eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
121.4هزار عکس
124.4هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 ماه رمضـ🌙ـان سال ۶۶ بود ... 🍂در منطقه عملياتی غرب كشور بوديم نيروهايی كه در پادگان نبی اكرم ﷺ حضور داشتند در حال آماده باش برای بودند. هوا بارانی🌧 بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطوریکه راه رفتن بسيار بود 🍂و با هر گامی گِل‌های زيادتری به می‌چسبيد و ما هر روز صبـح وقتی از خواب بيدار می‌شديم متوجه می‌شديم کليه‌ ظروف غذای شسته شده است🍽 اطراف چادرهـا تميز شده و حتی صحرايی کاملا پاکيزه است !! 🍂اين موضوع همه را به تعجب وا می‌داشت😟 که چه کسی اين کارها را انجام می‌دهد ؟! نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسی اين خدمت را به انجام می‌دهد! 🍂بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز📿 كہ همه بخواب رفتند ديدم كه روحانی گردان از خواب بيدار شد و بہ انجام كارهای فوق پرداخت و اينگونه بود كہ بچه های گردان شناسايی شد. وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: من خاك پای رزمندگان اسلام هستم♥️ ✍ راوی: عبدالرضا همتی 🌷 🌹🍃🌹🍃
💠 اوایل که شدیم به سوریه، هر فردی را کاری کرده بودند. یکی از های آقا " " رسوندن به خط بود..🌴 پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه، بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون که در داشت فقط برسونه؟؟🙁 بعد که ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به رسید🕊 پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم... (ع) هم ‌ , بود...💔 راوی: همرزم شهید 🌺 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰دیدار آخر 🔻مادر شهید 🔸روزی که می خواست شود، نماز صبح📿 را که خواندم دیدم هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده . دست هایم را گرفت بوسید💖 صورتم را بوسید. من همینجا یک حال غریبی شدم. 🔹گفتم: جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی👋 نمی کردی. گفت: این دفعه طولانی تر است دلم برای شما تنگ💔 می شود. من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم 🔸بعد که محمد رفت🚗 برگشتم سر و ناخودآگاه گریه کردم😭 انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این است.   🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
‌ ●شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ ●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ ●موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. ●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. ●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
🍀✨🍀✨🍀✨🍀 ♥️برادر باید #اینجوری باشه ♥️هم خودش #شهید بشه،🕊 هم #برادر شو برسونه به #قافله شهدا #شهی
🌷 ♨️«مجتبی در لحظه 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به رفتند. (لبخندی☺️ می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا . و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی زمانی و مجتبی رضایی. 🔰 خودشان را به‌ دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه 🏘مشغول انجام دادن کارهایم بودم که در به صدا درآمد ♨️در را که باز کردم دیدم و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که به آن‌ها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن کربلا. 🔰طوری واقعه را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. ریختم و رفتم و کنار آن‌ها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. ♨️ صحبت‌هایشان که شد خندیدم 😄و به آن‌ها گفتم: «شما از این حرف‌ها چه هدفی دارید⁉️» هر دو نفرشان مداح بودند و با و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد». 🔰بعدازاین جمله از تنهایی رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند😊 می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان 💓را نمی‌زنید؟» گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. ♨️حالا که هستیم می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم⁉️» به یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌ می‌دیدم. لبخندی😊 زدم و گفتم: «خب بروید». انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان بود. 🔰 آن روز طوری می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل💘 سیر بچه‌هایم👫 را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً دادی؟»گفتم: «، اجازه دادم».بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟» من در 📺دیده بودم که داعشی‌ها یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. ♨️با لبخند😁 به آن‌ها گفتم: «مگر داعشی‌ها چه کار می‌کنند⁉️» گفتند: «داعشی‌ها مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».لبخند زدم و گفتم: « سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».نگاهی به# همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، 🔥شاید ما را تکه‌تکه کنند». 🔰هر چیزی که یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: « اجازه را دادی دیگر؟» و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم». و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای رفتند. وقتی پدرشان به خانه🏡 برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ♨️ ایشان هم وقتی دیدند# ماجرای دفاع از حرم زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.» به نقل مادر 🌷 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
📝یک بند از شهید مدافع حرم سردار 🕊 💢وصیت نامه ای و کامل که موقع اعزام به سوریه نوشته در سه مرحله . در هر بار به سوریه وهر مرتبه یک بند به آن اضافه کرده همراه با تاریخ 📅و متن بالا قبل از آخرین اعزام نوشته است. 💢 و رفتن به و امضای آن را از امام رضا (ع) می خواهد و چه سری است نمی دانم که ها وحججی ها و...امضای شهادت را از امام رضا تقاضا می کنند. 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
🌼🍂🌼🍂🌼 "ڪسے#ڪہ‌اهݪ دنیانیسٺ! "فقط‌با#شهادٺ آرام‌مےگیرد...♡✨ #شهید_محمود_کاوه🌷 #ڪانال_ما_را_بہ_اشتر
🌷 🔰زندگی نامه محمود کاوه سال ۱۳۴۰ ه.ش📅 در مقدس، در خانواده ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد. پدرش که از کسبه متعهد به شمار می آمد، در دوران و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت الله خامنه ای شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت. 🔰وی که برای فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و مذهبی و نماز جماعت می برد و از این راه فرزندش را با مکتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان ساز اسلام آشنا می کرد.با شروع جریانات انقلاب، او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درسی مسجد 🕌جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم آیت الله خامنه ای بهره های فراوانی برد و ره توشه های همین تعالیم را با خود 🔰 به محیط و میان دانش آموزان منتقل می نمود. او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می شد. با علاقه وافر، به اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) می پرداخت و فعالانه در و درگیریهای زمان انقلاب شرکت داشت.در پخش اعلامیه‌های روح‌الله خمینی چه در درون دبیرستان و چه در محیط‌های دیگر تلاش می‌نمود و در با مأموران حکومت و راهپیمایی‌ها به همراه پدر فعالانه شرکت می‌جست. 🔰سخنرانی‌های سید علی خامنه‌ای تأثیر فراوانی روی او گذاشت.او در زمینه عکاسی 📸از انقلاب فعالیت داشت و به گفته خواهرش عکس اولین شهید انقلاب در ، توسط او گرفته شد.ورود کاوه به پاسداران بعد از پیروزی انقلاب کاوه به سپاه پاسداران مشهد پیوست. او پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش برادران سپاه و بسیج پرداخت. 🔰پس از آن، به حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی، طی مأموریتی ماهه به تهران عزیمت کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهه‌های جنوب شد اما مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آماده‌سازی و آموزش نیروها به فراخواندند. 🔰کاوه یکی از فرماندهانی است که هدایت جنگ ایران و عراق را به عهده گرفتند. روزی که جنگ☄ آغاز شد او یک جوان ۱۹ ساله بود اما ۳ سال بعد فرماندهی ویژه شهدا را بر عهده گرفت. تیپی که از کلیدی‌ترین یگانهای سپاه بود. و انجام عملیات خارق‌العاده توسط این تیپ با فرماندهی کاوه باعث شد که به ویژه ارتقاء یابد.💥 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! فرزند شهید_خیزاب شبهای قبل از به پدر میرفت تا با پدرش عازم سوریه شود یاد همه پدران آسمانی گرامی وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
44.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! فرزند شهید_خیزاب شبهای قبل از به پدر میرفت تا با پدرش عازم سوریه شود 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
‌ ●شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ ●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ ●موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. ●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. ●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
44.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! فرزند شهید_خیزاب شبهای قبل از به پدر میرفت تا با پدرش عازم سوریه شود 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
برپا شده است جبهه و سربند دیگری شد برایِ تو اروند دیگری شد ... سردار حاج : بنده مخالف اعزام حسین بودم. امّا او با پافشاری و اصرار، ۴۰ روز بر سرِ قبر شهید یوسف‌الهی🌷چله گرفت و مشغول راز و نیاز شد؛ هنوز نمی دانم که روزِ وقتی با خنـده به من نگاه ڪرد چی شد تا به آمدن بادپا راضی شدم‼️ ▫️جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس ▫️شهادت: ۹۴/۰۱/۳۱ بصری‌الحریر 🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
44.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! فرزند شهید_خیزاب شبهای قبل از به پدر میرفت تا با پدرش عازم سوریه شود ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
‌ ●شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ ●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ ●موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. ●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. ●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
44.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! فرزند شهید_خیزاب شبهای قبل از به پدر میرفت تا با پدرش عازم سوریه شود ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin