از وقتی این ظرف های تفلون را خریده بودیم، چند بار گفته بود یادت نره! فقط قاشق چوبی بهش بزنی.
دیگر داشت بهم بر می خورد. با دل خوری گفتم: ابراهیم! تو که این قدر خسیس نبودی.
برای این که سوء تفاهم نشود، زود گفت: نه! آدم تا اون جا که می تونه،باید همه چیز رو حفظ کنه.
باید طوری زندگی کنه که کوچکترین گناهی نکنه.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"کار مومن نشد ندارد..."
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
«میانبر رسیدن به خدا نیت است
کار خاصی لازم نیست بکنیم.
کافیاست کارهای روزمرهمان را به خاطر خدا انجام دهیم ،اگر تو این کار زرنگ باشید شک نکنید شهید بعدی شمایید...»
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
ساعت یک دو نصفه شب بود. صدای شُرشُر آب می آمد. توی تاریکی نفهمیدم کی است. یکی پای تانکر نشسته بود و یواش، طوری که کسی بیدار نشود، ظرف ها را می شست. جلوتر رفتم. حاجی بود.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
پيشانیاش از زور درد چروك افتاده بود. چهرهاش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمعتر میشد. بايد عقبنشینی میكرديم و حاجی نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچهها كه شهيد میشدند، چهرهی حاجی برافروختهتر میشد. ولی اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، برایش خيلی دردناك بود.
آن شب تا صبح خیلی به حاجی فشار آمد. سعی میكرد با بچهها شهدا را بكشند عقب. ولی لحظهی آخر، عجيب بود. حاجی نمیتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار، دنبال بدن يكی از بچهها ميگشت.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم. علتش را هم می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکر است و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشم شان به او و خانواده اش است که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند. می گفت: زن من باید بین همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس این جا بهتر باشد. خیلی از خانه های آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روی آن می نشستیم.
ابراهیم همیشه هم می گفت: دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند. می گفت: اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخواست کنی که مشکل دارند. حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هایش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل شان کند.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
یادم است من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همهشان منطقی حرف بزنیم. می گفتم: ولی این ها همهاش آدم را مسخره می کنند. می گفت: ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم. حق هم نداریم با آن ها برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ گفتم: تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم. گفت: چه فرقی می کند؟ من نوعی. با برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
و من یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از این که دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده ای که هیچ وقت از من دریغش نمی کرد و با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی را پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هایشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.
آن قدر بهم محبت می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هایشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری بکنم.
یک بار گفتم: تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم این جا هم کار کنی، سختی بکشی؟ بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت: تو بیشتر از آن ها به گردن من حق داری، باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم. گاهی حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم می گفت: تو بنشین، تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم. لباس ها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سر جای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد و جمع می کرد. تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.
به نقل از همسر شهید
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca