شب نخوابیده بودیم
حدود ساعت ۷.۰۰ صبح رسیدیم #نجف
چون با خانواده بودم و بچه کوچک همراهمون بود، از قبل هماهنگ کرده بودم که چند ساعتی که در نجف هستیم، مشکل اسکان نداشته باشیم.
میخواستم وسایلمان را منزل یک دوستِ تا دیروز نادیده بگذارم و برویم حرم امیرالمومنین.
وقتی رسیدیم نجف، مستقیم رفتیم به سمت خانه او.
خانهها در عراق پلاک ندارند. از روی لوکیشن، درب یکی از خانهها را زدیم، در را باز نکردند.
درب خانه کناری را زدیم، باز کرد و گفت چنین کسی در این اطراف زندگی نمیکند!
تماس گرفتم، پاسخ نداد ...
با وسایل و سه کودک، حرکت کردیم به سمت حرم امیرالمومنین.
بچهها خسته بودند و هوا هم رو به گرمی میرفت ...
۳۰ دقیقه بعد، روبروی باب القبله بودیم.
حرم امیرالمومنین ...
اینجا فرق میکند؛
با همه عالم فرق میکند؛
#خانهی_پدری است؛
با حال خوش به سمتش میروی و وقتی میرسی انگار دنیا را به تو دادهاند.
قدمهایمان بیاختیار تندتر شده بودند ...
نزدیک ورودی بابالقبله، صف بلندی بود. فکر کردم از آنجا ترافیک است و خیابان قفل شده.
از خانمم خواستم گوشهای بنشیند تا من به زیارت بروم و برگردم. با علی که ۵ ساله است و محمد سجادِ ۸ ماهه، همانجا ماند.
من و محمد حسینِ ۹ ساله رفتیم. چند قدم جلوتر دیدیم راه باز شد. رفتیم زیارت امیر موحدان ...
نیم ساعت بعد برگشتیم. محمد حسین برای مامان از حرم مولی آب آورده بود.
وقتی رسیدیم، علی از خستگی خوابش برده بود. آرامترین خوابِ ممکن، کنار خانه پدری ...
محمد سجاد را گرفتم تا همسرم به زیارت برود.
رویم را یک دقیقه برگردانم،
محمد حسین هم مثل علی به خواب رفت ...
مغازه اسباببازیفروشی کنارمان، پنکهاش را سمت بچهها چرخاند و بعد پتویی زیر سر علی گذاشت.
بچهها بیخبر از همه جا خواب خوابِ بودند.
همسرم نیم ساعت بعد برگشت.
بچهها را بیدار کردیم که برویم؛
همین نیم ساعت؛
بهترین خواب زندگیشان شده بود؛
سردماغ و سر کِیف شده بودند ...
باورش سخت بود؛
اینجا بودیم، نجــــــــف، خانه پدری ...
غرق در محبت امیرالمومنین ...
بچهها؛
در حال ساخت یکی از شیرینترین خاطرات زندگیشان هستند؛
در حال چشیدن نیمچه سختی با طعم محبت و دوست داشتنِ پدر واقعی؛
بچهها؛
در حال سریعتر بزرگ شدناند ...
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4