eitaa logo
💚بنـام پــدر و مــادر💚
22.4هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
1.6هزار ویدیو
0 فایل
برای شادی روح پدرم فاتحه صلوات بفرستین🖤 برای شادی روح مادرم دعاکنیدفاتحه وصلوات بفرستید🖤 کپی مطالب مجازه
مشاهده در ایتا
دانلود
ســیدمحمد صمصــام بــدون عمامــه وبــا ســربرهنــه واردمجلس شــد. یک راســت رفــت روی منبــر. تک ســرفه ای کــرد و گفــت: »مــردم،نمیخواهیــد ازمن بپرســید امــروزعمامه ام کجاســت؟« چند لحظه ای ســکوت کردوبعــد ادامه داد:»خودم علتش را به شــمامیگویم.وقتی رضاخان پهلوی مرد،اطرافیان هر کجامیخواســتند اوراخاک کنند،خــاک اوراقبــول نمیکــرد. چــاره ای نداشــتند،اورا برگرداندنــد ایران. اینجــا هــم همــان قصه بــودوقبــراورا بیــرون می انداخــت.بالاخره به این نتیجه رسیدند که تنها راه حل آن است که عمامۀ مبارک حضرت صمصام را بردارند و کفن رضاخان کنند تا زمین، جنازۀاوراقبول کند. حال، حضرت صمصام مانده است بی عمامه. مــردم پاییــن منبــر،ریزریــزمیخندیدنــد. ســید در ادامه گفت:»شــاید بپرســید کفن میت مســلمان که سفید اســت وعمامه حضرت صمصام سبز پس شرعا درســت نیســت کــه عمامــۀ من کفــن شــخصی چون رضاخان باشــد. ولی من در جواب به شــمامیگویم: کدام کار رضاخان به مسلمان ها رفته بود که کفنش مثل مسلمین باشد. @Benam_pedar_madar
خواهــر شــاه بــرای ازدواج بــا یکــی از شــاهزاده های اروپایی بــه خارج از کشــور ســفر کرده بود.این ازدواج برای ملت شیعه کسر شأن بودو سروصدای زیادی داشت. در همــان ایــام آقــارفــت منبر.بعد بســم الله گفــت:»آهای مــردم، همه میداننــد حضرت صمصام مجرداســت و تاکنون کســی را به همســری انتخــاب نکرده اســت.از طرفی میبینیــم دختررضاخان بــرای ازدواج بـا اجنبیهــا عزم فرنگ کــرده.آخرانصاف کجاســت؟ازقدیم گفته اند چراغــی کــه به خانه رواســت به مســجد حرام اســت.مگرمــن در ایران نبودم که ایشان برای ازدواج برود خارج از کشور؟« مــردم زیرلب میخندیدند.از آنطرف هرلحظه میترســیدند ســاواک برای گرفتن سید بیاید و عده ای از پامنبریها را هم با خودببرد. @Benam_pedar_madar
حیــاط مدرســۀ چهاربــاغ پــر شــده بــودازمردمــی که بــرای روضــه آمده بودند. هردفعه یکی از روحانیون منبر میرفت ومردم را ارشادمیکرد؛ در آخر هم روضه میخواند. آنروز جنــاب صمصــام رفــت منبر.بلندگو هم که نبــود. همان اول کار بــاصــدای بلند شــروع کــردبــه روضه خواندن.فضــای معنوی مدرســۀ چهاربــاغ دیدنــی بود. کســی نبود کــه به خاطرآن روضۀ ســوزناک گریه نکــرده باشــد.روضه کــه تمام شــد، جناب صمصــام فریــادزد:»خدایا، بارالهــا تــو ســمیع وبصیــری و حــرف مرامیشــنوی.اســب من گرســنه اســت. یک کاهدان علف بفرســت تا زبان بســته بخوردو سیر شودوبه روح پدر صاحب مجلس دعا کند.« گریه هــا تبدیــل شــد بــه خنده.مــردم میدانســتند اســب بهانه اســت و این پولها برای فقر اســت. کســی نبود دستت توی جیبش نکند وپول درنیاورد. @Benam_pedar_madar
جمعیت زیادی نشسته بودند توی جلسه. سخنران اول که صحبتش تمام شــد، جناب صمصام به رسم همیشگی بلند شد برود سمت منبر. صاحبخانه که دلش میخواســت منبرها طبق روال خودش باشد، جلو رفت دســت ســید را گرفت. جناب صمصام دســتش را از توی دســت اودرآورد. - آبروی سید را جلوی این خلق الله نبر، بگذارمنبرم را بروم. صاحبخانــه ولــی این حــرف را گوش ندادو جلوی منبر ایســتاد.آقا هم کــه دیــد بــاماندن در آنجا آبرویش میرود،برگشــت وســوار اســب شــد. بعــد رو کــردبــه صاحبخانه که برای مطمئن‌شــدن از رفتــن او تا دم در آمده بود. - تــوبا آبروی این ســید بــازی کردی،امیدوارم امشــب ســاعت دوازده شکمت را پاره کنند. صاحبخانــه لبخنــدی از ســر تمســخر زد و برگشــت تــوی خانــه امــا همان شــب ساعت یازده دلش درد گرفتو سریع بردندش بیمارستان. ساعت دوازده بود که به خاطر جراحی آپاندیس شکمش را پاره کردند. وقتــی بــه هــوش آمــد،دیــد همــه نگــران از نتیجــۀ عمــل دور تخــت او ایســتاده اند.با بیحالی گفت:»عمــل واینها فایده ندارد،بروید از خود آقای صمصام حاللیت بطلبید. دوســه تا از اطرافیان بدوبدو خودشــان را رســانند خانۀ ســید.وقتی در زدند، جناب صمصام بدون اینکه در را باز کند یا بپرسد چه کسی پشت در اســت باصدای بلند گفت:بروید به اوبگویید حلالش کردم.دیگر نگران نباشد @Benam_pedar_madar
بهتریــن راه رادر ایــن دید که دوازده یخچال نــذر آقای صمصام کند تا ازمشــکلی که داشــت خلاص شــود.به چند روز نکشــید که رحمت خدا شامل حالش شد ونجات پیدا کرد. موقــع ادای نذر،پیش خــودش گفت:چــرادوازده یخچال ببرم؟من کــه هیــچ حرفــی راجع به نــذرم نزده ام.پس شــش تا یخچــال خرید و رفــت خانــۀجناب صمصام. هنوز ایوان را ردنکرده،پشــت در اتاق بود که ســید فریاد زد: مشــهدی حســین،داخل نشــو. یخچال هـا را هم با خودت ببر. از خانه آمد بیرون. یخچالها را هم آورد. فکرش اما مدام مشغول بود که چرا سید اینقدر خشن برخورد کرده؟ دلــش تاب نیــاورد.فردا دوباره رفت در خانۀ جنــاب صمصام.وقتی در زد،آقا ازداخل خانه باصدای بلند گفت:مشهدی حسین بیا داخل. فاصلۀ حیاط تادر اتاق را با احتیاط رفت. همینطورفکرمیکرد دوباره آقا ردش میکند. رسید توی اتاق. - مگــر تــودوازده یخچــال نــذر نکــرده بــودی؟ چــرا ســر خــودت کلاه میگــذاری و شــش یخچال مــی آوری؟تو که میدانی مــن این نذرها را برای خودم نمیخواهم. پس چرا میگذاری شیطان بر تو مسلط شود؟ برو و نذرت را کاملا ادا کن که خدای ناکرده مدیون امام زمان نباشی. از آن بــه بعــد بیشــتر مراقب افــکار و اعمالش بود. میترســید به محض دیدن سید، همه چیزش لو برود. @Benam_pedar_madar
نذر کــرد ا گــر اســباب خانــه دارشــدنش فراهــم شــود، پانصدتومــان بدهــد آقــای صمصــام. فــردای آن روز پســرعمویش هفتادهزارتومــان آورد و گفــت :مــا ایــن پول را اســتفاده نداشــتیم، شــما بگیریــد وبرای برگرداندنش هم عجله نکنید. خانۀخوبی خرید و چند روز بعد برای تمیز کردن خانه ،با زن و بچهاش به آنجا رفت. هنوزدست به کار نشده بودند که در خانه زده شد.در را باز کرد. جناب صمصام سوار براسب جلوی در بود. - پانصد تومان امام زمان را بده که حسابی سرم شلوغ است وباید چند جای دیگر سربزنم. هــم ازصراحت آقــای صمصام خنــده اش گرفته بود، هــم مهبوت رقم دقیــق نذرش بود. ســید که دید مــرد از جا تکان نمیخــورد،ادامه داد: یالله، زودباش نذرت را بیاور وگرنه به اسبم میگویم گازت بگیرد. ُبا این شوخی کمی از بهت خارج شد. @Benam_pedar_madar