#خاطره_سوم
#سردار_دلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش را رساند ژاندارمری.
_ داداش اینجا چه کار می کنی؟
_ ژاندارمری یه تعداد نیرو میخواسته، ما رو آوردن اینجا که بریم سربازی.
همه چیز زیر سر خان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمیآمد. دسیسه کرده بود چند تا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود. حسین تازه ازدواج کرده بود.
قاسم پچ پچی در گوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه. خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دارودسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند. آن موقع کرمان صد سرباز می خواست؛ دوباره همه را به به صف کردند.
حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم. اسامی صد نفر را خواندند که به برند کرمان، بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند. قاسم خوش شانس بود که معاف شد؛ اما دوباره رفت پیش حسین.
_ داداش فرار کن برو من به جات هستم.
قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
🎙 راوی: سرهنگ خلیلی، فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
📚 منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 13
🔷️ کتاب#سلیمانی_عزیز
🔶️#حاج_قاسم_سلیمانی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin