امام برای من
نه یک اسم است، نه یک حس
امام برای من
اصالت زندگی است
اول و آخر و اصل و فرع و بود و نبود همه ی زندگی ام است
آقا جان!
من برای شما که هستم؟!
یک فدایی
میپذیری مرا؟
کتاب امام من 🌱
#نورِحروف
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
ترس مرگ
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند...
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!!
«شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!»
🍃◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!
مهربانی و محبت از آن خداست و پس ایجاد این حس در دیگران وجود خدارا یاد آوری کنیم 🙃
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
سیب زمینیها بدبو
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🌱
•~شکست علایق~•
سالها پیش در کشور یونان شاهدختی زیبا زندگی میکرد.
او نه تنها بسیار زیبا بود، بلکه در تیراندازی و شکار مهارت زیادی داشت، همچنین بسیار سریع میدوید، در کشورش به او لقب شاهدخت بادپا داده بودند.
به خاطر این ویژگیهایش، شاهزادگان فراوانی از تمام دنیا خواستار ازدواج با شاهدخت زیبا بودند، اما شاهدخت برای ازدواج شرطی را معین کرده بود، این شرط در حقیقت کلید ازدواج با او بود؛
شاهدخت گفته بود هر کسی بتواند او را در مسابقه دو شکست دهد، همسر آیندهاش خواهد بود.
صدها جنگاور شجاع و صدها شاهزاده برای مسابقه به یونان آمده بودند ولی هیچکس نتوانسته بود شاهدخت را در مسابقه دو ببرد و همه میباختند!
شاهزادهای عاشق شاهدخت بود، ولی نمیدانست که چگونه باید او را در مسابقه شکست دهد.
او شنیده بود که در شهر حکیمی جهاندیده زندگی میکند که بسیار داناست.
او را به قصر دعوت کرد و مشکلش را به حکیم گفت و اضافه کرد:
«جنگاوران زیادی برای مسابقه به یونان رفته اند، ولی هر یک دست از پا درازتر بازگشتهاند!
من چطور میتوانم او را شکست دهم؟ تو که حکیمی جهاندیده هستی راه حلی برای این مشکل داری؟»
مرد حکیم گفت: «نگران نباش داخل جیبت چند قطره گوهر درخشان و گرانقیمت بگذار، وقتی مسابقه شروع شد در مسیر او دانهدانه بر روی زمین بينداز، حتماً موفق خواهی شد»
شاهزاده از این سخن تعجب کرد، ولی هیچ نگفت و راهی یونان شد.
روز مسابقه فرا رسید.
شاهزاده تعداد زیادی گوهر در جیب خود گذاشته بود.
مسابقه شروع شد.
شاهزاده طبق دستور حکیم در فاصلههای مختلف یکی از آنها را بر روی زمین میگذاشت و شاهدخت بیاختیار میایستاد تا آنرا از روی زمین بردارد و همین باعث شد که از رقیبش عقب بماند.
شاهدخت مسابقه را باخت، فقط به این دلیل که عاشق طلا و گوهر بود.
شاهزاده با شاهدخت ازدواج کرد و به همراه او به کشورش بازگشت.
او مرد حکیم را دوباره به قصر فراخواند و از او تشکر کرد، حکیم گفت:
«عشق به دنیای مادی همیشه انسان را ضعیف میکند و مانع رسیدن به اهداف واقعی زندگی میشود. شاهزاده، اگر میخواهی همیشه در زندگی موفق باشی باید تمام وابستگیهای خود را از بین ببری و خود را برای خدمت به خداوند آماده کنی»
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
••چنگیزخان و شاهینش••
یک روز، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیر و کمانش را برداشتند و چنگیز خان، شاهین محبوبش را روی ساعد نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیقتر و بهتر بود، زیرا میتوانست در آسمان بالا برود و آنچه را که انسان نمیدید، ببیند.
با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مأیوس به اردوگاه برگشت، اما برای آنکه ناکامیاش باعث تضعیف روحیهی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل ماند و ممکن بود از خستگی و تشنگی از پا دربیاید.
گرمای تابستان، تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمیکرد، تا اینکه رگهی آبی دید که از روی سنگی، جلویش، جاری بود.
خان، شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقرهای کوچکش را، که همیشه همراهش بود، برداشت.
پر شدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی میخواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او پایین انداخت.
چنگیزخان خشمگین شد، اما شاهین، حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنهاش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت!
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما میدانست نباید هیچکس به او بیاحترامی کند، زیرا اگر کسی از دور، این صحنه را میدید، به سربازانش میگفت: که فاتح کبیر نمیتواند یک پرندهی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن، یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین، همین که جام پر شد و میخواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
چنگیزخان با یک ضربهی دقیق سینهی شاهین را شکافت.
جریان آب خنک شده بود، چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند، اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکهی آب کوچکی است و وسط آن یکی از سمیترین مارهای منطقه مرده است.
اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود…
چنگیزخان، شاهین مردهاش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمهی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
«یک دوست، حتی وقتی کاری میکند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست و بر بال دیگرش نوشتند: هر عملی از روی خشم، محکوم به شکست است.»
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
هدایت شده از بیداریاندیشه
💫#نورِحروف🍃
••چنگیزخان و شاهینش••
یک روز، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیر و کمانش را برداشتند و چنگیز خان، شاهین محبوبش را روی ساعد نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیقتر و بهتر بود، زیرا میتوانست در آسمان بالا برود و آنچه را که انسان نمیدید، ببیند.
با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مأیوس به اردوگاه برگشت، اما برای آنکه ناکامیاش باعث تضعیف روحیهی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل ماند و ممکن بود از خستگی و تشنگی از پا دربیاید.
گرمای تابستان، تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمیکرد، تا اینکه رگهی آبی دید که از روی سنگی، جلویش، جاری بود.
خان، شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقرهای کوچکش را، که همیشه همراهش بود، برداشت.
پر شدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی میخواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او پایین انداخت.
چنگیزخان خشمگین شد، اما شاهین، حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنهاش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت!
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما میدانست نباید هیچکس به او بیاحترامی کند، زیرا اگر کسی از دور، این صحنه را میدید، به سربازانش میگفت: که فانح کبیر نمیتواند یک پرندهی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن، یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین، همین که جام پر شد و میخواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
چنگیزخان با یک ضربهی دقیق سینهی شاهین را شکافت.
جریان آب خنک شده بود، چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند، اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکهی آب کوچکی است و وسط آن یکی از سمیترین مارهای منطقه مرده است.
اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود…
چنگیزخان، شاهین مردهاش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمهی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
«یک دوست، حتی وقتی کاری میکند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست و بر بال دیگرش نوشتند: هر عملی از روی خشم، محکوم به شکست است.»
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
امانت
استاد فرزانهای به خوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد.
زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت.
زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند.
در آن مدت، هر دو فرزندش در حادثهای کشته شدند.
مادر بچهها، در تنهایی، رنجِ فقدان فرزندانش را پذیرفت اما از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد.
اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد؟
شوهرش به اندازهی او با ایمان بود، اما او هم مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش میترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود.
تنها کاری که از دست زن برمیآمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد.
شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
روز بعد، استاد فرزانه به خانه برگشت، همسرش را در آغوش گرفت و سراغ بچهها را گرفت.
زن به او گفت فعلاً نگران آنها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند.
کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند، زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچهها را گرفت.
همسرش با حالت عجیبی گفت: «نگران بچهها نباش، بعداً به آنها میرسیم، اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم»
شوهرش به اضطراب پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟ به نظرم میرسید که مضطربی بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم»
زن گفت: «در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه دارم، جواهرات بسیار زیبایی است! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدهام، حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم! خیلی دوست شان دارم، چکار باید بکنم؟»
مرد گفت: «اصلاً رفتارت را درک نمیکنم! تو هیچ وقت زن بیتعهدی نبودهای!»
زن ادامه داد: «آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیدهام! فکر جدا شدن از آنها برایم سخت است»
استاد با قاطعیت گفت: «هیچکس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمیدهد، نگه داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهیم و بعد کمکت میکنم تا فقدانش را تحمل کنی، همین امروز این کار را با هم می کنیم»
زن اضافه کرد: «هر چه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمیگردانیم، در واقع قبلاً آنها را پس گرفتهاند، این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آنها را پس گرفت»
استاد پیر، قضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند، او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند…
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
مردهای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
نگاه مثبت
مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای…فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. “
مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ” موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
پیرمرد به زنش گفت :
بیا یادی از گذشتههای دور کنیم
من میرم توی کافه منتظرت میشینم
و تو بیا سر قرار
با هم کلی حرفهای عاشقونه میزنیم!
پیرزن قبول کرد .
فردا پیرمرد به کافه رفت
دو ساعت از قرار گذشت
ولی پیرزن نیومد!
وقتی پیرمرد برگشت خونه
دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید چرا گریه میکنی:
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام...😂❤️
کتاب من،منم؟!
#نورِحروف 🌱
با عشق زندگی کردن ،بزرگترین مبارزه زندگی است
لئو بوسکالیا
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿
💫#نورِحروف🍃
[عاقبت وحشتناک فکر و حسرت گناه]
مردي در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف منجاب مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد چشمش به مردی افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى گناه كرد.زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، حيله اي به ذهنش رسيد و گفت :
من هم كمال اشتياق با تو بودن را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم .
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى خواند: ... اين الطريق الى حمام منجاب؟ چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله ) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت و عاقبت به شرشد
📚نفل از كتاب عالم برزخ ص 41 يا كشكول شيخ بهائى 1/232
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
🆔@Bidari_Andishe_313✿