آه ای خداوندا چه میگویم
نشسته بودم که یهو این تو ذهنم تکرار شد.
پارسال وقتی خیلی خیلی یهویی طلبیده شده بودم،
توی فرودگاه عرفان برام فرستاد و گفت هروقت اینو گوش میدادم به یادش باشم.
کاش امسال هم لیاقت داشتم :)
حالا که ندارم؛
کاش مثل پارسال فرجی شه :)
آخه از پارسال تا امسال تفاوتها فاصله هست :).
آه ای خداوندا چه میگویم
بار اولی که رسیدم حرم آقا، نماز صبح بود. شب قبلش رسیده بودیم کربلا و شام خوردیم و خوابیدیم تا یه ساعت مونده به اذان صبح پیاده به سمت حرم بریم. ساعت سهی بامداد بود شاید که حرکت کردیم.
در طول مسیرِ گرگ و میشِ خیابونِ بوبیات، ستونها رو که رد میکردیم هندزفری رو میذاشتم تو گوشم و طبق معمول صدای حاج میثم مطیعی. MP3 رو وقتی تو نجف بابااینا رو دیدیم، از یحیی گرفتم؛ چون اونا کمکم به ایران برمیگشتن. خیابون سکوت محض بود، یه حال و هوایی که اصلا...
وقتی رسیدیم و قرار گذاشتیم، سه ساعت وقت داشتیم. هنوز مونده بود تا اذان اما مامانبزرگم گفت اول نماز رو بخونیم بعد بریم زیارت. تراکم زیادی بود و خبر از نرده و صفی نبود(فقط اون روز اینطور بود و از فرداش فرق کرد).
نماز رو که خوندم، فکرم همهجا میرفت. «خدایا من لیاقت همچین مکانی رو دارم!؟» همهش فکر میکردم جای یه زائری رو که اگر نمیومدم به جای من اینجا بود، گرفتهم.
رفتیم بین جمعیت تا مورچهای حرکت کنیم سمت ضریح. اول ضریح رو درست نمیدیدم. حواسم به صداهای اطراف بود و صلوات ایرانیها، نالهها، دعاها، التماسها، شکرِ خدا گفتنها و گریهها و لرزیدن شونهها. نگرانی و بغض همزمانِ تو چشمهای یه خانوم ایرانی که دختربچهی نوجَوونی رو همراهش آورده بود و مدام حواسش به این بود گمش نکنه. خانمهایی با پوششی شبیه پوشش مسلمونهای هند و پاکستان و... جلوی من بودن.
رفتیم جلوتر و به در که رسیدیم... اشکم اومد.
ضریح جلوم بود. باورم نمیشد. «ببخشید امام حسین».
همیشه از بچگی، تو مجالس روضه، کلاس قرآن، موقع گوش دادن مداحی، مراسمهای نمازخونهی مدرسهی ابتدایی، وقتی میدیدم همسن و سالهام گریه میکنن غبطه میخوردم. تنها شهیدی که خوب براش اشک میریختم و هنوز میریزم، علیاصغر بود. آخه بچههای کوچولو بزرگترین نقطهضعف منان:). برای امامحسین اما، تلاشم رو میکردم و زورم رو میزدم، اینقدر بابای خودم رو تصور میکردم تا گریه کنم.
و اما اونجا و اون لحظه... .
اون روز یه تصمیمی که گرفتم، این بود که از زاویهی اون لحظه یه عکس برای خودم ثبت کنم.
و این عکس، شد همون عکس.
مامانبزرگم خیلی اصرار داشت که دست به ضریح بزنم مخصوصا اینکه اولین زیارتمه و دیگه باید! ولی من قائل به این باید نبودم و نیستم.
بعد از زیارت یه جا نزدیک ضریح پیدا کردیم و نشستیم و دو رکعتی نماز خوندیم. بعد رفتیم یه جای خلوتتر و من از مامانبزرگم جدا شدم.
رفتم و برای خودم همهجا رو گشتم. از این حرم به اون حرم. از این در به اون در. از سر بینالحرمین تا اون سر. یه جا نشستم و دعا و قرآن خوندم و کمی در خودم فرو رفتم. «احساس اضافی بودن میکنم بین زائرات امامحسین، منو تماشا میکنی؟»
تمام مدتی که بیقرار اما تهِ تهِ یه آرامشِ تمام، فقط راه میرفتم و میگشتم تا ضریحها میومدم و برمیگشتم و مردم رو نگاه می کردم، یه چیزی ورد زبونم بود که از اون به بعد خییلی گوشش دادم:
سرگردان در هوای تو
این سو آنسو دویدهام
میسوزم تا ز حنجرت
هل من ناصر شنیدهام
دلیل اومدن مهمونامون رو هرچیزی تصور میکردم غیر از پیوستن به کاروان کربلا.
طلبیدهشدن
امام حسین. صدای منو...
امیر کرمانشاهی3f293a99-d8dc-49ca-911a-57b2851ed25d.mp3
زمان:
حجم:
1.6M
این هم به طرز عجیبی از دیشب تا صبح (حتی در حین خواب) مدام تو ذهنم پخش شد.
آه ای خداوندا چه میگویم
- https://picrew.me/en/image_maker/1996436
وایب من از نظر هدیه
وی افزود: دلم خواست با این موها *-*