#خاطرات_شهدا
🔹خیلی دوست داشت به جبهه اعزام شود؛ پیش پدرش رفت تا از او رضایت بگیرد او هم گفت برو از مادرت رضایت بگیر. بهروز آمد و روی زانوهایش مقابل من نشست؛ گفت مادر اجازه بده تا بروم؛ من در پاسخش سکوت کردم. بهروز رفت و به پدرش گفت: «بابا، مامان سکوت کرده شما اجازه بدهید تا من بروم» آمدم و ساکش را بستم و راهی جبهه کردم.
🔸او را که بدرقه میکردم، همهش پشت سرش را نگاه میکرد و من نمیدانستم که او دیگر برنمیگردد. او رفت و شهید شد؛ فقط ساکش را برایمان آوردند.
🔹خیلی منتظر بهروز بودم؛ هر هفته به معراج شهدا میآمدم تا خبری از پسرم بگیرم؛ هر وقت شهید به شهرهایمان میآوردند به سراغشان میرفتم و روی تابوتها را میخواندم تا اسمی از بهروزم پیدا کنم؛ بارها برای او جشن عروسی گرفتم تا دلم آرام بگیرد.
🔸پسرم در سومار شهید شده بود سالی دو سه بار به سومار میرفتم تا اثری از او پیدا کنم اما هیچ خبری دستم را نمیگرفت و من میماندم با یک دنیا انتظار و بیخبری.
🔹شب و روزم به انتظار میگذشت؛ پدر بهروز هم که 19 ماه بعد از بیخبری از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شدم. خیلی نذر و نیاز کردم؛ سر مزار شهدا میرفتم و به آنها میگفتم: «بهروزم که حرفی به من نمیزند تو را به خدا شما خبری از او به من بدهید».
🔸بهروزم کوفته تبریزی دوست داشت و من 31 سال کوفته تبریزی نخوردم؛ از بس گریه کردم نور چشمهایم گرفته شد اما همه اینها فدای سر بهروزم...
#شهیدبهروزصبوری
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin