eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
121.4هزار عکس
124.4هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
در محضر شهدا دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش ، از او خواست که فردا بیاید مدرسه ، هم با عصبانیت فرستادش پیش و گفت : این دفعه رو با برو ، چقدر من بیام تو رو بکنم . دستهای کبود را در دستش گرفت و گفت : دوباره به معلمات گیر دادی ، مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش ، که باشند، تو دَرست رو بخون ، ببین چطوری کتکت زدند . که هشت سال بیشتر نداشت گفت : برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها نیستند؟ مگه تو نیومده باید داشته باشند؟ در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش می‌کند و می‌گفت : دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از خاندان بیاورد، که در این صورت سروکارش به و شهربانی می‌افتاد . ایستاده ‌بود کنار در مردم می‌خواستند بعد از‌ یک ‌اعتراض آرام، از خارج ‌شوند ، ناگهان ‌عکس را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد : 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° . وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💌 وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود مسجد. دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: محمد حسین کجاست؟! گفت: نگران نباش! مسجد است می آید. وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: مگر نباید ناهار بخوری؟ گفت: با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به مطالعه کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید. راوی: مادر شهید 📚: حسین پسر غلام حسین 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
از قافله ے عشق مرا جا نگذارید در موج بلا یکہ و تنها نگذارید ما را بہ شہیدان برسانید دوباره بر موج دلم حسرت دریا نگذارید یکی سردارسپاه،ودیگری رزمنده ای گمنام مفقود الا جسد ردانی پور،فرمانده قرارگاه فتح ورزمنده شجاع وقهرمان عملیات خیبر شهیدمفقودالاجسد، جان نثاری 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
دلمان برایت تنگ شده به قدر دلتنگی محجوبِ فرزندان شهدا... 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔰حاج عــبدالله به ائــمه اطهار به ویژه حضـرت اباعـبدالله الحسین (ع) و حضــرت زهــرا (س) عشق می ورزید، همــیشه یاد آنها را باب توسل قرار مے داد و نام آنهـــا را آغازگر کارش بود حاضــر بود هــمه وجــودش را در راه این گوهرهای عزیز آفرینـــش فدا کند. 🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم. 🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر» حاج عبـدالله رودکے 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
سال 65 بود. به اتفاق جمعی از رزمندگان لشکر، من جمله سید باقر به حج مشرف شده بودیم.در طبقه دوم مسجد الحرام بودیم و به کعبه و طواف زوار نگاه می کردیم. سید باقر با چهره سرخ و سفیدش در آشوب بود. گفت حاج نبی دلم روضه حضرت زهرا کشیده، می خوام روضه بخوانم! اینجا؟ اره همین جا. رو به کعبه شروع به خواندن روضه حضرت زهرا سلام الله علیها کرد. اشک از دیدگانش جاری شده بود و هق هق گریه اش بلند بود. نمی دانم چرا شرطه ها و چفیه قرمزها اصلاَ به سمت ما نمی آمدند و مانع ما نمی شدند. در میان همان هق هق گریه ها گفت: بیا به هم قول بدهیم هر کدام زودتر شهید شدیم دیگری را شفاعت کنیم! قول را که گرفت صدای نوای سیدباقر در مسجد الحرام بلند شد. ای غریبی که لب تشنه بریدند سرت تا زجان سوخت زداغ علی اکبرجگرت برلب خشک تو آبی پسر سعد نریخت باوجودی که بُدی ساغی کوثر پدرت تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافر را توچه کردی که بریدند لب تشنه سرت... سه چهار ماه بیشتر تا وعده دیدارش با حضرت اباعبدالله نمانده بود... 👆🏻به روایت سردار حاج نبی رودکی یاد سیدمحمد باقر دستغیب صلوات 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🥀🌿 در حال حركت به سمت سوريه موقع اذان مغرب و اعشا به هم رزماش گفته بود كه به راننده بگن بايستد بعد راننده ى اتوبوس گفت الان جايى براي نماز خوندن پيدا نميشه و نيم ساعت بعد به مقصد ميرسيم و شهيد شاليكار در جواب به آنها گفت من يك سال مراقبت كردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدين كه من نماز اول وقتمو از دست دادم😔 و خيلي ناراحت و نگران بود و سرش را به شيشه ى اتوبوس خم كرد و اشك از چشم هايش جارى شد😭 از اينكه نماز اول وقت رو بعد از يك سال از دست داده بود.... ۲۴آذرماه۹۴ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹امر به معروف صحیح! 🔰حاج منصور فرمانده بسیج شیراز بود. به هر پایگاه مقدار رنگ و برس داد و گفت روی دیوارهای محلات شعارهایی در مورد حجاب بنویسید. هفته بعد همه مسئول پایگاه ها را خواست. حاجی با عصبانیت شروع کرد به گلایه . گفت: من به شما رنگ دادم که مثبت بنویسید، نه اینکه مردم توهین کنید و بد بنویسید! با تعجب گفتیم: حاجی مگر چی شده! با ناراحتی ادامه داد: دیدم فلان پایگاه، با کلیشه روی دیوار نوشته اند بی حجابی زن از بی غیرتی مرد است! بی حجابی دختر از بی عفتی مادر است! سرهایمان را زیر سنگینی نگاه حاجی پایین انداختیم. ادامه داد: این چه طرز امر به معروف است، این چه نحوه شعار نویسی است، چرا به مردم توهین می کنید. حداقل یه شعار در تشویق با حجاب ها می نوشتید! حاج منصور خادم صادق 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷تعدادی سرباز فراری به لشکر دادند،‌همه اهل شر و دعوا،‌ با همه فرمانده گردان ها درگیر شدند،‌آقا منصور گفت همه اینها را با یک خط بدید من! همه را جمع کرد و با خود برد.. شهید استوار می گفت یک روز برای بازدید همان خط رفتم. دیدم صدای دعای توسل می آید، با تعجب دیدم این سرباز ها یک جا جمع شده و دعای توسل می خوانند،‌گفتم الان چه وقت دعا هست؟ گفتند:‌فرمانده ما،‌آقا منصور مریض شده،‌داریم برای سلامتیش دعا می کنیم! گفتم چند وقته مرخصی نرفتید؟ گفتند 3 ماه،‌گفتم به زور شما را نگه داشته،‌گفتند نه،‌خیلی اصرار می کنه شما به مرخصی برید، اما ما تا خود آقا منصور به مرخصی نره، ما ‌از جبهه بیرون نمی ریم. گویی آقا منصور به این دل فراری ها کیمیا زده بود که این طور متحول شده بودند!!! حاج منصور خادم صادق💫 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷حسین شده بود مسئول پرسنلی سپاه کوار.اخلاق ورفتار نیکویش زبان زدهمه شده بود. بعدازنمازبرگه های سفیدی رابین دوستان تقسیم می کرد وازهمکاران می خواست هرکدام نقصی دررفتاروکردارایشان دیده اندبه اوگوشزد کنندتادررفع آنهابکوشد.ازبعضی بچه هایی هم که نورشهادت رادرصورت آنها می دید برای خود شفاعت می گرفت . بعداز شهادت حسین وسایلش را که جستجو می کردم دیدم یکی از بچه هاروی یکی از آن کاغذها نوشته بود: «حسین جان قول دادی اگر شهید شدی ماراهم شفاعت کنی !». حسین رضازاده🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹بچه ها سخت مشغول آموزش شنا و غواصي بودند، عمليات كربلاي چهار در پيش بود. حاج مهدي درخواست 48 ساعت مرخصي كرد. مخالفت كردم. مخالفت شديد مرا که ديد، مجبور شد علت مرخصي را بگويد، گفت: «من يقين دارم از اين عمليات بر نمي‌گردم. من آماده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببرم و بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام كنم و با خيالي آسوده برگردم.» ديگر نتوانستم مخالفت كنم. در عرض دو روز و نيم تمام كار هايش را انجام داد و برگشت. حاج مهدی زارع 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه. کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودندبا آمدن این کودک توبایدبروی! گفت اسم دخترم رابگذارید زینب. زینب5ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد. حاج محمدرضا جوانمردی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰زمین شلمچه خیس و گل آلود بود. عبدالقادر چشم چرخواند و نگاهش روي یک سنگر سه نفره کوچک که داخل خاکریز درست شده بود ثابت شد. رفت داخل سنگر. دنبالش رفتم. رو به قبله نشست. فهمیدم میخواهد با خدایش خلوت کند. از عبدالقادر جدا شدم و رفتم براي آوردن ماشین تدارکات. ساعتی در این خط با ماشین میرفتم و می آمدم، اما هنوز عبدالقادر از آن سنگر کوچک خارج نشده بود. رفتم پشت سنگر و گفتم: عبدالقادر، چی کار میکنی، چرا بیرون نمی آي؟ صدایی از دل سنگر بیرون آمد و به جانم نشست: مقامی، بذار کمی با خدا تنها باشم و عبادت کنم. می گفت: دیگه خسته شدم. پنج ساله جبهه هستم. ان شاالله که خدا، در این عملیات از من راضی بشه! عبدالقادر سلیمانی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹در منطقه عین خوش مستقر بودیم. غروب بود. آماده شدم به نمازخانه بروم. هنوز به نماز خانه نرسیده شنیدم صدای دلنشینی با لهجه اس روستایی می گوید: شربت صلواتی... بیا بابا... کسی شربت شهادت نخورده نره ها... ما رو هم دعا کنید. مرد جا افتاده ای کنار سینی شربت به لیمو ایستاده و برای رزمنده ها شربت خنک می ریخت. لهجه محلی اش، برایم آشنا بود. همین باعث کنجکاویم شد. نزدیک شدم و پرسیدم: برادر اهل کجایی؟ گفت: خودت بچه کجایی؟ گفتم:کوار! بی مقدمه از پشت ظرف شربت به سمت من آمد. مرا در آغوش کشید و گفت: همشهری، بیا امتحان کن تا نمک گیر بشی! گفتم: مگه شربت هم نمک داره؟ خندید و گفت: منظورم نمک گیر بیت الماله، این جور توی عملیات به پشت سرت نگاه نمی کنی! شربت شیرینش را به کام من هم ریخت و گفت: شربت بهت می دم ولی اگر شهید شدی، شفاعت فراموش نشه! نامش را پرسیدم. گفت: حاج اسکندر! حاج اسکندر اسکندری ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹با توجه به شرایط عملیات رمضان که در دشت بود و هیچ عارضه ای برای دیده بانی وجود نداشت. طرح احداث تپه دیده بانی پیشنهاد شد، حدود ده شب طول کشید که تپه ای به ارتفاع 20 متر در منطقه احداث شد. چون تپه در دید و تیر دشمن بود، شاید تنها کسی که برای دیده بانی روی آن داوطلب شد محمد قنادی بود و هر شب تا قبل از عملیات رمضان شب ها روی آن دیده بانی می کرد. هنگامه عملیات، به عنوان سرتیم گروه شناسایی جلو نیروها حرکت می کرد که به یک کانال که تازگی توسط دشمن حفر شده بود می رسند. هم زمان گلوله ای به سینه محمد می خورد. محمد روی این کانال و سیم خاردار ها می خوابد تا سایر نیروها از رویش عبور کنند... محمد قنادی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰ادامه عملیات کربلای 5 بود. حاج‌محمـد دنبال من آمد و گفت: بیا بریم گتوند کار دارم. من رانندگی می‌کردم. حاج‌محمـد خسته از روزهای سخت عملیات، حرفی نمی‌زد و به مسیر جلو خیره شده بود. انگار به چیزی فکر می‌کرد. من هم چیزی نمی‌گفتم. آمدیم اهواز، از میدان چهار شیر که رد شدیم. حاج‌محمـد سکوتش را شکست و بی‌مقدمه گفت: عبدالله من دو تا آرزو از خدا دارم، دعا کن که خدا بهم بده! گفتم: چیا؟ گفت: دوست دارم سال دیگه باز برم حج واجب و خانه خدا را زیارت کنم، بعدش بیام و شهید بشم! با خودم گفتم تو چه فکر‌هایی است حاج‌محمـد. گفتم: ان‌شاالله که هر چی خیر است پیش میاد! وقتی سال بعد برای بار دوم به حج واجب رفت، گفتم این از آرزوی اولش. وقتی هم سال بعدش در آخرین روزهای جنگ شهید شد، با خودم گفتم: این هم اجابت آرزوی دومش! حاج محمد ابراهیمی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰منطقه حساسی بود. به خصوص موقعیت شهید عقیقی. دقیقه ای نبود که خمپاره 60 یا نارنجک تفنگی دشمن به خاک آنجا بوسه نزند. فرمانده محور هم شهید سپاسی بود. یک روز حاج مجید آمد و گفت: «باید در این منطقه سنگر محکمی برای نیرو ها ساخته شود.» واقعاً کار سختی بود، برای اینکه جان پناهی بسازی باید از جان خود می گذشتی. قبل از اینکه کسی برای این کار داوطلب شود، سید جلیل بلند شد و این کار را پذیرفت. 🔰اوایل جنگ بود، که سید جلیل را دیدم. آن زمان ها خیلی بحث شهید و شهادت بود. به سید گفتم: «سید تو دوست نداری شهید بشی؟» سید گفت: «دوست دارم شهید شوم، اما استادم فرموده اند، از خداوند درخواست شهادت نکن، تا بتوانی به اسلام و مسلمین بیشتر خدمت کنی.» این ماجرا گذشت تا اواخر جنگ که بار دیگر سید را روی تخت بیمارستان دیدم. در عملیات بیت المقدس 7 به شدت مجرح شده و در بیمارستانی در مشهد بستری بود. حالش را که پرسیدم، گفت: «می دانم که این بار رفتنی هستم.» چند روز بعد، شربت شهادت را در جوار آقا علی بن موسی الرضا(ع) سر کشید. 🌱🌷🌱 حجت الاسلام سید جلیل موسوی ري‌شهری ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰در بهمن ماه یکی از سال ها که توفیق زیارت کربلا نصیبم شد، قبل از سفر با سردار فعال تماس گرفتم و از سردار حلالیت خواستم. سردار تا اسم کربلا و امام حسین (ع) را شنید، بغض چندین ساله اش در گلو شکست و به گریه افتاد. وی از زبان سردار فعال ادامه داده است: 'زیارت امام حسین (ع) زیارت عشق است؛ هرگاه نام کربلا و امام حسین (ع) به میان می آید از خود بی خود می شوم. تو را به خدا از آقا امام حسین (ع) بخواه که این بنده گناهکار را نیز بطلبد و مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد.' رحیم فعال ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💠در دوان حضور در قرارگاه مدینه مقر ما در یک بیمارستان صحرایی و زیر خروارها خاک و سازه های بتونی قرار داشت. برخی شب ها می دیدم که وقتی همه به خواب می روند حاج رسول از محل استراحت بیرون می زنند و به نقطه ای می روند. برایم سوال پیش آمده بود که حاج رسول کجا می روند؛ یک شب کنجکاو شدم و با چشمانم مسیرش را کاویدم و دیدم که به سمت سرویس های بهداشتی می رود. از جایم بلند شدم و بدون این که متوجه شود دنبالش رفتم ؛ دیدم وارد سرویس های بهداشتی شد ؛ آستین ها را تا کرد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید و شروع کرد به شستن سرویس های بهداشتی. رفتم جلو و گفتم : حاجی شما فرمانده قرارگاه هستید ؛ اجازه بدهید من این کار را بکنم. حاج رسول نگاهی پرجذبه کرد و گفت: برو بیرون و بگذار کارم را انجام بدهم. گفتم: حداقل اجازه بدهید کمک تان کنم اما حاجی گفت: این کار خودم است و خودم هم انجام می دهم. هر چه اصرار کردم حتی نگذاشت ذره ای کمکش کنم و به تنهایی مشغول شستن شد چند بار دیگر هم به دنبالش رفتم اما هرگز اجازه نداد حتی ذره ای کمکش کنم. حاج رسول استوار ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💠انتخابات نمایندگان شیراز به دور دوم کشیده شده بود.همان زمان شهید سید رسول سجادیان از جبهه به مرخصی آماده بود. اسامی را که شنید گفت این کاندید وابسطه به کانون های قدرت و ثروت شیراز است، آن یکی پیرو خط امام و انقلاب است که باید کمک کنیم به مجلس برود. تمام وقت شروع به تبلیغ کاندید مورد نظرش کرد. یک شبش احیا بود. پیرهای مسجد گفتند، امشب شب قدر است، بنشینید پای قرآن و دعا‌ وقت تبلیغ نیست. سید رسول به بچه ها گفت وضو بگیرید، نیت قرب الی الله کنید، امشب احیا ما این است که نگذاریم یک کاندید نامناسب وارد مجلس شود‌! سید عبدالرسول سجادیان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🎙همسر شهيد: 💢مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. 💢 يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت: «اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💠خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند. اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت. می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت. درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد. برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام. حاج مجید سپاسی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷خانمیرزا در عملیات والفجر1 به شدت مجروح شده و به تهران منتقل شده بود. یکی از همراهانش نقل میکرد: به اتفاق جمعی از مجروحین جنگ به دیدار حضرت امام(ره) رفتیم. خانمیرزا به علت شدت جراحتش، با ویلچر خدمت امام رسید. یکی یکی در صف ایستاده و خدمت امام(ره) میرفتیم و دست امام را میبوسیدیم و امام هم صورت بچه ها را می-بوسیدند. نوبت به خانمیرزا که رسید، تا سرش را به سمت دست امام کشید تا دست امام را ببوسد، امام دستشان را کشیدند تا لبهای خانمیرزا به آن نرسد! خانمیرزا جا خورد و گفت: «اماما، حتماً لایق بوسیدن دست شما نیستم!» امام فرمودند: «نه، شما مقامت بالاتر از این است که دست من را ببوسید!» اشک از چشمهای خانمیرزا جاری شد و خودش را از ویلچر روی پای امام انداخت، دمپائی امام را بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن پای امام. امام ایشان را بلند کردند. چند دقیقه آرام با هم صحبت کردند که ما چیزی از صحبتهای رد و بدل شده نشنیدیم. بعد امام دست در جیب کرده و کوچکی را که در جیب داشتند به ایشان هدیه کردند. خانمیرزا این قرآن را خیلی دوست داشت که خود سرگذشت عجیبی دارد. بعد از این دیدار بود که به همه میگفت، به جای خانمیرزا او را "روح الله" صدا بزنند و روح الله بدانند. خانمیرزا( روح الله) استواری ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💠به مناسبت روز شهدای ورزشکار 🔹مسابقات دو میدانی 10 هزار متر کشوری در ورزشگاه آزادی تهران بود. خانمیرزا 200، 300 متر از نفر دوم جلوتر بود. دور آخر بود که نفر دوم خود را به خانمیرزا رساند و از عقب شورت ورزشی خانمیرزا را کشید. ناگهان خانمیرزا سرعتش را کم کرد و باقیمانده‌ی مسیر را با حالت راه رفتن ادامه داد. هر چه مربی‌ها و تماشاگران فریاد زدند که بدو، بدو اهمیت نداد. 😳 همین کم شدن سرعت به نفر دوم اجازه عبور داد و او هم با شادی چند متر آخر را از خان‌میرزا جلو افتاد و اول شد، خانمیرزا هم بعد او دوم. بعد از مسابقه با خانمیرزا مصاحبه کردند، درباره‌ی علت این کارش گفت: «برای من اول و دوم شدن در این مسابقه ارزش نداشت. ارزش ان هست که یک ورزشکار مرد باشه، که متأسفانه من اینجا چنین چیزی ندیدم!» 🔹بعد از این مسابقه، خانمیرزا به اردوی تیم ملی دومیدانی دعوت شد تا جهت مسابقات آسیایی اعزام شود، اما بخاطر جو اردوهای مختلط ورزشی که پیش از این دیده بود، این دعوت را رد کرد و نرفت. دکتر خانمیرزا استواری ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin