eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
124.5هزار عکس
133.8هزار ویدیو
215 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
●خدا ، شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیروهای تهران بود. ستون بچه ها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم ، همه عزا گرفته بودندکه چطور باید از این کمین رد شوند. ●فاصله ما تا نیروهای دشمن شش کیلومتر بود. «خدا یا چه کنیم؟» تنها جمله ای بود که از دهان همه شنیده می شد. شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او می توانست بلند شود، گفت: «مگر آیه وجعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول می دهم کسی شمارا نبیند.» ●بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند. افراد این ستون از 1 شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه اینها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند.» ✍به روایت همرزم شهید 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غذا خورده یا نه؟! وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران.... وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود. ✍🏻به روایت همسر 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب... قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن... گفتم چرا این جوری؟ گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن! 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷 ولادت : ۱۳۴۲ جهرم شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده  بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت.                 ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد. 🔸شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود. 🔹در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم  کوچه ها را در تاریکی یکی  پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود.  🔸درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت . 🔹من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟ 🔸با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم ،فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد . می خواست همچنان مخفی بماند. 📎فرمانده محور عملیاتی لشگر ۴۱ ثارالله 🌷 ولادت : ۱۳۴۵/۸/۱۸ کرمان شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ عملیات کربلای ۴ ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹بیشتـر وقت ها لباس پوشیدنش جوری بود که تیپ و ظاهرش مثل بچه‌های‌جنگ باشد... ولی آن روز شلوار کتان پوشیده بود و خیلی شیک شده بود. جلو رفتم و گفتم: سید! شما هم ؟! سید گفت : به نظر تو از لحاظ شرعی اشکالی داره؟؟؟ 🔸گفتم: نه! گشاده، هیچ علامتی هم نداره ، ولی برای شما خوب نیست. گفت: میدونم؛ ولی امروز رفته بودم با یه سری از جوون ها فوتبال بازی کنم! بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت. بعد هم گفت: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون باهاشون حرف میزنی بیشتر حرفت رو قبول میکنند.» 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهرهٔ سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم: تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی. 🔸گفت: «راست میگی ولی این هدیهٔ همسرم بود؛ خانمی که ذریهٔ حضرت‌زهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد. 🔹دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود. 🔸با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند. 🔹سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. 🔸نیمه شب بود که برای نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.» 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ ساری ●شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ عوارض ناشی از شیمیایی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💠رفیق حاج قاسم شهیدی ڪه حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلے وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر مے‌ایستاد.. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتے مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت. شهادٺ مبارڪ♡ لبخند مقـاومٺ! شهادٺ مـبارڪ♡ رفیق خوشبخٺ حاج قاسم! شهادٺ مبارڪ♡ حاج حسین عزیز!❤️ 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است." آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرف‌هاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری." هادی مرا پیش سردار برد و به‌عنوان یک مدافع حرم هم‌محله‌ای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی،‌ به این افتخار کردم که یکی از بچه‌های شادآباد،‌ محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.» ▫️«هادی می‌گفت: من هر روز از دست حاج قاسم،‌ لقمه متبرک می‌گیرم. این به‌جای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش می‌گذاشت. ✍به روایت همرزم شهید 📎محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💠شهادت آرزوی دیرینه شهید مظفری‌نیا بود و می‌خواست طوری شهید شود که پوزه آمریکا و اسرائیل را به خاک بمالد مهربان و خوش‌اخلاق بود و دست به خیر داشت؛ حتی وقتی که خسته از مأموریت و کار برمی‌گشت اگر احساس می‌کرد کسی چه پدر و مادر و چه غریبه به کمکش نیاز دارند لباس از تن بیرون نمی‌آورد و به کمک و خدمت می‌شتافت.. ✍راوی: برادر شهید 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
﴾﷽﴿ . «از دامن زن مرد به معراج می‌رود» این جمله‌ی امام خمینی(ره) وقتی برایم معنی پیدا کرد که خبر شهادت آقا وحید رو بهم دادند... . اون لحظه‌ای که بدون توجه به اطرافم بی امان اشک می‌ریختم! بی تابی و دلتنگی امانم را بریده بود. هرچه گریه می‌کردم آرام نمی‌شدم. انگار قلب و جگرم می‌سوخت. در میان بی‌قراری‌هایم دستانِ پر از مهرش را روی دستانم حس کردم. نگاهش کردم، نگاهم کرد. دستی به سر و صورتم کشید و گفت: «دخترم ناراحت نباش، بی‌تابی نکن، انقدر گریه نکن وحید الان پیش امام حسینه، همون جایی که دوست داشت. آروم باش، تمام نگرانی من تویی، کمتر اشک بریز. جای بدی که نرفته، هدیه‌ای ناقابل تقدیم خدا کردیم تو هم راضی باش عزیزم.» چقدر بزرگ بود، چقدر روحِ عظیمی داشت. چقدر آرامم کرد. انگار فرشته‌ای بود از جانب خدا... عطرِ بهشتی وحید را همراه خود داشت. عجب جمله‌ی درستی؛ امام راست می‌گفت. وحید از دامن پاک مادرش به معراج رفت... ✍ راوی: مادربزرگوار شهید 🌷 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin