💢#در_محضر_شهدا
🌹 #شهید_علی_اسدی
🔶زمانی که در شهر #مهاباد بودیم٬ یکروز به داخل شهر رفت و با یک رساله ی #امام برگشت. گوشه ای نشست و تا غروب به مطالعه ی آن پرداخت.
با تاریک شدن هوا بچه ها رو دور خودش جمع کرد و گفت: من امروز ۱۵۰ مسئله از رساله ی #حضرت_امام را حفظ کرده ام، هر کس در مورد احکام شرعی سوال یا مشکلی دارد بگوید، اگر بتوانم جواب دهم.
📢تقدیم به روح بلد این #شهید عزیز دسته گل #صلوات را تقدیم می کنیم.
___
#زندگی_نامه_شهدا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#در_محضر_شهدا
#زندگی_نامه_شهدا
💎چرا اعتراض نمی کنی؟؟
🔶مدتی بود که به یک مغازه ی جوشکاری می رفت و به عنوان شاگرد آنجا کار می کرد. حقوقی که می گرفت,کم بود.
یه روز به اون گفتم:چرا اعتراض نمی کنی تا حقوقت بیشتر شود؟
گفت:هر چه صاحب کارم به من بدهد,قبول دارم. کسی که تازه کار است و برای آموختن حرفه ای سر کار رفته,بیشتر از این حقش نیست و باید به آنچه می گیرد قانع باشد و قبل از هر چیز,دنبال آموختن فنون کار باشد.
📣 تقدیم به روح این شهید عزیز و شادی روح پدر ومادر بزرگوارش دسته گل #صلوات را تقدیم میکنیم.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#زندگی_نامه_شهدا
🥀شهید ابراهیم هادی
🔻 به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد .
➖ از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد. یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود.
🔅 نان را برداشت و گفت، ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟!
نان خیلی سفت بود، بعد یک تکه سنگ برداشت، و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود.
حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند.
🌻 پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.....
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin