بسم الله القاصم الجبارین
سالروز شهادت شهید غواص شهید محمد رضا بورقی #ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇 ●➼┅═❧═┅┅───┄ بسم الله ال
آخرین باری که اعزام شدن ۱۱ دی ماه سال ۶۵ بود
خب اون زمانگرمدره زیاد پیشرفته نشده بود که همه خبر ها به دستمون برسه
بعد از چند روز بی خبری برادرم به من گفت حالا که اینجا کسی خبر نداره بریم اورین(یکی از محله های شهریار) شاید اونجا کسی چیزی بدونه
رفتیم اورین و از چند تا از خانواده هایی که بچه هاشون به جبهه رفته بودند سوال کردیم که شما خبری از رزمنده ها تون دارید؟که در کنار اون خبری هم از محمدرضا بگیریم
اما اونها هم هیچ خبری نداشتن
برگشتیم....
تا اینکه حدود ۲ روز بعد از شهادت ایشون(۲۱/۱۰/۱۳۶۵)شهید امرالله دادخواه زنگ زد به خانواده ایشون توی کرج و خبر شهادت شهید رو بهشون داد
البته ما هنوز هم اینجا خبری نداشتیم
همه اهالی محله خبر داشتن به جز ما....
اونروز رفتار همه با من خیلی متفاوت شده بود
انگار که می خواستن من متوجه نشم
مثلا مردم کوچه تا من رو میدیدن میرفتن خونه هاشون یا...
خب من فهمیدم که یک اتفاقی افتاده...اما وقتی از اقوام می پرسیدم کسی چیزی نمی گفت
اون موقع امکاناتی هم نبود که ما درست متوجه بشیم...فقط یه نامه بود که اونم خیلی دیر به دستمون میرسید
حتّی نامهای که شهید به ما داده بود دو روز بعد از شهادتش رسید به دست ما...
تا اینکه شب برادرم اومد خونه ما.همه متعجب شدیم.بعدازشام پرسیدم که داداش چرا اومدی؟ ایشون هم گفت من میخواستم برم کرج گفتم یه سری هم این جا بزنم.
بعد من پرسیدم داداش از محمدرضا خبری نداری؟؟؟ گفتن چرا اتفاقاً پریروز دیدمشون و....
یک جوری صحبت می کردند که من متوجه نشم
دختر و پسرم هم خواب بودن
خلاصه انقدر پاپیچش شدم که گفت خواهر جنگه دیگه یه نفر زخمی میشه یه نفر شهید میشه...
حتی اون اول هم به من گفت که محمدرضا زخمی شده...
پرسیدم که داداش واقعا زخمی شده ؟؟؟برادرم گفت که بالاخره باید واقعیت رو قبول کنیم
آقا محمدرضا شهیدشده
خب خیلی شب سختی بود اونشب
دخترم آزاده اون زمان ۸ ساله بود و تازه کانامهش رو گرفته بود،منتظر پدرش بود که پدرش بیاد و کارنامه رو به پدرش نشون بده...
پسرم حمید هم که اون زمان ۴ ساله بود...بعضی اوقات سراغ پدرش رو میگرفت
یادمه یک روز برف اومده بود و من با بچه ها پشت شیشه داشتیم برف رونگاه میکردیم
پسرم حمید به من گفت:
مامان من برم کفشهای بابا رو بیارم بزنم تو برف ها انگار که بابا اومده؟
.
یادمه حتی تشییع جنازه ایشون هم خیلی باشکوه برگزارشد
خلاصه اون روز ها خیلی روزهای سختی بود برای ما
اما الگوی ما حضرت زینب هستند پس
ما رایت الا جمیلا
#بهروایتهمسر
#شهیدمحمدرضابورقی
#سالگردشهادتشهیدمحمدرضابورقی
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
آخرین باری که اعزام شدن ۱۱ دی ماه سال ۶۵ بود
خب اون زمانگرمدره زیاد پیشرفته نشده بود که همه خبر ها به دستمون برسه
بعد از چند روز بی خبری برادرم به من گفت حالا که اینجا کسی خبر نداره بریم اورین(یکی از محله های شهریار) شاید اونجا کسی چیزی بدونه
رفتیم اورین و از چند تا از خانواده هایی که بچه هاشون به جبهه رفته بودند سوال کردیم که شما خبری از رزمنده ها تون دارید؟که در کنار اون خبری هم از محمدرضا بگیریم
اما اونها هم هیچ خبری نداشتن
برگشتیم....
تا اینکه حدود ۲ روز بعد از شهادت ایشون(۲۱/۱۰/۱۳۶۵)شهید امرالله دادخواه زنگ زد به خانواده ایشون توی کرج و خبر شهادت شهید رو بهشون داد
البته ما هنوز هم اینجا خبری نداشتیم
همه اهالی محله خبر داشتن به جز ما....
اونروز رفتار همه با من خیلی متفاوت شده بود
انگار که می خواستن من متوجه نشم
مثلا مردم کوچه تا من رو میدیدن میرفتن خونه هاشون یا...
خب من فهمیدم که یک اتفاقی افتاده...اما وقتی از اقوام می پرسیدم کسی چیزی نمی گفت
اون موقع امکاناتی هم نبود که ما درست متوجه بشیم...فقط یه نامه بود که اونم خیلی دیر به دستمون میرسید
حتّی نامهای که شهید به ما داده بود دو روز بعد از شهادتش رسید به دست ما...
تا اینکه شب برادرم اومد خونه ما.همه متعجب شدیم.بعدازشام پرسیدم که داداش چرا اومدی؟ ایشون هم گفت من میخواستم برم کرج گفتم یه سری هم این جا بزنم.
بعد من پرسیدم داداش از محمدرضا خبری نداری؟؟؟ گفتن چرا اتفاقاً پریروز دیدمشون و....
یک جوری صحبت می کردند که من متوجه نشم
دختر و پسرم هم خواب بودن
خلاصه انقدر پاپیچش شدم که گفت خواهر جنگه دیگه یه نفر زخمی میشه یه نفر شهید میشه...
حتی اون اول هم به من گفت که محمدرضا زخمی شده...
پرسیدم که داداش واقعا زخمی شده ؟؟؟برادرم گفت که بالاخره باید واقعیت رو قبول کنیم
آقا محمدرضا شهیدشده
خب خیلی شب سختی بود اونشب
دخترم آزاده اون زمان ۸ ساله بود و تازه کانامهش رو گرفته بود،منتظر پدرش بود که پدرش بیاد و کارنامه رو به پدرش نشون بده...
پسرم حمید هم که اون زمان ۴ ساله بود...بعضی اوقات سراغ پدرش رو میگرفت
یادمه یک روز برف اومده بود و من با بچه ها پشت شیشه داشتیم برف رونگاه میکردیم
پسرم حمید به من گفت:
مامان من برم کفشهای بابا رو بیارم بزنم تو برف ها انگار که بابا اومده؟
.
یادمه حتی تشییع جنازه ایشون هم خیلی باشکوه برگزارشد
خلاصه اون روز ها خیلی روزهای سختی بود برای ما
اما الگوی ما حضرت زینب هستند پس
ما رایت الا جمیلا
#بهروایتهمسر
#شهیدمحمدرضابورقی
#سالگردشهادتشهیدمحمدرضابورقی
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin