🔶روزی امیرالمومنین صلوات الله علیه بالای منبر موعظه می کرد،فرمود:انا قاسم الارزاق.
عمر بن خطاب شنید،گفت:خود او،از شمعون یهودی قرض می گیرد حالا می گوید انا قاسم الارزاق،رفت خانه چند مورچه را تا صبح مراقبت کرد صبح آمد مسجد گفت ایها الناس،علی صلوات الله علیه دیروز گفت انا قاسم الارزاق،دیشب مورچه ها را در ظرف ریختم حالا می خواهم دروغ علی صلوات الله علیه را روشن کنم.
🔷امیرالمومنین صلوات الله علیه فرمود:بریز.
همه دیدند مورچه ها برگ سبزی در دهان دارند،سر برآوردند به امیرالمومنین صلوات الله علیه سلام کردند و عرض کردند انت قاسم الارزاق.(تویی قسمت کننده روزیی ها)
📜مقتل خطی قرن ۱۳ ص۶۶
🔻السَلامُ عَلی فارِسِ المُومِنینَ وَلَیثِ المُوَحِدینَ وَقاتِلِ المُشکرِینَ وَ وَصِیِ رَسُولِ رَبِ العالَمینَ
🔹روزی مولاناﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ حضرت علی ابن ابیطالب(صلوات الله وسلام الله علیه) در مسجد کوفه نشسته بودند، در همان حال، علی بن درع اسدی وارد مسجد شد. مولاامیرالمومنین(صلوات الله علیه)به او فرمودند: دیشب قرآن می خواندی؟
عرض کرد: یا امیرالمومنین(صلوات الله علیه) از کجا می دانید؟
ایشان فرمودند: به خدا قسم اگر بخواهی به تو می گویم چه سوره ای را می خواندی. عرض کرد: بله، دوست دارم به من بگویید. ایشان فرمودند:همانا دیشب سوره عم یتساءلون.. [نباء] را خواندی و درباره آن فكر نمودی، به خدا قسم من همان خبر بزرگ هستم.
در حالی که خدای تبارک و تعالی هیچ خبری بزرگ تر از من نیاورده است و من در قرآن سیصد اسم دارم که خداوند آنها را به صراحت نیاورده است و اگر آنها را به صراحت می آورد، هنگامی که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)و امیرالمومنین علی ابن ابیطالب(صلوات الله علیه) و اهل بیتش(صلوات الله علیهم) فضل خدا را به مردم می گفتند، مردم به فضل خدای تبارک و تعالی ایمان نمی آوردند.
📜| الهدایة الكبرى ص۹۲ |
🔶الباقر (علیه السلام)- یَا جَابِرُ إِنَّمَا شِیعَهًُْ عَلِیٍّ (علیه السلام) مَنْ لَا یَعْدُو صَوْتُهُ سَمْعَهُ وَ لَا شَحْنَاؤُهُ بَدَنَهُ لَا یَمْدَحُ لَنَا قَالِیاً وَ لَایُوَاصِلُ لَنَا مُبْغِضاً وَ لَایُجَالِسُ لَنَا عَائِباً شِیعَهًُْ عَلِیٍّ (علیه السلام) مَنْ لَایَهِرُّ هَرِیرَ الْکَلْبِ وَ لَایَطْمَعُ طَمَعَ الْغُرَابِ وَلَا یَسْأَلُ النَّاسَ وَ إِنْ مَاتَ جُوعاً أُولَئِکَ الْخَفِیضَهًُْ عَیْشُهُمُ الْمُنْتَقِلَهًُْ دِیَارُهُمْ إِنْ شَهِدُوا لَمْ یُعْرَفُوا وَ إِنْ غَابُوا لَمْ یُفْتَقَدُوا وَ إِنْ مَرِضُوا لَمْ یُعَادُوا وَ إِنْ مَاتُوا لَمْ یُشْهَدُوا فِی قُبُورِهِمْ یَتَزَاوَرُونَ قُلْتُ وَ أَیْنَ أَطْلُبُ هَؤُلَاءِ قَالَ فِی أَطْرَافِ الْأَرْضِ بَیْنَ الْأَسْوَاقِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرِینَ.
🔹امام باقر (علیه السلام)- همانا شیعه علی (علیه السلام) کسی است که صدایش از گوشش، و کینه و عداوتش از بدنش تجاوز نکند، دشمن ما را نستاید، و به او نپیوندد، و با عیبگوی ما ننشیند، شیعهی علی (علیه السلام) کسی است که همچون سگ زوزه نکشد و همچون کلاغ طمع نداشته باشد، گدایی نکند گرچه از گرسنگی بمیرد، آنها زندگی متوسّط و در سطح پایین دارند، خانه و مسکن معیّنی ندارند، اگر در بزم باشند شناخته نشوند، و اگر غایب باشند جستجو نگردند، و اگر مریض شوند عیادت نگردند و اگر بمیرند کسی بر جنازهشان حاضر نشود، در قبرها به دیدار یکدیگر میروند، عرض کردم: «این افراد را با این خصوصیاتیکه فرمودید در کجا بجویم»؟ فرمود: «در گوشه و کنار زمین در بازارها [و خیابانها] و این همان فرمایش خداوند متعال است: أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرِینَ.
📜| تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۴، ص۹۲ بحارالأنوار، ج۶۵، ص۱۶۸/ بحارالأنوار، ج۶۶، ص۴۰۱/ صفات الشیعهًْ، ص۱۳ |
🔶در برخی از منابع، حکایت دیدار سیدالشهداء علیهالسلام با عبیدالله حرّ جُعفی، از زبان خود او نقل شده است؛ عبیدالله گوید:
امام حسین علیهالسلام داخل خیمه من شد در حالیکه محاسن شریفش سیاهِ سیاه بود.
هیچ کس را زیباتر و چشم پُرکن تر از امام حسین علیهالسلام تا به حال ندیده بودم و صورتش مانند ماه میدرخشید.
احدی را تا به حال به این جلالت و هیبت ندیده بودم. قلبم آتش گرفت تا که دیدم او به خیمه من دارد میآید. تا به حال برای کسی به اندازه او قلبم رقت پیدا نکرده بود.
حينَ رَأيتُهُ يَمشي و في أطرافِه صِبيانٌ و بناتٌ قَد أخَذوا بِأطرافِ رِدائِه
🔻وقتی که دیدم او به طرف من میآید و بچهها و کودکانش دور تا دور عبایش را گرفتند و میآیند.
وقتی که او آمد و از من یاری خواست، من در جوابش گفتم:
این اسب من است سوارش شو و من همراه تو افرادی را میفرستم تا تو را نجات دهند و به جای امنی برسانند. عیالات و زنان تو بر عهده من باشد تا آنها را به تو سالم برسانم.
در اینجا آن حضرت رو به من کردند و فرمودند:
إنَّ مَقصودي مِن اسِتنصاركَ و دَعوتِك، نُصحُكَ.
🔻مقصود من از یاری طلبیدن از تو و دعوت تو، خیرخواهی برای توست. ( و با این کار میخواستم دست تو را بگیرم )
امام علیهالسلام بلند شدند و من عرضه داشتم:
هر چه نگاه به محاسنتان انداختم نفهمیدم. آیا سیاه است یا خضاب کردهاید؟
حضرت فرمودند:
پیری زود به سراغ ما آمده؛ این گونه نیست که تو میبینی؛ چرا که حنا و کَتم است.
|📜الإمام الحسين عليهالسّلام و أصحابه، القزويني ج۱ ص۱۸۸ |
| 📜الحسين عليهالسّلام في طريقه إلى الشّهادة، الهاشمي، ص۱۲۲ |
◼️ گریه میکرد و خلخالم را میربود...
◾️ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَى بْنِ الْمُتَوَكِّلِ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ السَّعْدَآبَادِيُّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي الْجَارُودِ زِيَادِ بْنِ الْمُنْذِرِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الحسين [اَلْحَسَنِ] عَنْ أُمِّهِ فَاطِمَةَ بِنْتِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: دَخَلَتِ الْغَانِمَةُ [الْعَامَّةُ] عَلَيْنَا الْفُسْطَاطَ وَ أَنَا جَارِيَةٌ صَغِيرَةٌ وَ فِي رِجْلِي خَلْخَالاَنِ مِنْ ذَهَبٍ فَجَعَلَ رَجُلٌ يَفُضُّ الْخَلْخَالَيْنِ مِنْ رِجْلِي وَ هُوَ يَبْكِي فَقُلْتُ مَا يُبْكِيكَ يَا عَدُوَّ اللَّهِ فَقَالَ كَيْفَ لاَ أَبْكِي وَ أَنَا أَسْلُبُ ابْنَةَ رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ لاَ تَسْلُبْنِي قَالَ أَخَافُ أَنْ يَجِيءَ غَيْرِي فَيَأْخُذَهُ قَالَتْ وَ انْتَهَبُوا مَا فِي الْأَبْنِيَةِ...
▪️ از فاطمه دختر امام حسين علیهم السلام، روایت است که فرموده: غارتگران بر خيمه ما هجوم كردند و من دختر خردسالى بودم و خلخال طلا بپايم بود. مردى آنها را مىربود و مىگريست،
گفتم دشمن خدا چرا گريه ميكنى ؟
گفت: چرا گريه نكنم كه دختر رسول خدا را غارت ميكنم!
گفتم مرا واگذار،
گفت: ميترسم ديگرى آن را برُبايد!!!!!
سپس فرمود: هرچه در خيمههاى ما بود غارت كردند...
📜الأمالی (للصدوق) ج۱ ص۱۶۴
▪️در نقلی آمده است:
وقتی با شمشیر دست عبدالله بن حسن علیهماالسلام را قطع کردند و دست او به پوستی آویزان شد، ناله سر داد:
وا اُمّاه! وا اُمّاه!
در این هنگام، مادرش از خیمهها با پای برهنه بیرون دوید و فریاد میزد:
وا وَلَداه... وا قُرّةَ عیناه...
▪️نقل کردهاند:
همین زمان بود که شمر ملعون منزجر و خشمناک شد و با توابع خود به خیمهها ریخته و با نیزه به خیمه آن حضرت زد و فریاد زد:
آتش بیاورید و خیمه ها را با اهلش بسوزانید.
اهل خیمه از این حرف آن ناپاک بسیار بسیار ترسان و خوفناک شدند و ناله و فریاد را به شدت سر دادند.
همین که ناله و فریادشان را سیدالشهدا علیه السلام در بین گودال شنید، بی قرار شد و از آنجا که قوت برخاستن نداشت، خود را بر زمین می کشید و میفرمود:
وامحمداه... وا علیاه... وافاطماه... واحسناه... واحمزتاه... واجعفراه... واقلة ناصراه.. واغربتاه...
پس شَبَث بن ربعی ملعون آمد و شمر و اتباعش را از خیمهها برگردانید.
| 📜بحرالمصائب ج۵ ص١٧٧|
| 📜ریاض المصائب (خطی) ص٢٣۶|
| 📜مخزن البکاء ص۶٣٣|
| 📜مهیج الاحزان ص۵٢٨|
▪️راوی گوید:
چون اسراء را به سمت شام میبردیم، در نزدیکی شهر «عسقلان» هوا بسیار گرم شد؛ لشکر پیوسته به اسبان خود آب میدادند و بقیه آب را بر روی زمین میریختند و به اسراء نمیدادند.
دختر خردسال حسین علیهالسلام که فاطمه صغری (رقیه سلاماللهعلیها) نام داشت، خود را به سایه بوتهٔ خاری رسانید و در زیر همان سایه خوابش برد.
وَ تَرکُوها وَ ارْتَحَلوا عَنها
▪️لشکر از آن وادی کوچ کرده و آن دختر را فراموش کردند.
در مسیر، ناگهان زینب کبری سلاماللّهعلیها متوجه شد که آن نازدانه از قافله جا مانده است،
فَبَکتْ و نادَت:
▪️لذا صدای گریه آن بانو بلند شد و فریاد برآورد:
یٰا قَوم! بِاللّهِ عَلیکم إصبِروا هُنَیئةً، فَقَد افتَقَدَتْ إبنَةُ أخی و قُرّةُ عَینی
▪️ای قوم! شما را به خدا قسم میدهم که کمی صبر کنید؛ دختر برادر و نور چشمم گم شده است.
همهمه در بین لشکر بالا گرفت؛ در آن اثنا ، ملعونی به نام «زجر بن قیس» صدایش را بلند کرد و گفت:
من میروم و هر گونه باشد آن دخترک را میآورم.
▪️ راوی گوید:
من همراه زجر به عقب قافله به راه افتادیم؛ از همان دور، نگاهم به آن دخترک افتاد؛ از جای برخاسته بود و دست بر روی سرش گذاشته بود؛ گاهی به اطراف نگاه میکرد و گاه مینشست؛ گاه میدوید و بر روی زمین میافتاد و فریاد میکشید:
یٰا عمّاه! یٰا عَمّتاه! یا أبتاه! یا أُختاه! یا أخاه....
گاه دیگر نمیتوانست راه برود و بر روی ریگهای گرم بیابان میغلطید و پاهایش را با دست میگرفت.
دیدم که تکهای از لباسش را پاره کرد و از شدت حرارت ریگها، به کف پای خود پیچید.
▪️در همین حال بود که زجر به او رسید و با تازیانهاش بر تن آن دختر زد و بر سر او فریاد کشید:
برخیز که اسبم هلاک شد تا تو را پیدا کردم!
بعد دیدم که بر صورت آن دختر سیلی زد و آن دختر ناله « وا أبتاه! وا علیاه!» سر میداد.
در آخر آن دخترک را بر عقب اسب خود انداخت و حرکت کرد.
چون به قافله رسید آن دختر را از همان بالای اسب ، در عقب قافله بر روی زمین انداخت.
|📜 بحرالمصائب ج۷ ص۲۹۹ |
|📜 سرورالمومنین (نسخه خطی) ص۱۶۳ |
کربلایی حامد اسماعیلی - هیئت محفل شاه علقمه قم.mp3
11.14M
نبین توی خرابه هام آسمونا جای منه
من دخترشاهم و دنیا واسه بابای منه