⭕️ #کربلای_ایران
🔻بعد از هفت ساعت طی کردن مسیر با اتوبوس نزدیک است چشم انتظاری ام تمام شود
از اینجا، تکان خوردن پرچم قرمز روی گنبد فیروزه ای نمایان است
یکسال است که انتظارش را میکشم تا وقتش برسد و عازم شویم. بار ها سراغش را گرفه ام تا از زمان ثبت نام اطلاع پیدا کنم.
رسیدیم. اتوبوس درب هایش را باز میکند . پیاده میشویم، محیط بیابانی و خاکی است، ده متر آن طرف تر ورودی اصلی است. از راه رو عبور میکنم، بالای سر را با سربند های قرمز و سبز تزیین کرده اند. اطرافمان هم قاب های گلی ست که روی آن عکس های آن زمان را چسبانده اند چند گلدان هم پای آن گذاشته اند.
بوی عطر میآید و چراغ های سبزی روشن است. یک راست میروم سمت راست، ردیف اول؛
🔻شروع میکنم
فاتحه میخوانم و صلواتی میفرستم.
نسیمی خنک و دلپذیر در هوا جاریست ؛ فضا سازی درختان و گل ها مانند نوار سجادهٔ سبزی دور تا دور مزار کشیده شده است
اهتزاز پرچم سه رنگ ، قبور شهیدان هویزه ، و صدای سوزناک مداحی «من هم باید بروم » شعله به دل های سوخته زوار میزند
هر کدام از اعضای کاروان به کنجی می رود و با یک شهید خلوت میکند ،
پیر زنی شفای نوهٔ جوانش را میخواهد،
یک نفر برای باز شدن بخت دخترش دعا میکند
کس دیگر توفیق یاری در جبههٔ اسلام را طلب میکند
🔻و اما من، دلی پر از حرف و گلویی سرشار از بغض و چشمانی با هوای بارانی دارم؛ ولی خسته شده ام ، نه از طول سفر نه ، از دست خودم خسته شده ام . آخر چه قدر روضه و گریه و دعا و توسل در یادمان های مختلف، التماس هر شهیدی را کرده ام، از دوکوهه و طلائیه تا کانال کمیل و شلمچه، و حالا هم #کربلای_ایران «#هویزه»،ولی هیچ تفاوتی نکرده، چند سال است برنامه ام همین است دم عید که میشود کوله بارم را جمع میکنم و می آیم راهیان نور ولی هنوز اندر خم یک کوچه ام پس کی این شهدا حاجتم را میدهند واقعا دیگر باید چه کار کرد ...
در همین حال و هوایم که صدا میزنند:
_جلو بیایید، جلو بیایید برنامه روایت گری داریم.
کمی بی حوصله ام ولی چه کار می شود کرد، جلو میروم و مینشینم و در حال و هوای شکایت از خودم و گلایه از شهدا هستم ؛
برنامه شروع میشود، راوی از نحوه #شهادت شهدای هویزه را شرح میدهد.
میگوید :
_(می دانید چرا میگویند کربلا؟ چون زمین شاهد جبهه گیری تمام قوای حق با تعداد کم، در برابر کثرت نفرات جبهه باطل بود؛ هرکس از الگوی خود نقش اتخاذ کرده بود. صحرا پر بود از علی اکبر (علیه السلام)هایی که توسط لشکریان عمر سعد به شهادت میرسیدند و پیکر های ارباً اربا شان زیر تانک های تازه نعل شدهٔ دشمن خورد و له می شد.) از برخی ها هم خاطره های کوچکی تعریف میکند تا میرسد به شهید « #محمد_حسین_علم_الهدی»؛ میگوید:
_محمد حسین ذوب در انقلاب بود، برای لحظه لحظه عمرش برنامه داشت، یک لحظه بیکار نمیماند دائم به این فکر بود که امام چه میخواهد و وظیفه او نسبت به امام چیست دائم خودش را با این خط تنظیم میکرد تا بالاخره در تاریخ ۵۹٫۱۰٫۱۶
🔻دعایش مستجاب شد و با پیکری ارباً اربا شبیه اربابش، امام حسین»علیه السلام به شهدای کربلا پیوست و سرش را در آغوش امام حسین علیه السلام گذاشت و جان داد ...
🔻صدای گریه بلند شد من هم در دام گیر کرده بودم و پر از هقهق و اشک چشم بودم. گویا اشک برای امام حسین علیه السلام راه ارتباط ما با شهداست ؛ولی اینبار تفاوت داشت ، جوابم را گرفته بودم ، فهمیدم که مشکل کار کجاست.
باید جهاد کرد، باید مطیع امر ولی بود ، راست میگوید اصلا ما فراموش کرده ایم وظیفه مان را نسبت به امام.
حسین (علیه السلام)را در کربلا تنها گذاشتیم و در کوفه به مظلومیت علی (علیه السلام)گریه میکنیم. گویا تمام حرف این است «ولایت پذیری»
🔻صدا میزنند :
_ وقت تمام است؛ فاتحه ای بخوانید و وسایل تان را جمع کنید تا برویم.
فرصت زیارت این یادمان هم تمام شد، با این تفاوت که این بار وسایلم را جمع میکنم و میآیم؛ برای اطاعت از ولی برای ولایت پذیری. باید این مطلب همیشه یاد من و امثال من بماند، که این حرف ها فقط معطوف به همین چند روز نیست. این بار نمی روم تا دوباره همه چیز یادم برود و باز مشغول سرگرمی ها و روزمرگی هایم شوم و سالی یک هفته یاد شهدا و وظیفه ام کنم. این بار میروم تا مانند شهدا در لحظه لحظه عمرم به شکل جهادی، فرمان های امامم را اطاعت کنم
میروم و گزارش کار تهیه میکنم و سال دیگر که حتما ان شاءالله آمدم به شهدا تحویل میدهم و اینجور میگویم :من همانند شما وظایفم را انجام می دهم و غفلت نمیکنم شما هم در این راه با دست غیبتان کمک برسانید
#السلام_علی_الحسین
#السلام_علیک_یا_بقیة_اللّٰه
#یادمان_شهدای_هویزه
#ولایت_پذیری
#زندگی_جهادی
@Beit_alhoseyn313