تا منشی بهمون بگه بریم داخل
+هانیه به نظرت برخورد رئیس شرکت باهامون چطوره؟
_انشاءالله که رفتار خوبی باهامون داشته باشه
+انشاءالله
زن و مردی از اتاق آقای رئیس بیرون آمدند و منشی رو به ما گفت میتونید داخل برید
اول چادرامون رو روی سرمون مرتب کردیم و با تقه ای به در که صدای بفرمائید رو شنیدیم وارد شدیم
یک مرد که تقریبا هم سن پدرم بود از صندلی اش بلند شد و رو به ما که سلام کرده بودیم و منتظر اجازه برای نشستن بودیم با روی گشاده گفت:
_سلام دخترای گلم بفرمائید بنشینید
وقتی نشستیم
با نیشگون سارا فهمیدم من باید شروع کنم:
_عذرخواهم اگر وقتتون رو گرفتیم من و دوستم دانشجوی رشته ریاضی فیزیک هستیم و استادمون گفتن باید از یکی از شرکت های ساختمان سازی یا نظیر این شرکت یک تحقیق کنیم و بهشون ارائه بدیم.
آقای رئیس:راستش دختر گلم من سرم شلوغه ولی یکی از کارمندام رو بهتون معرفی میکنم
بعد هم یک شماره گرفت و گفت :آقای فرهمند رو بگید بیاد اتاقم
بعد از چند دقیقه تقه ای به در خورد و بعد از اجازه دادن آقای رئیس مردی وارد اتاق شد که انگار همون آقای فرهمند بود
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳
آقای فرهمند نامی که من به چهرش نگاه نکرده بودم چون ممکن بود نگاه من نگاه حرام باشه و《نگاه حرام تیری است از تیر های شیطان》
خیلی محترمانه رو به ما وآقای رئیس
سلام کرد:جانم آقای شکیبا در خدمتم
اقای رئیس:پسرم این خانم های محترم اومدن اینجا که تحقیق کنن برای درسشون لطفا شما راهنماییشون کن .
آقای فرهمند:بله در خدمتم
بعد از اینکه بخشی از اطلاعاتی که میخواستیم جمع آوری کردیم
تقریبا ساعت اداری هم تمام بود
همه میرفتن
قرار شد چند جلسه دیگر هم بیاییم
تا تحقیقاتمون کامل بشود
دم در شرکت منتظر تاکسی بودیم
ولی انگار که آب شدن رفتن تو زمین، دریغ از یک ماشین زرد!
سارا هم همین جور غر میزد:آخه من موندم رشته ریاضی فیزیک چه ربطی به ساختمان سازی داره که این استاده میگه تحقیق کنید.
من رو بهش که بقیه حرفهایش را زیر زبان میگفت و حرص میخورد گفتم:
خواهرم یه ذره آروم باش الان میریم دیگه.
همینطور که من داشتم سارا رو دلداری میدادم و اون غر میزد یه پارس سفید جلومون نگه داشت
و شیشه رو داد پایین :خواهر ها مشکلی پیش اومده.
آقای فرهمند بود که حس بد دوباره سراغم اومد
سارا گفت:نه آقای فرهمند منتظر تاکسی هستیم.
که اون گفت:فکر نکنم این اطراف تاکسی پیدا بشه بفرمائید من میرسونمتون.
من خواستم بگم آخه نمیشه
که سارا اونقد گرمش شده بود
دست من رو کشید و سوار شدیم
سارا گفت:دستتون دردنکنه ببخشید مزاحم شدیم.به غیر از دادن آدرس دیگه حرفی تو ماشین زده نشد.
تا رسیدیم که باز دوباره سارا تشکر کرد
و من با سکوت از ماشین پیاده شدم
تو فکر بودم که چرا من تو ماشین این آقا و حتی تو شرکت توانایی حرف زدن
با او را نداشتم چه می دانمی به خودم گفتم و همراه سارا وارد خونمون شدیم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴
خواب بودیم که گوشی سارا زنگ خورد:
الو سلام
چی شده؟
چرا داری گریه میکنی
آروم باش بهم بگو چی شده؟
وای یا صاحب الزمان!
الان حالش چطوره؟
باشه باشه تا فردا خودمو می رسونم.
بعد از تمام کردن مکالمه ای که بین سارا و نمیدونم کی بود
با نگرانی منتظر حرفی از سارا بودم
که صورتش با گچ دیوار یه رنگ شده بود
سارا با چشمای اشکی گفت:
_بابام تصادف کرده الان اتاق عمله!
+وای یا ابوالفضل
_باید تا فردا خودمو برسونم شیراز
+باشه عزیزم آروم باش الان باهم میریم ترمینال توکلت به خدا باشه عزیزم
_اگه بابام طوریش بشه من چیکار کنم؟
+سارا این حرفا از تو بعید تو که الگوت حضرت زینب (س) باید صبور باشی عزیزم حالا هم پاشو با هم بریم ترمینال
سارا توی اون حال بدش هم به فکر من بود :
هانیه این تحقیقمون چی میشه پس؟
من با لبخندی که از مسئولیت پذیری
سارا روی لبم اومد گفتم:
سارا جان نگران اون نباش اونو من تکمیل می کنم.
بعد از اینکه سارا رو راهی کردم
انگار که یه آب سرد روم ریخته باشن
وای از الان به بعد من باید تنهایی با آقای فرهمند تحقیقاتمون رو انجام بدم.
ای خدا چی میشه کرد.
این سری هم مثه سری های قبل به حضرت زینب(س) توکل کردم
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵
همیشه از اینکه بخوام با نامحرم تنها باشم و حرف بزنم بدم میومد ولی خدا رو شکر آقای فرهمند مرد خوبی بود
و از آنجایی که من فهمیدم آقای رئیس هم احترام خاصی براش قائله
این را از مدل حرف زدنش با بقیه کارمندانش فهمیدم با آقای فرهمند خیلی مهربون بود ولی با بقیه کارمندانش خیلی رسمی حرف میزنه
امروز آخرین جلسه بود که تحقیقاتمون کامل بشه سارا هنوز شیراز بود و شکر خدا حال پدرش بهتر شده بود
امروز هم با همه سختی و حس بدی که بود تحقیقاتمون تموم شد همون لحظه منشی گفت برم اتاق رئیس
_بله آقای رئیس گفتید من بیام اتاقتون در خدمتم
+دخترم تو دانشجوی رشته ریاضی فیزیک هستی بخشی از شرکت ما به افرادی مثل شما نیازمنده اگر قصد همکاری با ما رو دارید یه کارت از منشی بگیرید و با ایشون هماهنگ کنید
_لطف کردید با این پیشنهادتون ولی باید من با پدرم مشورت کنم
+باشه دخترم هر جور راحتی
از همانجا خداحافظی کردم و برگشتم خونه
فردا باید تنهایی تحقیقاتمو ارائه میدادم
داشتم خواب میدیدم یه خانم چادری که روبنده زده بود نورانی بودن صورتش از پشت روبنده هم معلوم بود نمی شد چهرش را ببینم دست من را گرفت و پیش یه مرد که لباس رزمنده ها برش بود برد.
منو پیش آن مرد گذاشت و رفت چهره مرد رو نمیتونستم ببینم ولی انگشتر عقیقش نظرمو جلب کرد.
که ناگهان از خواب پریدم قلبم داشت از سینه در می آمد آنقدر که تند میزد
صدای آیفون اومد بلند شدم و چادرم را روی سرم کردم از تو آیفون مشخص نبود چه کسی است
خانه ما طبقه اول ساختمان بود رفتم دم در و در را باز کردم آقای فرهمند بود انگار که کلافه یا مضطرب باشه گفت:
سلام ببخشید مزاحم شدم این فلش فکر کنم برای شما باشه
و بعد فلش را به سمت من گرفت
تا اون موقع یه کلمه هم حرف نزدم
خواستم فلش را از دستش بگیرم که تنم لرزید انگشتر عقیقی که تو خواب دست اون آقا دیده بودم دست آقای فرهمند بود
بدون هیچ حرفی فلش را از دستش گرفتم و سریع رفتم سمت خونه
پشت در خونه همینطور وا رفتم
یعنی اون خانم که فکر کنم
حضرت زینب (س) بود میخواست من با آقای فرهمند ازدواج کنم!
Fereydon Asraei - Deltangiam (128).mp3
3.87M
♥️
فریدون آسرایۍدربارهے امام زمان ؏ج
دلتنگیام
اللهم ؏جل لولیڪ الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالون آرزوهایتان را
به سمت خدا بفرستید
و آرام بخوابید.
یقین بدانید
او رحمان است و رحیم
شبتون آروم و در پناه خدا🌟
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━ ═✾#اَلْحَمْدُلِلّٰهْکَمٰاهُوَاَهْلُه✾
━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
❣#سلام_امام_زمانم❣
در هــر دمــم هــزاران فریـاد انتظار است
یک لحظه بیتو بودن، یک عمر احتضار است
بـی روی تـو زمانـه پاییز بی بهـار است
این زندگی تباهی، ایـن عمـر انتحـار است...
#سلام_پناه_قلبم
#العجلمولایغریبم
#سلامتی_امام_زمان_صلوات🌹
#اللّٰھُمَّ_عجِّلْ_لِوَلیڪَ_الْفَرَج🌹
#اَللّٰٰھُــمَ_صَّــلْ_علٰـے_مُحَمَّــدِ_ﷺ_وَآل_مُحَمَّــد_ﷺ_وَعجْــل_فَرَجَهُــم
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞عشاق الرضا علیه السلام
همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را...
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
زیارت#امام_رضا علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله...
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
═✧❁یـاامـــامرضــا#❁✧═
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 #تلنگرهای_قرآنی
بگو: ای بندگان من که با ارتکاب گناه بر خود زیاده روی کردید! از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را میآمرزد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است.زمر۵۳
💥 #تـلـنــــــگرامــــروز:
دیگه خدا چه جوری باید بگه که بیاید به سمت من؟ چه جوری بگه ناامید نشید؟ چه جوری بگه هرگناهی کردی بیا؟ فقط یه اراده میخواد. بسم الله...
#ما_با_قرآن_بیدار_میشویم