#کتاب_سلیمانی_عزیز
#پارت_چهارم
پیرزنی نفسی تازه می کند. چادرش را میکشد روی صورتش. از دور می بینیمش. میرویم سمتش. اسم سردار هم دلایتیاش راکه میشنود لبخند میزند. انگار که خستگیاش در میرود. میگوید: (همیشه اینجا میاد،وقتی هم که میرسه معمولا به همه سر میزنه.) اشاره میکند به گلدستههای مسجد. میگوید:(اینجا سخنرانی میکند.) میگویم:( کمکتون هم میکنه؟) میگوید:(بله،عید برنج،گوشت، قند واز این جور چیزها بین مردم تقسیم می کنه.) سرش را میاندازد پایین.
-به ما که بیسرپرستیم یک بن بیشتر میده.
دست به دا برمیدارد.
-خداروشکر حاجی ما رو تنها نمی زاره، جونش سلامت باشه.
منبع📚:کتابسلیمانیعزیز
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin