*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
یک زمانی حسین یوسف اللهی مجروح شده بود. به دستور دکتر باید نمازش را نشسته می خواند ، ولی رعایت نمی کرد.
یک ماه قبل از عملیات والفجر ۸ یک روز در قرارگاه اهواز به او گفتم : چرا به دستور دکتر عمل نمی کنی؟ چرا ایستاده نماز می خوانی؟
پس از کمی تامل پرسید : وقتی که شما فرمانده لشکر هستید به سنگر می آیید ، من همین طور می نشینم؟
پاسخ دادم : نه ، بلند می شوی و احترام می گذاری.
گفت : من در مقابل فرمانده لشکر نمی نشینم ، چطور در برابر خدا بنشینم؟!
#شهید_محمدحسین_یوسف_اللهی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
وقتی شب عملیات در حال خواندن دعای کمیل بود ، حال عجیبی داشت از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود قرار است فردا ۱۰ صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم ، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب می درخشید و حقیقتا آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنی ترین صحنه های عمرم در دوران دفاع مقدس باشد.
#شهید_احمد_سلیمانی
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
📝روزهای آخر که عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود ، برای اطمینان از عقب ماندن نیروهای مان ، با موتور سیکلت به اتفاق مهدی کازرونی در منطقه حرکت می کردیم.
من موتورسیکلت را می راندم و او پشت سرم نشسته بود. به نزدیکی خط دشمن رسیدیم. صدای شلیک پراکنده میآمد. معلوم نبود که ما را می زنند یا جای دیگر را می زنند.
مهدی با دست روی شانه ام زد و گفت : نگه دار ....!نگه دار....! ایستادم پیاده شد و گفت : من رانندگی می کنم تو پشت سرم بشین جای مان را عوض کردیم. همین که حرکت کرد پرسیدم : چرا نذاشتی بروم؟
پاسخ داد : دشمن تیراندازی می کند تو هم جلو هستی و تیرهای اول به تو می خورد و لشکر بدون فرمانده می ماند. حالا پشت سرم پناه بگیر. و گاز موتور را گرفت.
📚 : حاج قاسم -۲
#شهید_مهدی_کازرونی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
در عملیات آزاد سازی بستان حاج قاسم فرمانده ی ما بود.ما نیروهای گردان ابوالفضل (ع) ، نشسته بودیم تا نسبت به نقشه ی عملیاتی توجیه شویم.
محل اسقرارمان مدرسه ای در شهر سوسنگرد بود.
حاج قاسم هنوز نرسیده بود، یکی از معاونین گردان ، نقشه را روی زمین انداخت و در عرض پنج دقیقه همه را توجیه کرد.
جلسه در حال تمام شدن بود که حاج قاسم از راه رسید.
از ما پرسید : خوب توجیه شدید؟؟
همه با هم گفتیم : بله
او یکی از بچه ها را بلند کرد وگفت : پل سابله را روی نقشه نشان بده.
دوستانمان نتوانست حاج قاسم نقشه را کف حیاط انداخت و توجیه را یک بار دیگر آغاز کرد.این کار نزدیک یک ساعت طول کشید. او به همه سوالات پاسخ داد . جاده های اصلی وفرعی را مشخص کرد و محل تجمع دشمن و محل تانک ها را نشان داد.توضیحاتش خیلی خوب بود.
وقتی کارش تمام شد از چند نفر سوال کرد تا مطمئن شود که همه خوب توجیه شده اند.
🎤روای : امان الله فلاح
📚 :حاج قاسم-۲
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
برای بازدید از روند آموزش گردان ۴۱۰ به بندر عباس رفتم. شنا و غواصی در آب دریا بسیار سخت است.
شدت امواج که گاهی ارتفاع آن به چهار متر می رسید. کار را مشکل می کرد. به ویژه این که بچه ها قبل از آن در آب های شیرین تمرین کرده بودند.
در هر حال وقتی به محل تمرین رسیدم ، متوجه شدم قسمت های حساس بدن بچه ها تاول زده است.
به قدری در جریان شدید جزر و مد دریا کار کرده بودند که بدنشان زخمی شده بود و آب شور دریا ، زخم ها را از درون زخم کرده بود.
چشم های بعضی آسیب دیده بود. البته من همه این ها را دیدم ، اما هیچ یک حرفی نزدند و شکایتی نکردند.
📚 :حاج قاسم-۲
#یاد_عزیزش_باصلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
برای بازدید از روند آموزش گردان ۴۱۰ به بندر عباس رفتم. شنا و غواصی در آب دریا بسیار سخت است.
شدت امواج که گاهی ارتفاع آن به چهار متر می رسید. کار را مشکل می کرد. به ویژه این که بچه ها قبل از آن در آب های شیرین تمرین کرده بودند.
در هر حال وقتی به محل تمرین رسیدم ، متوجه شدم قسمت های حساس بدن بچه ها تاول زده است.
به قدری در جریان شدید جزر و مد دریا کار کرده بودند که بدنشان زخمی شده بود و آب شور دریا ، زخم ها را از درون زخم کرده بود.
چشم های بعضی آسیب دیده بود. البته من همه این ها را دیدم ، اما هیچ یک حرفی نزدند و شکایتی نکردند.
📚 :حاج قاسم-۲
#یاد_عزیزش_باصلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
عملیات که شروع می شد ، معمولا من و جانشینم و میرحسینی در سنگر تاکتیکی بودیم و او ساعتی بعد به خط می رفت.
خلاصه آن روز وقتی رسید یکدیگر را در آغوش گرفتیم.او صورتم را بوسید. سر و صورت من پر از گرد و خاک بود.
این قدر عراقی ها خمپاره و توپ می زدند که یک لایه باروت هم روی صورت همه از جمله خودم نشسته بود و با خاک و عرق قاطی شده و سیاه شده بودیم.
به میرحسینی گفتم : صورت سیاه بوسیدن ندارد. گفت : این سیاهی مثل سرخی خون شهید است.
همان وقت توپخانه دشمن شلیک کرد.داخل سنگر رفتیم.
لیوانی را پر از آب کردم. یک گلوله خمپاره کنار سنگر منفجر شد. گرد و خاک و سنگ و شن به هوا رفت...
لیوان آب گل شده بود. خواستم آب را عوض کنم که میرحسینی لیوان را برداشت و گفت : همین را می خورم.چشمش به آب بود.
ناگهان اشک هایش سراریز شد و گفت : ما این آب گل وآلود را داریم. اما امام حسین و یارانش همین را هم نداشتند.
#شهید_حاج_قاسم_میرحسینی
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
بعد ظهر یکی از روزهای اواخر دی ماه ۱۳۶۴ برای بازدید از تمرین گردان به مقر بچه ها به یکی از روستاهای اروند کنار رفتم.
جلسه ای داشتیم و بعد از جلسه و نماز ؛ گردان تمرین را شروع کرد. ساعت یک بامداد بچه ها بعد از تمرین از بهمن شیر بیرون آمدند و به ساختمان های مخروبه ای که برای گردان در نظر گرفته شده بود ، رفتند تا بعد از تعویض لباس غواضی ، استراحت کنند.
کمی بعد صدایی از نخلستان به گوشم خورد.آهسته به طرف صدا رفتم.حاج احمد امینی پشت یکی از نخل ها نشسته بود. صدای راز ونیازش می آمد. آن طرف تر علی عابدینی نماز شب می خواند. همین طور که از دور نگاه می کردم کم کم بقیه بچه های گردان آمدن...
بعد متوجه شدم کار هرشب آن ها همین است و مطمئن شدم با این دعاها خط دشمن را می شکنند.
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
یک پیرمرد عصا به دست را در "والفجر۱" دیدم ، نه اینکه اهل خوزستان یا بستان باشد و برای دفاع از ناموس اش آمده باشد ، اهل زهک زابل بود.
دستانش می لرزید و یک عینک ته استکانی بر روی چشمان اش بود ، سلاح دستش نبود.
به شهید میرحسینی اعتراض کردم چرا این پیرمرد را آورده اید؟
گفت : من نمی توانستم او را بر گردانم ، شما اگر می توانید او را را برگردانید.
رفتم سمت این پیر مرد ، دیدم این مرد کنار این گردان راه می رفت و با خود چاووشی می خواند :
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله...
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
هواپیماهای عراقی منطقه ی حلبچه و روستاهای اطراف آن را بمباران شیمیایی کردند که بسیاری از مردم آن منطقه در اثر استنشاق گاز سمی شهید شدند.
آنجا مرغداری زیاد بود.گله گوسفند و گاو زیاد بود. حاج قاسم تکلیف کرد که کسی حق ندارد هیچ چیزی بخورد و دست به مرغ و گوسفند مردم بزند.
گفته بود فقط چیزهایی که در مغازه ها ، فاسد شدنی هستند ، می توانید بخورید...
من دیدم احمد اسماعیل کاخ یک نوشابه باز کرد. همین که خواست بخورد ، گفتم : احمد! نوشابه نخور!
گفت : فاسد شدنیه!
گفتم : نوشابه فاسد شدنی نیست.نوشابه درش بسته است. فاسد نمی شود. نخور!
احمد هم احتیاط کرد و نخورد.
🎤راوی : علی اکبر حسن زاده
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽*
#خاطرات_سردار_سلیمانی
در عملیات والفجر ۱۰ یک مسیر هشت کیلومتری توی برف بود تا داخل شیار وشکناو در ارتفاعات مرزی سورن.
من روز دهم یا یازدهم اسفند ماه ۱۳۶۶ داشتم می آمدم به سمت شیار دیدم یک نفر توی برف نشسته. گفتم : آقا بلند شو برویم بدنت یخ می بندد! او چیزی نگفت.
آمدم جلوتر دیدم یک نفر نشسته. گفتم : برادر پاشو برویم ، بدنت یخ می زند! او هم چیزی نگفت. توی مسیر چند نفر همین جوری بودند.
تا اینکه آمدم رسیدم روی ارتفاع ملخ خور. یک سنگر بود که حاج قاسم آنجا بود. دیدم آنجا شلوغ است ، جمعیت را شکافتم ، رفتم داخل سنگر ببینم چه خبر شده.
دیدم حاج قاسم با سید جواد حسینی برف ریختند روی یک نفر ، دارند ماساژ می دهند. سلامی به حاجی کردم. به من گفت : علی ، تو مسیر کسی نبود؟
گفتم : چرا حاجی! دو سه نفری بودند.
گفت : چیزی بهشون نگفتی؟
تازه متوجه شدم این بیچاره ها یخ زده بودند.آن ها بچه های ادوات بودند که خمپاره می آوردند.
🎤 راوی : علی نجیب زاده
#یاد_عزیزشان_با_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin