#خاطرهای_از_مادر
دفعہ آخر ڪہ داشت مے رفت جبهہ ازش پرسیدم: "علیرضا جون ڪے بر میگردی مادر؟"
صورت نازش رو بلند ڪرد و نگاهش با نگاهم جفت شد، بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: "هر وقت ڪہ راه ڪربلا باز شد"
ساڪش رو دستش گرفت، تو انتهای ڪوچہ دلواپسے های من ذره ذره محو شد...
تو عملیات والفجر یڪ، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد
شانزده سالش تازه تموم شده بود،
شانزده سال هم طول ڪشید تا آوردنش، درست شب #تاسوعا...
وقتے برگشت اولین ڪاروان زائران ایرانے رفتن #ڪربلا؛ آخه راه ڪربلا باز شده بود...."
#نوجوان_شهید
#علیرضا_کریمی🌷
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#سقای_تشنه
سقا صدايش میکردند...
به مادر گفته بود: "میخوام اونجا سقا باشم."
همیشه قبل از خودش به رزمندهها تعارف میکرد. سر سفرهي ناهار و شام هم دنبال پارچهای آب میدوید و وقت و بیوقت به آنها آب تعارف میکرد.
میگفت: آب نطلبیده مراد است! حتی آب قمقمهاش را هم میبخشید.
تشنه #شهید شد؛ همانطور که آرزو داشت.
#نوجوان_شهید
#شهید_زکریا_صفرخانی
پ.ن: عکس، مربوط به جمع باصفای رزمندگان است و ارتباطی به این شهید بزرگوار ندارد...
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin