*﷽*
#به_وقت_حاج_قاسم
#روایت_یاران
خاطرات ماندگار و به یاد ماندنی سردار سلیمانی📝
آخر شب رسیدیم خسته و کوفته
نایی برایمان نمانده بود حاج قاسم جای همه را پهن کرد نفهمیدیم کی از هوش رفتیم صبح که برای نماز بیدار شدیم
حاجی نشسته بود سر جاده
گفت لااقل دیشب موبایل هاتون را خاموش می کردید بعد می خوابیدید
تا صبح مدام صدای زنگشون می آمد
خیلی حوصله کرد چیزی نگفت اگر من جای حاجی بودم معلوم نبود نصفه شب چند نفر را از خواب بیدار می کردم
#یاد_عزیزش_با_صلوات
🎤 راوی: همرزم حاج قاسم
📚 سلیمانی عزیز
#به_وقت_حاج_قاسم
#روایت_یاران
خاطرات ماندگار و به یاد ماندنی سردار سلیمانی📝
نشسته بودم بغل دست حاجی ، یک دفعه زد روی پایش از صدای ناله اش ترس برم داشت گفتم حاج قاسم چیزی شده؟
مشکلی پیش اومده؟
اشک اومد تو چشماش و گفت:
من سه چهار روزه از حال حضرت آقا
بی خبرم
پدرش فوت کرده بود میان غم از دست دادن پدر قلب و فکر و ذکرش پیش حضرت آقا بود فقط سه چهار روز بود
از آقا خبری نداشت آن وقت این طور آه می کشید و خودش را سرزنش میکرد
و نگران و ناراحت بود
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#روایت_یاران
🚀 #پدر_موشکی_ایران
خیلی سخت است که انسان بخواهد در مورد کسی اینطور با قطعیت صحبت کند مگر اینکه مدت زیادی را با او زندگی کرده باشد
بنده حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد چون دائم الوضو بود و می گفت :
❌نباید بدون وضو بر روی زمین خدا راه رفت، می گفت زمین جای جمع کردن ثواب است...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
یاد عزیزش با صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
23.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹 #روایت_یاران
📍 حکایتی دارد لباسِ غواصی...
🌊 شبِ تاریک، موج های پر از تلاطم اروند، لباس های سیاهِ غواصی...
🎙راوی: حاج علی پیراسته
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#روایتِ_یاران
💯وقتی توی جزیره بودهاند؛ #جزیره_مجنون
آنهایی که آن لحظات یا کمی بعد با حمید بودهاند میگفتند نزدیک پل و با انفجار یک #خمپاره_شصت شهید شده.
یکی از دوستانش تعریف میکرد که «حمید تمام مدت در حالی که فقط بیسیمچیاش همراهش بود، در طول #سیلبند قدم میزد. دستش را هم گذاشته بود روی کمرش و چون #قدش بلند بود، سرش را کمی پایین گرفته بود که عراقیها نزنندش.
انگار داشت توی باغ گردش می کرد؛
جلوی هر سنگری میایستاد، #احوالپرسی میکرد، وضع مهمات را میپرسید و میرفت جلوتر. بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بیسیمچی حمید تنها برگشته، رفتیم سراغ حمید آقا دیدیم پیکرش را کشیدهاند توی یک گودی که داخل سیلبند کنده بودند. سینه و سرش پر از ترکش بود و یک پتوی سربازی کشیده بودند رویش که به قد او کوتاه بود. پوتینهایش مانده بود بیرون و پاشنههایش توی آب بود. از آن طرف عراقیها آتششان را چند برابر کرده بودند. خیلی از بچهها سعی کردند جنازه را بیاورند عقب، اما هرکس میرفت میزدندش.💔🌿
ما تصمیم گرفتیم هر طور هست حمید را بیاوریم عقب که آقا مهدی پیغام فرستادند اگر میشود جنازههای دیگران را هم آورد این کار را بکنید. اگر نمیشود، حمید هم پیش بقیه شهدا بماند.»
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin